در عذر غيبت از مجلس مخدوم
من بدعهد را چه مي گويى حاكم ار جرم من بود مردم لطف بارى بريده باد از من مي ندانم ز پاى سر زين غم خواستم تا بيايم و گويم به سر تو كه ذات هشياريست كه گشادن نمي توانم چشم
كه گشادن نمي توانم چشم
هرچه گويى سزاى آن هستم داور ار لطف تو بود جستم تا به خدمت چرا نپيوستم تا برفت آن سعادت از دستم كز حريفان دينه چون رستم كه هنوز اين زمان چنان مستم وين قوافى به حيله بربستم
وين قوافى به حيله بربستم