اى همه سيرت تو هنگ و بات گر خطايى برفت بر قلمم تا نگويى كه شعر نيرنگيست از جهانى به تست فخرم و بس الحق الحق بدانچه كردستم چه شود از من اين گران مشمر بد مشو با من و مكن دل تنگ لنگ خواهى مرا روا باشد تا ترا من به قلتبانى تو آن ترا از زن و مرا ز خداتو بدان صلح كرده اى با زن تو بدان صلح كرده اى با زن
چه كنم بي بات و بي هنگم هست از آن شرم چون قلم رنگم حاش لله نه مرد نيرنگم گرچه هست از جهانيان ننگم در خور هر عتاب و هر جنگم هم تو دانى كه بس سبك سنگم كه ز بد كرده نيك دلتنگم دل از اين من چگونه تنگ كنم حاش لله كه هيچ ننگ كنم چون به ميزان خود به سنگ كنممن بدين با خداى جنگ كنم من بدين با خداى جنگ كنم