در عزلت و قناعت و جواب سائلى كه از حكيم قصه ى شعر گفتنش پرسيد گويد
دى مرا عاشقكى گفت غزل مي گويى گفت چون گفتمش آن حالت گمراهى رفت غزل و مدح و هجا هرسه بدان مي گفتم اين يكى شب همه شب در غم و انديشه ى آن وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند وان سه ديگر چو سگ خسته تسليش بدان چون خدا اين سه سگ گرسنه را حاشاكم غزل و مدح و هجا گويم يارب زنهار انورى لاف زدن سيرت مردان نبود گوشه اى گير و سر راه نجاتى بطلب كارها را طلب مكن غايت زيركان اين مل نكو زده اند به خدايى كه قائمست به ذات كه مرا در فراق خدمت تو باز مرحوم روزگار شدمهركه محروم شد ز خدمت تو هركه محروم شد ز خدمت تو
گفتم از مدح و هجا دست بيفشاندم هم حالت رفته دگر باز نيايد ز عدم كه مرا شهوت و حرص و غضبى بود بهم كز كجا وز كه و چون كسب كنم پنج درم كه كند وصف لب چون شكر و زلف به خم كه زبونى به كف آرم كه ازو آيد كم باز كرد از سر من بنده ى عاجز به كرم بس كه با نفس جفا كردم و با عقل ستم چون زدى بارى مردانه بيفشار قدم كه نه بس دير سر آيد به تو بر اين دو سه دم تا نمانى ز كار دل محروم طلب الغايه اى برادر شوم نه چو ما بلكه قايم و قيوم جان ز غم مظلمست و تن مظلوم تا كه گشتم ز خدمتت محرومروزگارش چنين كند مرحوم روزگارش چنين كند مرحوم