در شكايت اهل زمان
روبهى مي دويد از غم جان گفت خيرست بازگوى خبر گفت تو خر نى چه مي ترسى مي ندانند و فرق مي نكنند زان همى ترسم اى برادر من خر ز روباه مي بنشناسند
خر ز روباه مي بنشناسند
روبه ديگرش بديد چنان گفت خيرگير مي كند سلطان گفت آرى وليك آدميان خر و روباهشان بود يكسان كه چو خر برنهندمان پالان اينت كون خران و بي خبران
اينت كون خران و بي خبران