اى حكم ترا قضاى يزدان تو عمده ى ملكى و ممالك در خاك نهاده آب و آتش در جنب كفت سياه كامه است آن شب كه در آن جناب ميمون در حجر گك نصير خباز از چنگ خيال پر سماتى بر دست چپم يگانه اى بود او را بطلب بگو چه كردى در آتش صبر چند باشماين قصه چنين بر آب منويس اين قصه چنين بر آب منويس
داده چو قدر گشادنامه لوحست و كفايت تو خامه پيش سخط تو بارنامه حاشا فلك كبود جامه با عيش چنان مع الغرامه بوديم چه خاصه و چه عامه وز باده دماغ پر شمامه در كسوت جبه و عمامه ما را بدو وعده شادكامه ساكن چو سمندر و نعامههم سركه بده هم آبكامه هم سركه بده هم آبكامه