اى ز قدر تو آسمان در گو قدر و راى تو از وراى سپهر دل و دست تو گاه فيض و سخا بنده را صاحب استرى دادست خلقت آسياء كى دارد سنگ زيرين او هميشه روان ناو او از درون و او مژوس آسيابى چنين و بارى نه انورى اين همه مزيح ز چيست خود به يك ره بگو كه بي كارست تا ترا جود صدر دولت و ديناو تواند كه كشت همت او او تواند كه كشت همت او
آفتاب از تو در خجالت ضو آفتابى و آسمانى نو برده از ابر و آفتاب گرو استرى ماه نعل و گردون دو صفت آسياى او بشنو گو در او آب و باد هيچ مرو دلو او از برون و او در گو بي شبانروز آسيابان رو چند ازين ترهات شو هاشو آس دندانش ز آس كردن جو برهاند ز انتظار دروهيچ بي ارتفاع نيست برو هيچ بي ارتفاع نيست برو