بزرگى به خانه ى انورى رفت در تهنيت قدوم او گويد
كه خايند از بهرت انگشت دست بر آفتاب حواد بسوزم اوليتر از اين سپس من و كنجى و خانه ى تاريك
از اين سپس من و كنجى و خانه ى تاريك
گرت بر زمين آمد انگشت پاى كه به هر سايه بود بر سرم سپاس هماى كه سرد شد دلم بر هواى باغ و سراى
كه سرد شد دلم بر هواى باغ و سراى