آن شنيدستى كه روزى زيركى با ابلهى گفت چون باشد گدا آن كز كلاهش تكمه اى گفتش اى مسكين غلط اينك از اينجا كرده اى در و مرواريد طوقش اشك اطفال منست او كه تا آب سبو پيوسته از ما خواسته است خواستن كديه خواهى عشر خوان خواهى خراجچون گدايى چيز ديگر نيست جز خواهندگى چون گدايى چيز ديگر نيست جز خواهندگى
گفت كين والى شهر ما گدايى بي حياست صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست آن همه برگ و نوا دانى كه آنجا از كجاست لعل و ياقوت ستامش خون ايتام شماست گر بجويى تا به مغز استخوانش زان ماست زانكه گر ده نام باشد يك حقيقت را رواستهركه خواهد گر سليمانست و گر قارون گداست هركه خواهد گر سليمانست و گر قارون گداست