پيشى ز هنر طلب نه از مال هان تا به خيال بد چو دونان افزون نكنى برانچه دارى مشغول مشو به تن نه اينى گر جانت به علم در ترقى است ورنه چو به مرگ جهل مردى دانى چه قياس راست بشنو زين سوى اجل ببين كه چونى هر آنگه كه چون من نيايم نخوانى نخوانى مرا چون نخوانى كسى را كرا همسر خويش چون من گزينى نديمى مرا زيبد از بهر آن را اگر نامه بايد نوشتن نويسم وگر شعر خواهى كه گويم بگويم وگر نرد و شطرنج خواهى ببازم وگر هزل خواهى سبك روح باشم ز مطرب غزل آرزو در نخواهم نه چشمم چراگه كند روى ساقى معربد نباشم كه نيكو نباشديكى كم خورم خوش روم سوى خانه يكى كم خورم خوش روم سوى خانه
اكنون بارى كه مي توانى در حال حيوة اين جهانى قانع نشوى بدانچه دانى فارغ منشين ز جان نه آنى آنك تو و ملك جاودانى هرگز نرسى به زندگانى بر خود چه كتاب عشوه خوانى زان سوى اجل چنان بمانى چنان باشد ايدون كه آيم برانى كه مدح تو خواند چو او را بخوانى كرا همبر خويش چون من نشانى كه آداب آن نيك دانم تو دانى به كلك و بنان ديبه ى خسروانى هم از گفته ى خود هم از باستانى حريفانه سحر حلال از روانى نباشد ز من بر تو بيم گرانى نگويم فلانى دگر يا همانى نه گوشم بدزدد حدي نهانى كه مى را بود جز خرد قهرمانىغلامى بود مر مرا رايگانى غلامى بود مر مرا رايگانى