قطعه ى صدر اجل قاضى قضاة شرق و غرب خواجه ى ملت حميدالدين كه از روى قوام آنكه قاضى فلك يعنى كه جرم مشترى چاكران حضرتش نزد من آوردند دى چون نهادم بر سر و بر ديده آن تشريف را ديده از حيرت همى گفت اين چه كحل و توتياست بر زبانم رفت كين درج سراسر نكته بين زان سخن پروردنم يكبارگى معلوم شد خاطر وقادش اندر نسبت آب سخن عالم معنيش خواندم عالمم خاموش كرد مهر و كينش موجب بدبختى و نيك اختريست از خط شيرينش اندر فكرتم كايا مگر با خرد گفتم توانى گفت اين اعجوبه چيست عشق ازو به گفت گفتا نيك دور افتاده انددير زى اى آنكه بعد از پانصد و پنجاه سال دير زى اى آنكه بعد از پانصد و پنجاه سال
آنكه بر عالم نفاذ او قضاى ديگرست دين و ملت را مكانش چون عرض را جوهرست روز بارش از عداد پرده داران درست چاكران حضرتى كو را چو من صد چاكرست كز عزيزى راست همچون ديدگانم در سرست تارك از دهشت همى گفت اين چه تاج و افسرست عقل گفت اى هرزه گو اين درج تا سر گوهرست كانچه عالى راى ملك آراى معنى پرورست آتشى آمد كه دودش جمله آب كورست گفت عامل چون بود آن كو ز عالم برترست چون از اين بدبخت شد انصاف از آن نيك اخترست آهوان چين و ماچين را چراگه عسكرست گفت پندارم كه بحرى پر ز مشك و شكرست يادگارى از لب معشوق و زلف دلبرستنظم و خطت بر نبوت حجت پيغامبرست نظم و خطت بر نبوت حجت پيغامبرست