با يكى مردك كناس همى گفتم دى صنعت و حرفت ما هر دو تو مي دانى چيست گفت از عيب خود و از هنر ما مشناس كار فرماى دهد رونق كار من و تو كار فرماى مرا پايه ى من معلومست باز چون گاو خراس از تو و از پايه ى تو كه چنان ظن برد او كانچ تو ترتيب كنى يا چنان داند كين عمر عزيز علما او چه داند كه در آن شيوه چه خون بايد خورد انورى هم ز تو برتست كه بر بيخ درختغصه خور غصه كه خود بر فلك از غصه تو غصه خور غصه كه خود بر فلك از غصه تو
تو چه دانى كه ز غبن تو دلم چون خستست آن چرا تيزرو و اين ز چه روى آهستست اينك ما را ز خيار آتش وزنى جستست داند آن كس كه دمى با من و تو بنشستست لاجرم جان من از بند تقاضا رستست كارفرماى ترا ديده چنان بربستست كرده ى دانم و پرداخته و پيوستست همچو روز و شب جهال متاع رستست كه ترا از سر پندار در آن پى خستست عقل داند كه ستم نز تبرست از دستستتير انگشت گزيدست و قلم بشكستست تير انگشت گزيدست و قلم بشكستست