لابُدّ
چاره نيست علاج نيست ناچار ناگزير مركّب است از لاء نفى جنس و بُدّ به معنى مناص و مهرب يعنى چاره وگريزگاهرسول خدا "ص" : ما ملأ آدمىّ وعاءاً شرّاًمن بطنه ، فان كان ولابدّ فثلث لطعامه وثلث لشرابه وثلث لنفسه : آدمى هيچ ظرفى رابدتر از شكم پر نكرده است ، وچون ناچار است به خوردن غذا ، پس يك سوم آن به غذايشاختصاص دهد ويك سوم آن را جهت آب وثلث سوم را براى نفس خالى گذارد "بحار:226/1"اميرالمؤمنين "ع" به فرزند خود : يا بنىّ! انهلابد للعاقل من ان ينظر فى شأنه ، فليحفظ لسانه وليعرف اهل زمانه : اى فرزندم ! شخصخردمند ، به ناچار بايستى مواظب خود باشد ، زبانش را حفظ كند و مردم زمان خويش رابشناسد "بحار:88/1"اتّق اللَّه الذى لابدّ لك من لقائه : ازعصيان خداوندى حذر كن كه به ناچار او را ملاقات خواهى نمود "نهج : نامه 12"المرأة شرّ كلّها ، وشرّ مافيها انّه لابدّمنها : زن همهاش شرّ است ، وبدترين شرّ او آنكه آدمى به ناچار بايستى به آن تندهد "نهج : حكمت 238"و انّه لابدّ للناس من امير : برّ او فاجر :مردمان به ناچار بايستى داراى زمامدارى باشند : خواه نيكوكار وخواه نابكار "نهج :خطبه 40"لا بِشرط : مطلق اللا بشرط يجتمع مع الفشرط لا بشرط بر دو قسم باشد : قسمى ومقسمى لابشرط قسمى آن بود كه ماهيت در ظرف وجود چهذهنى وچه خارجى مقيد به قيد وعدم قيد نباشد ، يعنى مىتواند كه با قيدى وجود گيردوتصور شود و مىتواند كه بدون قيد چنانكه گوئى آب خواهم و شرط نكنى كه آب با يخبايد يا بدون يخ و او تواند براى تو هر قسم آب آرد و ضد اين لابشرط قسمى ، به شرطشىء وبه شرط لا باشد كه وجود نخست مقيد به قيد است و دوم مقيد به نداشتن قيدچنانكه در قسم اول گوئى آب با يخ خواهم و در قسم دوم گوئى آب بدون يخ اما لا بشرط مقسمى ، مقسم هر يك از اين سهقسم بود ولا بشرط مقسمى را از آنرو پذيرفتهاند كه گويند اقسام متعدد بدون مقسمواحد ممكن نباشد ولا بشرط بدين معنى از اوصاف ماهيّت باشد وماهيّت موجوده بدانمتصف نشود ليكن اين مفهوم به حمل شايع بر هر يك از اقسام خود حمل شود ولى خود قابلاينكه مورد اشاره حسّيه واقع شود نيست لابه "فارسى" : سخنى نيازمندانه اظهاراخلاص با نياز تمام تضرّع زارى خواهش "برهان"لابة "عربى" : سنگلاخ سنگلاخ سوختهقال الاصمعى : اللابة : الارض التى البستهالحجارة السود ، وجمعها لابات ما بين الثلاثة الى العشر ، فاذا كثرت فهى اللابواللوب "معجم البلدان"و فى الحديث : حرّم النبى "ص" ما بين لابتىالمدينة ، وهما حرّتان تكتنفانها "منتهى الارب"لات
نام بتى است كه در جاهليت طايفه ثقيفآن را ميپرستيدهاند افرأيتم اللات والعزّى و "نجم:2" مرحوم طبرسى درتفسير آيه ميگويد : بنا به قولى مردم جاهليت بتهاى لات وعزّى را دختران خداميپنداشتند و از اين رو نام يكى را لات مؤنث اللَّه وديگرى را عزّى مؤنث اعزنهادند "مجمع البيان"ابن كلبى در كتاب اصنام آورده كه لات سنگىمكعب بود در طائف كه بنى عتاب بن مالك نگهبان آن بوده وبتخانهاى بر آن بنا كردهبودند ، قريش وتمام عرب آن را تعظيم مينمودند وبدان مناسبت فرزندان خويش را زيدلات و تيم لات نام مينهادند اين صنم همچنان برپا بود تا اينكه قبيله ثقيفاسلام آوردند ، رسول خدا مغيرة بن شعبه را فرمود تا آن را منهدم نمود وبه آتش كشيدلاتَ
ادات نفى است ومانند ليس عمل ميكند : رفعبه اسم ونصب به خبر ميدهد ، وجز يكى از دو معمولش پس از آن ذكر نميشود ، وغالباًمحذوف اسم آن است مانند ندم البغاة ولات ساعة مندم اى لات الساعةُ ساعةَ مندم "المنجد"چنان كه در قرآن كريم آمده ولات حين مناص ؛گريزگاهى نيست "ص:3"ابن هشام گفته : در حقيقت اين واژه - مياندانشمندان علم ادب ولغت - اختلاف است :1- مجموعا يك كلمه است وفعل ماضى است از ليت به معنى نقص ، چنان كه در قرآن آمده : لا يلتكم من اعمالكم شيئا گويند : لاتيليت ، به معنى نقص ، سپس در معنى نفى استعمال گرديد 2- اصل آن لَيِسَ بوده ، ياء متحرك ماقبلمفتوح قلب به الف گرديده وسپس سين به الف مبدل گشته است 3- مركّب است از دو كلمه : لاء نافيه وتاءكه براى تانيث لفظ آمده ، مانند ثمّة ، وتاء به جهت التقاء ساكنين متحرك شد در عمل آن نيز اختلاف است :1- عمل نميكند ، واگر مرفوعى بعد از آن بودمبتدائى است كه خبرش حذف شده ، واگر منصوبى بود معمول فعل محذوف است، اين قول رااخفش اختيار كرده ، و از نظر او تقدير در آيه به قرائت نصب : لا ارى حين مناص وبهقرائت رفع : ولات حينُ مناصٍ كائنٌ لهم 2- عمل ميكند مانند انّ : نصب به اسم و رفعبه خبر ميدهد 3- عمل ليس ميكند : اسم را مرفوع وخبر را منصوبميسازد در معمول آن نيز خلاف است : فرّاء گفته: جزدر لفظ حين در هيچ لفظى عمل نميكند سيبويه وفارسى وپيروان آنها گفتهاند : درحين ومرادفان آن از ظروف زمانيه عمل ميكند "مجمع البحرين"لات
بى سر وپا ، سخت رذل در حديث آمده كه روزى دو نفر با يكى از اصحابپيغمبر"ص" سخن ميگفتند و حضرت سخن آنها را ميشنيد ، آنها به وى ميگفتند : اگر بهاتفاق پيغمبر "ص" به طائف رفتيد وان شاء اللَّه آن شهر فتح نموديد بر تو باد بهدختر غيلان ثقفى كه زنى شوخ و زيبا است واين چنين مينشيند وآنچنان راه ميرود وچونسخن ميگويد گوئى آواز ميخواند وبين دو پايش مانند قدح وسخنانى از اين قبيل پيغمبر"ص" نگاهى خشم آلود به آنها كرد وفرمود : شما را نمىبينم جز افرادى بى سر وپا ورذل سپس دستور داد آن دو را از مدينه بيرون كردند ودر محلى به نام عرايا جادادند وتنها روزهاى جمعه به شهر ميآمدند وما يحتاجشان ميخريدند وباز ميگشتند "وسائل:148/7"لا تُعاد : اعاده نشود عنوان قاعده فقهيهمعروف ، متخذ از حديث ذيل ، از امام باقر"ع" : لا تعاد الصلاة الاّ من خمسة : الطهوروالوقت والقبلة والركوع والسجود : نماز اعاده نشود جز آنجا كه خللى در اين چهارپيش آيد : طهارت و وقت نماز وقبله و ركوع وسجود آن "وسائل:/371"نظر به اين كه مبطلات نماز - در اين حديث - بهپنج مورد منحصر شده است لذا فقها در هر مورد جز اين موارد كه در مبطليت چيزى شككنند - با استفاده از اين حديث - آن را مبطل ندانند لا تنظر الى من قال : مثل معروف متخذ از حديثاميرالمؤمنين "ع" : لا تنظر الى من قال ، وانظر الى ما قال : به گوينده منگر چهكسى است ، بنگر چه ميگويد "غررالحكم"لا جُرعة "مركب از لا وجرعه" : لا جرعهنوشيدن : آشاميدن مايع ظرفى تا قطره آخر به يكدم "غياث"لا جَرَم : اين واژه مركب است از لاى نافيه و جرم كه به معنى خطا وگناه است اصل معنى آن گناهى نيست خطا واشتباهى نيست ولىبعدا از اين معنى متحول شده و لابدّ ولا محاله وناچار از آن اراده ميشود ،استعمال در اين معنى آنچنان تكرار شد كه به معنى قسم تحوّل يافت ، از اين رو لامقسم در جواب آن آرند وگويند : لا جرم لآتينّك لا جرم انهم فى الآخرة هم الاخسرون ؛ بهطور حتم ويقين ، آنان در آخرت زيان كارانند "هود:22"لاجوَرد
سنگى است كبود كه از آن نگينانگشتر سازندلاحِق
رسنده به دنبال كسى رسيده پيوسته علىّ "ع" - در وصف زنان - : التبرّج لهنّ لازم و ان كبرن ، والعُجب لهنّ لاحقوان عجزن "وسائل:180/20"لا حكم الاّ للَّه : فرمانى نباشد جز خداىتعالى را شعار خوارج به روز صفين ونهروان در صفين برخلاف امر حكمين آغاز گرديدوهمان مبناى حركت خوارج بود ، وهنگامى كه اميرالمؤمنين "ع" شنيد فرمود : كلمة حقيراد بها باطل ؛ نعم انه لا حكم الاّ للَّه ، ولكن هؤلاء يقولون : لا إمرة الاّللَّه ، وانه لابدّ للناس من امير برٍّ او فاجرٍ يعمل فى امرته المؤمن ، ويستمتعفيها الكافر ، ويبلّغ اللَّه فيها الأجل ، ويجمع به الفىء ، ويُقاتَلُ به العدوّ، وتامن به السُبُل ، ويؤخذ به للضعيف من القوىّ ، حتّى يستريح برّ ويُستراحَ منفاجر سخن حقى است كه باطل وناروائى از آن ارادهشده است ، آرى درست است كه فرمانى جز فرمان خدا نيست ، ولى اينها ميگويند : زمامدارىويژه خداوند است ، در حالى كه مردم به زمامدارى نيازمند بوند ، خواه نيكوكار وخواهبدكار ، تا مؤمنان در سايه حكومتش بكار خويش مشغول وكافران هم از حكومت او بهرهمندگردند ، مردمان در دوران حكومتش روزگارى سپرى سازند وبه وسيله او اموال عمومى جمعآورى گردد وبه كمك او با دشمنان مبارزه شود ، جادّهها امن و امان ، حق ضعيفان ازنيرومندان گرفته شود ، نيكوكاران در رفاه و از دست بدكاران ، مردم در امان باشند "نهج : خطبه 40"لاحِم
صاحب گوشت گوشت خورانندهلاحِن
خطا كننده در قرائت واعراب لا حول ولا قوة الاّ باللَّه : چاره ونيروئىنباشد جز به خداى تعالى اين جمله از اذكار توحيديه معروف است كه مصدر جعلى آنحوقله ميباشد اميرالمؤمنين "ع" فرمود : شما مالك توانخويش نميباشيد و آن خدا است كه توان به شما داده وتا گاهى كه او بخواهد بهمالكيتتان ادامه دهد عطاى او واگر از شما بستاند بلاى او است ؛ او مالك تمامى مايملك شما ميباشد و توانا بر هر توانى كه شما را بدان توانمند ساخته است ، مگرگفتار بندگان خدا را نشنيدهايد كه در مقام درخواست چاره ونيرو از خداوند ميگويند :لا حول ولا قوة الاّ باللَّه ؟از آن حضرت تأويل اين جمله پرسيدند فرمود : چارهاىاز اجتناب معصيتش نباشد جز به پناه بردن به او ونيروئى بر طاعتش نه جز به يارى او از حضرت رسول "ص" روايت شده كه لا حول ولاقوة الا باللَّه شفا است از نود ونه بيمارى كه كوچكترين آنها اندوه بود "بحار:123/5و 186/93"از امام صادق "ع" رسيده : هر كه بعد از نمازصبح پيش از آنكه با كسى سخن گويد هفت بار بگويد : بسم اللَّه الرحمن الرحيم لاحول ولا قوة الاّ باللَّه العلىّ العظيم وهمچنين بعد از نماز مغرب ، خداوند هفتادنوع بلا از او دفع كند كه آسانتر آنها جذام وپيسى باشد "بحار:95/86"لادّ
سخت خصومت كنندهلادِغ
گزنده لا دوام ذاتى "اصطلاح منطق" : سلب كردن حكمىاز شيئى وقتى از اوقات چنانكه كل كاتب متحرك الاصابع بالضرورة مادام كاتباً لا شىءمن الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل "غياث" وآن قيدى است كه براى قضيه مشروطه عامهوعرفيه عامه و وقتيه مطلقه ومطلقه عامه ومنتشره مطلقه آرند وهر يك از اين پنج قضيهرا بدان مقيد سازند ومعنى لادوام ذاتى آن باشد كه نسبت مذكوره در قضيهاى دائم بهدوام ذات موضوع نيست بلكه نقيض آن در يكى از زمانها واقع شود و هرگاه مشروطه عامه را مقيد به لا دوام ذاتىسازند مشروطه خاصه ناميده شود مانند اين مثال : كل كاتب متحرك الاصابع بالضرورةمادام كاتباً لا دائماً معنى لا دوام در اين قضيه اين باشد كه حركت انگشتان براىكاتب هميشه ضرورت ندارد بلكه دوام آن بسته به اشتغال او به كتابت خواهد بود دراينصورت از قيد لا دوام قضيه ديگرى حاصل ميشود كه اثبات نقيض آن قضيه باشد بالفعلچنانكه در قضيه مذكوره معنى لا دائما چنين بود كه لا شىء من الكاتب بمتحركالاصابع بالفعل و هرگاه كه عرفيه عامه را به لادوام ذاتىمقيد سازند ، عرفيه خاصه گردد چنانكه گوئيم : لا شىء من الكاتب بساكن الاصابعمادام كاتباً لا دائماً ومعنى لا دوام اين بود كه سلب سكون اصابع از كاتب هميشگىنبوده بلكه مادامى است كه وصف كتابت براى او ثابت باشد و از قيد لادوام قضيه ديگرىبدست ميآيد وآن اينست كه :كل كاتب ساكن الاصابع بالفعل اما وقتيه مطلقه ومنتشرهمطلقه آنگاه كه به لادوام ذاتى مقيد شوند، لفظ اطلاق از آنها حذف شده وتنها وقتيهومنتشره ناميده خواهند شد پس وقتيه همان وقتيه منتشره مقيد به لادوام باشدچنانكه گوئى : كل قمر منخسف بالضرورة وقت الحيلولة لا دائماً يعنى انخساف دائمىنبود بلكه مقيد به وقت حيلوله بود بنابر اين از قيد لادوام قضيه ديگرى بدست آيد كهاينست : لا شىء من القمر بمنخسف بالفعل و منتشره همان منتشره مطلقه مقيد بلادوامباشد چنانكه گوئى : لا شىء من الانسان بمتنفس بالضرورة وقتاً ما لا دائماً كهضرورت سلب تنفس از انسان براى هميشه نبوده بلكه در وقتى از اوقات تواند بود كه اينضرورت سلب شود بنابر اين نتيجه قيد لادوام اين باشد كه : كل انسان متنفس بالفعل و گاهى نيز مطلقه عامه را بدان مقيد كنند پسهرگاه كه مطلقه عامه به لادوام ذاتى مقيد شود وجوديه لادائمه ناميده گردد چنانكهگوئيم : لا شىء من الانسان بمتنفس بالفعل لا دائماً ومعنى لادوام در اين قضيهچنين بود كه هيچ انسان در يكى از ازمنه سهگانه متنفس نباشد لكن اين سبب هميشگىنبوده پس از اين لادوام قضيه ديگر حاصل شود كه : كل انسان متنفس بالفعل بنابراين مطلقه عامه مقيد بلادوام مركب از دو مطلقه عامه باشد يكى سالبه وديگرى موجبه
لارى
مصلح الدين محمد بن صلاح اللارىالانصارى برخى نوشتهاند : عبدالغفور اللارى الانصارىوبعض ديگر المولى محمد بن صلاح بن جلال بن كمال بن محمد اللغوى السعدى العبادىالشافعى المشهور به ملامصطلحالدين اللارى و ى از مردم لار "فارس" ومشاهير علما و ازشاگردان جلال الدين دوانى است از مير كمال الدين حسينى وميرغياث وديگر مشاهيرعصر كسب علوم نقلى وعقلى كرد وسپس به هندوستان رفت واز همايون شاه نواخت يافت پساز مرگ اين سلطان ترك آن ديار گفت وبه زيارت مكه شد سپس به بلاد روم وبهاستانبول رفت وآنجا با ابوالسعود افندى وديگر علما در علوم نقلى وعقلى مباحثاتىداشت وپس از مدتى اقامت به ديار بكر شتافت وبدانجا به سال 979 درگذشت او را تصنيفى است در علم هيأت بنام التذكرة ودر منطق كتاب التهذيب ونيز بر شرح طوالع اصفهانى وهم بر شرح الهداية الحكميةقاضى ميرحسن وبر شرح مولى جلال بر تهذيب وبر برخى مواضع شرح مواقف جرجانى وشمائلالنبى به عربى وفارسى وبر تفسير بيضاوى حاشيه دارد نيز او را تاريخى است بهفارسى از آغاز خلقت تا زمان خود وهم قصائد بسيار واشعار مختلف واين دو بيت از آنجمله است :
الا انما الدنيا كاحلام نائم
نيام و طوفان نوح قد نجا منه فرقة
و لكن طوفان المنية عام
فمن ذاك ايقاظ الانام
و لكن طوفان المنية عام
و لكن طوفان المنية عام