دائرة المعارف جامع اسلامی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دائرة المعارف جامع اسلامی - نسخه متنی

عباس به نژاد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

هارون

ابن ابى سهل بن نوبخت ، از خانوادهمعروف نوبختى كه معاشر ابونواس شاعر مشهور دربار هارون الرشيد بوده است علامهمجلسى در بحار الانوار بنقل از كتاب فَرَج الهموم ، تأليف سيد رضى الدين على بنطاووس نقل مى‏كند كه هارون بن ابى سهل وبرادرش محمد عريضه‏اى به حضرت امامابوعبداللَّه جعفر بن محمد الصادق "ع" نوشته ، سؤال كردند كه ما از فرزنداننوبختيم وپدر ومادر وجد ما عمر خود را به تحصيل نجوم مى‏گذراندند ، آيا اشتغال بهاين فن حلال ومجاز است يا نه ؟ حضرت "ع" در جواب فرمودند : آرى ! حلال است "خانداننوبختى؛ تأليف عباس اقبال : 19"

هارون

بن رئاب مكنّى به ابوالحسن ، مردىزاهد بود ودر زير لباس خود جامه پشمين مى‏پوشيد در كتاب خرائج ، از خود وى نقلشده كه گفت : برادرى جارودى مذهب، داشتم روزى به نزد امام صادق "ع" رفتم ، فرمود : آن برادرت كه جارودى مسلك بود در چه حال است ؟ گفتم : مردى شايسته ومورد پسندقاضى وهمسايگان مى‏باشد ، جز اينكه به ولايت شما اعتراف ندارد فرمود : چه امرىوى را از اين اعتراف باز مى‏دارد ؟ گفتم : به گمان خودش ، پرهيز وورع ، وى را ازوابستگى به شما باز مى‏دارد فرمود : پس ورع وتقواى او در شب نهر بلخ چه شد ؟!

بقيه داستان به واژه بلخ رجوع شود

هارون

بن عمران ، از پيامبران بنى اسرائيلوبرادر موسى ووزير او در قاموس كتاب مقدس آمده كه هارون به معنى كوه‏نشين است بخشىاز تاريخ زندگى اين پيغمبر ضمن حالات موسى بن عمران ذكر شد ، به آنجا رجوع شود

شخصى به امام باقر "ع" عرض كرد : آيا هارونبرادر پدر ومادرى موسى بوده ؟ فرمود : آرى وى گفت : كداميك بزرگتر بودند ؟فرمود : هارون گفت : وحى بر هر دو نازل مى‏شده ؟ فرمود : وحى بر موسى نازل مى‏شدواو مطالب را به هارون مى‏رساند گفت : حكومت وقضاوت وامر ونهى به دست كداميكبود ؟ فرمود : موسى با خدا سخن مى‏گفت وهارون آن را به نگارش در مى‏آورد وموسىقضاوت مى‏نمود وچون موسى به مناجات مى‏رفت ، هارون به جاى او مباشر امور بود گفت: كداميك زودتر از دنيا رفتند ؟ فرمود : هارون زودتر مرد وهر دو آنها در تيه "بيابان"مردند گفت : موسى را فرزندى بوده است ؟ فرمود : خير ، فرزند از آن هارون بود

از حضرت صادق "ع" روايت شده كه روزى موسى بههارون گفت : بيا به كوه طور رويم چون بدانجا رهسپار گشتند در بين راه خانه‏اى راديدند كه درختى به درب آن ودو پارچه بر آن درخت بود موسى به هارون گفت: رخت خويشرا از تن برون كن واين دو پارچه را بپوش ودر اين خانه وبر اين تخت كه در آن استبخواب وى چنين كرد ومحض اينكه بر تخت بخفت خداوند روحش را بستد ووى را با تختوآن خانه به آسمان برد چون موسى بازگشت وماجرا را به بنى اسرائيل بازگفت ، آنانگفتند : تو دروغ مى‏گويى ، تو خود وى را به قتل رسانده‏اى موسى به نزد خداوندشكوه نمود خداوند ملائكه را فرمود جسد هارون را در هوا بر زبر سر بنى‏اسرائيلبداشتند كه وى مرده است واز آن حضرت آمده كه هارون صد وسى سال زندگى كرد "بحار
368- 27/13 و65/11"

هارون

بن موسى بن جعفر مادرش ام ولدى ازكنيزان آن حضرت بوده وبه نقل از ناسخ التواريخ ، قبر وى در روستاى تكيه طالقان است در رى وهمدان گروهى از سادات به وى منسوبند ؛ چنانكه در كتاب سرّ السلسله ابونصربخارى آمده است

هارون الرشيد : فرزند محمد المهدى بن منصور ،مادرش كنيزى يمنى به نام خيزران : پنجمين ومقتدر ترين خليفه عباسى ، بسال 148 دررى هنگامى كه پدرش بر آنجا وبر بلاد خراسان امارت مى‏كرد متولد ، ودر 14 يا 18ربيع الاول سال 170 بامداد شبى كه برادرش موسى هادى از دنيا رفت وى بر سرير خلافتعباسى مستقر گشت ، ودر سوم جمادى الآخر سال 193 در روستاى سناباد طوس ، پس از بيستوسه سال وچند ماه به سنّ چهل وچهار سال وچهار ماه بدرود حيات گفت

چون وى بر مسند خلافت نشست يحيى بن خالدبرمكى را وزير خويش كرد واين سلسله در حكومت هارون نفوذى شگرف داشتند از جاحظنقل شده است كه گفته : براى رشيد فراهم شد آنچه كه براى ديگران فراهم نشد ، وزرايشبرامكه بودند وقاضى او ابو يوسف وشاعرش مروان بن ابى حفصه ونديم او عباس بن محمد ،پسر عم پدرش ، وهمسرش زبيده ومغنّى او ابراهيم موصلى وحاجبش ، فضل بن ربيع بوده ،كه هريك از اينها را امتيازى خاصّ است

مادرش خيزران ، چون بسال 173 بمرد، محصولساليانه املاك ومستغلات او صد وشصت ميليون درهم بوده ، ودر همان سال، محمد بنسليمان عباسى از دنيا رفت ورشيد اموالش را كه در بصره بود ، مصادره كرد ومحصولروزانه او صد هزار درهم بود

هارون مردى دانش‏دوست وادب‏پرور بود ودر عهداو بازار تجارت وادب وعلوم رونقى بسزا يافت

كشور اسلامى را شرقاً وغرباً وشمالاً گسترشداد ، با امپراطور روم سه بار جنگيد وعاقبت وى را به دادن جزيه وادار ساخت

در سال 187 نامه‏اى از سلطان روم به وى رسيدبمضمون نقض قراردادى كه از پيش ، ميان هارون وملكه آن ديار به نام رينى منعقدشده بود ، ومتن نامه چنين بود: از طرف نقفور سلطان روم به هارون سلطان عرب ،اما بعد ، آن زن كه پيش از من سلطنت اين سرزمين را به عهده داشت تو را در جايگاه رخ نشانيد وخود را مقام بيدق داد ، از اين رو اموال فراوانى را از اين بيت‏المال بهنزد تو فرستاد ، اين نبود جز به علت ضعف زنان وحماقت آنها ، اكنون به محض اينكهنامه مرا خواندى هر آنچه از آن اموال كه در حوزه تو باقى است به ما مسترد دار ،ودر غير اين صورت ، ميان ما وشما شمشير ، داورى خواهد كرد

چون رشيد نامه را تلاوت نمود ، سخت به خشمآمد ؛ آنچنان كه كسى را ياراى نظر به چهره او نبود واهل مجلس او ، همه از ترسپراكنده شدند ، وزير را جرأت سخن نماند ، در حال قلم ودواتى بخواست وبر پشت آننامه نوشت : بسم اللَّه الرحمن الرحيم ، من هارون ، اميرالمؤمنين الى نقفور، كلبالروم ، قد قرأت كتابك يا ابن الكافرة ، والجواب ما تراه لا ما تسمعه "بنام خدا ،از طرف هارون زمامدار مسلمين به نقفور سگ روم ، نامه‏ات را خواندم ، اى فرزند زنكافره، پاسخ آنچه كه هست به چشم بينى نه آنچه كه به گوش بشنوى"

آنگاه در همان روز با لشكرى جرّار ، رهسپارديار روم گرديد ومركب براند تا به مركز روم رسيد ، جنگى نمايان كرد وبر آنهااستيلا يافت ، نقفور امان خواست وملتزم شد كه هر ساله خراج روم را به پايتخت اسلامحمل كند ، هارون پذيرفت ومراجعت كرد

در سال 192 پسر بزرگ خود ، امين را به جاىخويش در بغداد نشاند وخود به قصد سركوبى رافع بن نصر سيّار ، كه عاصى شده وسمرقندرا به تصرف خويش در آورده بود و نيز به قصد جنگ با خوارج مشرق ايران عازم آن ديارگشت

محمدبن صباح طبرى مى‏گويد : پدرم كه از دوستان صميمى رشيد بود ، در اين سفر وى را ازبغداد تا نهروان مشايعت نمود پدرم گفت : در بين راه كه با يكديگر مشغول گفتگوبوديم ، ناگهان رو به من كرد وگفت : اى صباح ! گمان نكنم پس از اين روز مرا ببينى گفتم : عمر خليفه دراز باد ! خداوند شما را به سلامت باز ميگرداند گفت : آخر توكه نمى‏دانى من چه مى‏كَشم گفتم : نه به خدا سوگند گفت : پس بيا تا دردم را بهتو نشان دهم آنگاه از راه بكنار رفت وهمراهان نزديك را اشاره كرد كه از او دورشوند چون من واو تنها شديم ، گفت : اى صباح ! اين راز امانتى است كه به تو مى‏سپارممبادا به كسى بگوئى ! سپس جامه از شكم برداشت ، پارچه‏اى از حرير ديدم كه حوالىشكم خود بسته بود ومعلوم بود به زير آن زخمى است گفت : اين بيمارى ملازم من استوهيچكس جز فرزندانم از آن آگاه نيست وهريك از آنها يك نفر را بر من گماشته اگرمرگم فرا رسد او را خبردار كند مسرور ، گماشته مأمون است وجبريل بن بختيشوع ،گماشته امين اينها حتى نفسهاى مرا احصاء مى‏كنند وروز به روز با شتاب منتظر مرگمنند ، اگر خواستى حقيقت اين امر بر تو روشن گردد ، هم اكنون اسبى جهت سوارى بخواهم، آنها اسبى لاغر وبد را حاضر كنند كه مرا رنج دهد وزودتر به حياتم خاتمه دهد پسوى از يكى از فرزندان ، اسبى بخواست ؛ چون آوردند همان بود كه گفته بود نگاهى بهمن كرد وبر اسب سوار شد مرا وداع گفت ورهسپار بلاد خراسان شد ، وچون به طوس ،روستاى سناباد رسيد به همان بيمارى درگذشت وى از نقدينه ، صدميليون دينار وازاثاث البيت وجواهرات وديگر اشياء ، معادل صد ميليون وبيست وپنج هزار دينار بجاىگذاشت

هارون ، مردى خونريز وسفّاك وبى‏رحم بود ،واز جنايات بزرگ او به زندان افكندن وبالاخره به شهادت رسانيدن امام موسى بن جعفر "ع"وآزار وشكنجه وقتل سادات وعلويين بوده وجمعى از بزرگان اين خاندان به دست وى بهقتل رسيدند ، از جمله ادريس بن عبداللَّه بن حسن مثنّى كه در واقعه فخ در ركابحسين بن على بوده وپس از شهادت حسين وبرادر خود ، سليمان به جانب مصر وسرزمين مغربرفت مردم آن سامان با وى بيعت كردند وسلطنت وى عظيم گشت چون اين خبر به هارونرسيد ، سخت مضطرب شد ، لاجرم كسى را فرستاد كه وى را از روى مكر وخدعه مسموم ساخت، وچون به زهر كشته شد كنيزى داشت كه از وى باردار بود ، اولياى دولت تاج خلافت برشكم او نهادند واو پس از چهار ماه پسرى آورد واو را ادريس ، نام نهادند، ادريس بنادريس وفرزندزادگان او در مصر اقامت كردند وبه بنى فاطمه يا فواطم ، مشهور شدند و ديگر يحيى بن عبداللَّه بن حسن مثنّى ،صاحب ديلم است به اين واژه در اين كتاب رجوع شود

و ديگر محمد بن يحيى بن عبداللَّه است كهبكّار بن زبير ، والى مدينه از جانب رشيد ، وى را دستگير وبه زندان افكند وپيوستهدر زندان ببود تا وفات يافت و ديگر حسين بن عبداللَّه بن اسماعيل بنعبداللَّه بن جعفر بن ابى طالب است كه بكّار در ايام ولايت خويش بر مدينه وى رابگرفت وتازيانه سختى بر او زد تا از صدمه تازيانه به شهادت رسيد و ديگر عباس بن محمد بن عبداللَّه بن على بنالحسين بن على بن ابى طالب "ع" است كه چون به نزد هارون احضار گرديد ميان اووهارون سخنانى ردّ وبدل شد وبالاخره هارون به وى گفت : يا ابن الفاعلة! عباس گفت :زانيه ، مادر تو است كه در اصل كنيزكى بوده وبنده‏فروشان ، در بستر او رفت وآمد مى‏كرده‏اند هارون از اين سخن ، سخت به خشم آمد و وى را نزد خويش بخواند وگرزى بر او زد و اورا به شهادت رساند و از جمله اسحاق بن حسن بن زيد بن حسن بن علىبن ابى طالب است كه در حبس هارون وفات يافت و ديگر عبداللَّه بن حسن بن على بن الحسين،معروف به افطس مى‏باشد واو همان است كه هنگام خروج حسين بن على، شهيد فخ ، چونمؤذن وقت نماز صبح به بالاى مناره رفت كه اذان بگويد ، عبداللَّه با شمشير كشيدهبالاى مناره رفت ومؤذن را گفت كه در اذان حىّ على خير العمل بگويد ، مؤذن چونشمشير كشيده ديد به دستور عمل كرد ، عمرى والى مدينه كه اين جمله را در اذان شنيداحساس شرّ وخطر كرد ، وحشت زده فرياد بركشيد كه استر مرا در خانه حاضر كنيد ومرابه دو حبه طعام آب دهيد ، اين بگفت واز منزل خويش بيرون شد وبا شتاب تمام فرار مى‏كردواز ترس ضرطه مى‏داد تا گاهى كه خود را از فتنه علويين نجات داد و بالجمله در زمان رشيد ، جماعت بسيارى ازعلويين وآل ابوطالب به شهادت رسيدند كه اسامى اكثر آنها معيّن نشده است به واژه سادات در اين كتاب رجوع شود "تتمة المنتهى و تاريخ الخلفاء و المنجد"

هارى

ديوانگى سگ داء الكلب كَلَب

هاشم

آنكه نان در اشكنه "تليت" خرد مى‏كند

هاشم

بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب بن مرّه، جدّ سلسله بنى هاشم واز اجداد پيغمبر اسلام ويكى از بزرگان ومعارف ورؤساى قريشدر عصر خويش بوده است در مكه به دنيا آمد نامش عمرو بود به سبب بلندى مرتبهومقامى كه داشت ، وى را عمرو العلى مى‏خواندند هاشم لقب او است واين لقب بدانجهت به وى داده شد ، كه در قحط سالى در مكه خوان ضيافت گسترد ونان در كاسه خرد مى‏كردوتريد به مردم مى‏داد وهشم به معنى شكستن وخرد كردن نان در كاسه است جهت تريد

عبد مناف ، پدر هاشم را چهار پسر بود : هاشم، پدر عبدالمطلب عبد شمس ، جدّ بنى امية نوفل ، جدّ جبير بن مطعم ومطّلب ، جدّاعلاى محمد بن ادريس شافعى هاشم وعبد شمس توأمان متولد شدند وهنگام تولد پيشانىايشان به هم اتصال داشت بطورى كه آن دو برادر را به وسيله شمشير از يكديگر جداكردند، يكى از عقلا كه اين داستان را شنيد پيش بينى كرد كه هميشه در ميان اولاداين دو برادر شمشير قائم خواهد بود وآخر الامر نيز اين تطيّر به وقوع پيوست گويند: نخستين كسى كه براى تجارت قريش در سفر تابستانى وزمستانى "رحله الشتاء والصيف" معمولكرد ، هاشم بود ؛ سفر تابستانى كاروان تجارت به غزّه "فلسطين" وبلاد شام وگاهى بهآنكارا ، ومسافرت زمستانى به يمن وحبشه بود و ى با دولت روم وبا امراى غسّانى شامقراردادهائى جهت تأمين وتسهيل عبور كاروانهاى تجارتى قريش بسته بود برادران وىعبدالشمس ونوفل ومطلب نيز به ترتيب قراردادهائى با پادشاه حبشه وپادشاه ايرانوپادشاه يمن ، مبنى بر تأمين كاروانهاى قريش بسته بودند وبدين ترتيب تجارت قريش بهدست پسران عبد مناف اداره مى‏شد هاشم يكى از بخشندگان معروف در دوره عرب جاهلىبوده كه جود وسخايش ، ضرب المثل بوده است


وى نيكو رُوىْ ودر حسن وجمال ، بى‏مانندبود در يكى از سفرهايش در شهر يثرب "مدينه" با زنى به نام سلمى ، كه از اشرافقبيله بنى نجّار بود ، ازدواج كرد "500 ميلادى" واز اين ازدواج پسرى بوجود آمد كهاو را شيبه ناميدند وبعدها به عبدالمطلب مشهور گشت اين كودك نزد مادر در مدينهبود هاشم سه پسر ديگر نيز داشت كه اسد ، پدر فاطمه ، مادر اميرالمؤمنين "ع" ونفيلهوابوصيفى نام داشتند هاشم در راه مسافرت به فلسطين ، بيمار شد وچون به غزّه رسيددرگذشت در حالى كه هنوز جوان بود ودر همان شهر به خاك سپرده شد "510 ميلادى" وبدينمناسبت شهر غزّه به غزّه هاشم معروف گشت پس از مرگ هاشم ، برادرش مطلب متصدىمناصب موروثى شد واز وجود برادرزاده در مدينه اطلاع يافت ، بدانجا رفت ووى را باخود به مكه آورد ، چنانكه روايت شده است وقتى كه وى با برادرزاده به مكه وارد شدمردم مى‏پرسيدند اين كيست ؟ مطلب مى‏گفت : اين بنده من است لذا شيبه به عبدالمطلبشهرت يافت

هاشم

بن سليمان بن اسماعيل حسينى توبلىكتكانى بحرانى عالم ، فاضل ، مدقّق، فقيه ، مفسّر ومحدّث متتبع امامى ، كه دركثرت تتبع ، ثانى مجلسيش شمارند

به هاشم بحرانى رجوع شود

هاشم

بن عتبة بن ابى وقّاص ملقب به مرقالاز صحابه رسول خدا بود ودر فتح مكه ايمان آورد وى به شجاعت ودرايت موصوف بوده درجنگ قادسيه به همراه عمّ خود سعد بن ابى وقاص جلادتها ورشادتها نموده وشهر جلولاءعراق به دست او فتح شد

هاشم از پيوستگان وارادتمندان به على بنابيطالب بود كه آن حضرت را شناخته بود وبه مقام والايش پى برده بود چنانكه در حديثآمده وى به حضرت گفت : به خدا سوگند ! دوست ندارم همه آنچه بر روى زمين وجود داردوهر آنچه آسمان بر آن سايه افكنده از آن من باشد كه با يك تن از دوستان تو دشمنىكنم يا با دشمنان تو طرح دوستى افكنم وحضرت چون اين سخن از او شنيد ، گفت : اللّهمارزقه الشهادة فى سبيلك والمرافقة لنبيك در كتاب الاصابة فى تمييز الصحابة آمدهاست كه چون خبر قتل عثمان وبيعت مردم با اميرالمؤمنين على"ع" به كوفه رسيد مردمكوفه به نزد ابوموسى اشعرى كه والى آنجا بود رفتند تا به حساب اميرالمؤمنين با وىبيعت كنند اما او توقف نمود وگفت : بايد چندى درنگ كنيم كه تا از مدينه خبرى رسد هاشم كه در جمع بود بپاخاست وگفت : دگر چه خبرى رسد ؟ عثمان را كشتند ومسلمانان ازمهاجر وانصار با على بيعت كردند ، مى‏ترسى اگر با على بيعت كنى ، عثمان زنده شودوتو را توبيخ نمايد ؟! هاشم اين بگفت وسپس دست راست خود بيرون كرد وگفت : اين دستعلى ، وبا دست چپ ، دست راست را بگرفت وگفت : اكنون با على بيعت كردم وبخلافت اوراضى شدم ابوموسى چون اين كار را از هاشم بديد بناچار اعلام بيعت نمود ومردمآنجا بيعت نمودند

هاشم در صفين بر ميسره لشكر على "ع" امير بودونبردى سخت بداد كه دوست ودشمن بر او آفرين گفت وعمار ياسر پيوسته او را تحريض وتشجيعمى‏نمود وگروهى از قاريان قرآن وسحرخيزان كه به وى ارادت مى‏ورزيدند نيز در كناراو جنگيدند تا همگى شاهد شهادت را به آغوش كشيدند وچون على "ع" بر اجساد آنها عبورنمود واجساد قاريان قرآن را پيرامون جسد هاشم پراكنده ديد ، فرمود :




  • جزى اللَّه خيراً عصبة اسلمية
    صباح الوجوه صرّعوا حول هاشم



  • صباح الوجوه صرّعوا حول هاشم
    صباح الوجوه صرّعوا حول هاشم



مرقال به معنى دونده است وگويند : اين لقب درصفين به هاشم داده شد ؛ چه وى علمدار بود وچون على "ع" علم را به وى مى‏سپرد بهسرعت به دنبال دشمن مى‏دويد "سفينة البحار"

نصر بن مزاحم در كتاب صفين چاپ مصر : 402وطبرى : 23/6 و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه : 278/2 وابن اثير : 135/3آورده‏اند كه يكى از روزهاى جنگ صفين ، جوانى از لشكر معاويه به ميدان آمد وبدينگونه ، رجز مى‏خواند :




  • انا ابن ابناء الملوك غسّانو
    انبأنا اقوامنا بما كان
    ان عليّاً قتل ابن عفان



  • الدائن اليوم بدين عثمان
    ان عليّاً قتل ابن عفان
    ان عليّاً قتل ابن عفان



سپس به نبرد پرداخت ودر حال نبرد به ساحتمقدس اميرالمؤمنين "ع" جسارت مى‏كرد وسب وشتم مى‏نمود ، هاشم چون اين بديد رو بهوى كرد وگفت : اين سخن كه امروز بزبان مى‏رانى ، فردا در محكمه‏اى مطرح خواهد شدومورد بررسى قرار مى‏گيرد واين نبرد كه امروز تو بدان مشغولى روزگارى به داورىنهاده مى‏شود وديوان محاسباتى بر آن گشوده مى‏شود ، نيك بينديش وخويشتن را بهمهلكه ابدى ميفكن كه سرانجام به محضر پروردگار خوانده شوى واز اين كارت بازپرسىخواهى شد وى گفت : من بدين جهت با شما مى‏جنگم كه به من رسيده كه نه اميرتاننماز مى‏خواند ونه خود شما هرگز نماز خوانده‏ايد ، وديگر اين كه امير شما خليفهپيغمبر وپيشواى ما عثمان را كشته وشما وى را بر اين امر يارى نموده‏ايد هاشم گفت: تو را با عثمان چه كار ؟! وى را ياران رسول خدا وقاريان قرآن به قتل رساندند ،بدين جرم كه بدعتهائى در دين نهاده وبر خلاف حكم قرآن عمل كرده بود ، وچنان كه مى‏دانىاصحاب پيغمبر"ص" خود صاحبان دين واولى از ديگران به حمايت اين دين‏اند ، ومن گماننكنم كه يك چشم به هم زدن تو در غم اينامت ويا در غم دين آنها بوده باشى

شامى گفت : آرى ! آرى ! من دروغ نمى‏گويم كهدروغگوئى روشى ناشايست وزيانبخش وآدمى را عار وننگ است هاشم گفت : پس اين اموررا كه اطلاع درستى بر آنها ندارى واز اصل وفرع وحقيقت آن ناآگاهى، رها ساز وبهاهلش واگذار كن وبدانچه علمت به آن مى‏رسد عمل كن وخود را تباه مساز مرد شامى راسخنان هاشم پسند آمد ونصايح صميمانه وى بدلش نشست وگفت : به خدا سوگند چنان پندارمكه تو خير مرا خواستى وبدين سخنان هدايت مرا منظور داشتى هاشم گفت : اما اين كهگفتى : امير ما نماز نمى‏خواند اين را بدان كه وى نخستين كسى بوده كه با رسول خدا "ص"نماز گزارده ، واو از هر كسى بدين خدا آگاه‏تر وبه رسول‏خدا"ص" نزديكتر است ، وامااينها كه به همراه او ودر كنار او مى‏جنگند همه از قاريان قرآن وسحرخيزان وشب زنده‏دارانند، اين فريب خوردگان واسيران جاه ومقام تو را نفريبند ودينت را از تو نربايند جوانشامى گفت : اى بنده خدا ! من تو را مردى صالح وخيرخواه يافتم وخود را خطاكاروگمراه تشخيص دادم ، مرا راهنمائى كن آيا مرا توبه‏اى ميسر تواند بود وآيا توبه منپذيرفته مى‏شود ؟ هاشم گفت : آرى توبه كن به سوى پروردگار خويش بازگرد كه او بزرگاست وتوبه بنده خود را قبول مى‏كند واز گناهانش درمى‏گذرد وخداوند توبه كنندگان رادوست دارد

آن‏جوان‏شامى چون سخنان هاشم شنيد، دست ازجنگ بكشيد وبه جايگاه خويش باز گشت يكى از سپاهيان شام چون وى را بدين حال بديدبه وى گفت : آن مرد عراقى تو را بفريفت وى گفت : نه چنين است بلكه او مرا نصيحتنمود وبه راه خير هدايت كرد

هاشم بحرانى : سيد هاشم بن سيد سليمان بن سيداسماعيل حسينى بحرانى كتكانى توبلى ، از مفسرين واز دانشمندان معروف ادب ورجالوحديث بوده ، از جمله آثار اوست :

ايضاح المسترشدين در شرح احوال خوارج ، و البرهانفى تفسير القرآن در دو مجلد و الدر النضيد فى فضايل الحسين الشهيد و سلاسلالحديد كه منتخبى است از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و پاسخ بعضى مقالات آن و الانصاف فى النص على الائمة الاشراف من آل عبد مناف و تنبيه الاريب در شرحرجال تهذيب، و تبصرة الولى فى من رأى القائم المهدى و غاية المرام وحجة الخصام وغيره صاحب روضات الجنات درباره وى گفته است كه وى در تأليفاتش فقط به جمع وتأليفپرداخته واز خود چيزى درباره مسائل وترجيح اقوال يا بحث در آنها واختيار مذهبى برمذهب ديگر نياورده است هاشم در سال 1107 ق در بحرين وفات يافت ودر توبلى به خاكسپرده شد "اعلام زركلى چاپ 2 ج 9"

هاشمى

منسوب به هاشم بن عبد مناف جد پيغمبراسلام اين نسبت را در اسلام امتيازى خاص وشرافتى ويژه است از جمله اينكه خداونديك پنجم اموال مسلمين را با شرائط مقرره به منسوبين به اين بيت رفيع اختصاص داده استهر چند از نسل ابولهب باشد وديگر حرمت صدقه غير هاشمى است بر آنها

فضل بن يونس گويد : روزى امام موسى بن جعفر "ع"به خانه‏ام وارد شد جمعى نشسته بودند خواستم آن حضرت را در صدر مجلس بنشانم ،فرمود : اى فضل صاحب خانه به صدر مجلس اولويت دارد جزاينكه‏در جمع‏اهل‏مجلس‏مردى‏ازبنى‏هاشم باشد عرض كردم : پس صدر ، حق شماست "بحار 423/66"

ديگر از امتيازات منسوب به اين بيت ، سنّزنان آنها است كه دوران يأس آنها شصت سالگى است بخلاف ديگر زنان كه پنجاه سالگىآغاز يأس آنها است به بنى هاشم و سادات نيز رجوع شود

هاضِم

گوارنده هضم كننده طعام

هاضمة

هضم كننده طعام ، يكى از هشت خادمنفس نباتى است كه غذا را مى‏پزد مجموعه اعضاء بدن حيوان كه بكار هضم يارى مى‏دهند

هاطِل

باران بزرگ قطره پيوسته وپياپىبارنده

هالِك

مرده ونيست شونده لا اله الّا هوكلّ شى‏ء هالك الّا وجهه "قصص : 88"

هاله

خرمن ماه

هام

جِ هامة به معنى سر

هامّ

شورانگيز مهم

هامان

نام وزير فرعون وقال فرعون ياهامان ابن لى صرحا لعلّى ابلغ الاسباب "غافر : 36"

هامون "فارسى" : دشت وصحرا وزمين هموار خالىاز بلندى وپستى كه به عربى قاع خوانند

هامَة

سر از هر حيوان ميان سر كاسه سر تارك فرق سر مهتر ورئيس قوم جماعت مردم ج : هام وهامات نوعى جغد كوچك كهبيشتر در گورستان وويرانه‏ها زندگى كند

اميرالمؤمنين "ع" در خطبه‏اى كه به مضمونبسيج مردم به سوى شاميان ايراد فرموده : فامّا انا فواللَّه دون ان اعطى ذلكضرب بالمشرفيّة تطير منه فراش الهام ، وتطيح السواعد والاقدام : امّا من ، به خداسوگند از پاى ننشينم وپيش از آن كه به دشمن فرصت دهم با شمشير آبدار ، چنان ضربه‏اىبر پيكرش وارد سازم كه ريزه‏هاى استخوان سرش بپرد وبازوها وقدمهايش جدا گردد "نهج: خطبه 34"

هامَّة

هر جانورى كه داراى زهر كشنده باشد؛ مانند مار ج : هوامّ روان غمناك

در حديث‏آمده‏كه حضرت رسول‏اكرم"ص"، حسنين "ع"را تعويذ مى‏نمود ومى‏گفت : اعيذكما بكلمات اللَّه التّامة ، من كلّ سامّة وهامّة "نهاية ابن الاثير"

هانِى‏ء

نوكر وخدمتكار

هانى بن عروة : بن الفضفاض بن عمران غطيفىمرادى يكى از اشراف كوفه است كه ابتدا از خواص اصحاب على بن ابى طالب بود ، وىكثير بن ضهاب مذحجى والى خراسان را كه متهم به اختلاس اموالى شده وبه كوفه گريختهبود نزد خود پنهان كرد ، معاويه او را تهديد به قتل نمود ، هانى به مجلس معاويهوارد شد در حالى كه معاويه او را نمى‏شناخت هانى خود را معرفى كرد ، معاويه گفت :مذحجى كجا است ؟ هانى گفت : نزد من در لشكر تو اى اميرالمؤمنين معاويه وى رامأمور رسيدگى به خيانت مذحجى كرد وگفت : قسمتى از اموال مسروقه را از او بگيروبخشى را به او ببخش

همچنين هانى مدتى مسلم بن عقيل نماينده امامحسين "ع" را نزد خود پنهان كرد ، چون ابن زياد حاكم كوفه خبردار شد وى را طلبيدواو را سرزنش وسپس تهديد نمود ، هانى ابتدا انكار وسپس اعتراف نمود اما از تسليممسلم به ابن زياد ، سرباز زد ودر نتيجه ابن زياد او را به زندان افكند وآخر الامربكشت وجسدش را بر بازار كوفه بياويخت "اعلام زركلى وعقد الفريد"

هانى

ابن يزيد بن نهيك المذحجى يا "النخعى" مكنى به ابو شريح ، صحابى است احمد وبخارى در علم وادب از وى اخراج حديث كردندوابو داود ونسائى از طريق يزيد بن المقدام بن شريح بن هانى ووى از جدش شريح وشريحاز پدرش هانى حديث اخراج كرد ابو داود آورده است كه هنگامى كه هانى با قومش نزدرسول اللَّه "ص" آمدند ، پيغمبر شنيد كه كنيه هانى ابوالحكم است پس به او گفت كه حكم فقط خداى تعالى است ، تو چرا كنيه كرده‏اى ؟ هانى جواب داد كه من قاضى وحكم قوممهستم ودر اختلافات ايشان چنان قضاوت مى‏كنم كه هر دو طرف راضى مى‏شوند پيغمبرگفت : نام فرزندان تو چيست ؟ جواب داد : شريح ومسلم وعبداللَّه پس پيغمبر كنيه اورا به نام پسر بزرگش ابو شريح قرار داد

ابن ابى شيبه از يزيد بن المقدام روايت كردهاست كه هانى به پيغمبر گفت : اى رسول اللَّه مرا به چيزى آگاه كن كه بهشت را از آنمن سازد جواب داد : گفتار نيك وبخشش طعام "الاصابة فى تمييز الصحابة:278/6"

هاوَن

معروف است ، به عربى مِهراس گويند

هاوِيَة

مادرِ فرزند گم كرده

هاوِيَة

مغاكى كه ژرفاى آن نامعلوم باشد كنايهاز دوزخ وجهنم از نامهاى جهنّم ، معرفه وغير منصرف است گاه الف ولام بر آن درآيد براى سابقه وصف بودن آن للمح الصفة وبه قولى نام طبقه هفتم از طبقات دوزخاست وامّا من خفّت موازينه فامّه هاوية : واما آن كه اعمالش در ترازوى حسابسبك باشد ، جايگاهش هاويه است "قارعة : 9"

هَباء

گرد وغبار هوا كه از روزن در آفتابپيدا آيد وبه دود ماند خداى تعالى اعمال كفار را در روز قيامت به هباء تشبيهكرده وميفرمايد: وقدمنا الى ما عملوا من عملٍ فجعلناه هباءً منثوراً "فرقان : 23"

هِباب

به نشاط رفتن هر رونده وتيز رفتن آن بانگ كردن تكه وقت گشنى "اوان جفت‏گيرى" به هيجان آمدن حيوان نر جهت برجستن برماده

نقل است كه روزى اميرالمؤمنين "ع" در جائىنشسته بود ، ناگهان زنى زيبا روى از آنجا عبور نمود وجمعى از حضار در او نگريستند، حضرت فرمود : انّ ابصار هذه الفحول طوامح ، وانّ ذلك سبب هبابها ، فاذا نظراحدكم الى امرأة تعجبه فليُلامس اهله ، فانّما هى امرأة كامرأته : ديدگان اينمردان، سخت در طلب است ، واين مايه تحريك وهيجان است ، بنابر اين هرگاه يكى از شمانگاهش به زن صاحب جمالى افتاد با همسر خويش بياميزد ، كه اين زنى باشد مشابه آن زن "نهج : حكمت 420"

هِبات

جِ هبة ، بخششها در حديث است: الاوانّ العوارى اليوم والهبات غداً : آهاى مردم بدانيد كه آنچه امروز در دست مردمانمى‏باشد همه عاريه وبه طور موقت در اختيار آنان است ، وآنچه كه بخشش است وملكانسان مى‏گردد ، فردا "قيامت" است "بحار:60/78"

هَبّار

بن اسود بن مطّلب بن اسد بنعبدالعزّى بن قُصَىّ قرشى اسدى ، مادرش فاخته دختر عامر بن قرظة ، از شعراى دورانجاهليت ، هجّاء وسبّاب بود ، پيش از آن كه اسلام اختيار كند پيغمبر "ص" را سبّ مى‏نمود هنگامى كه آن حضرت ، مكه را فتح نمود وى را مهدور الدم اعلام فرمود ، بدين سببكه زينب ، دختر رسول خدا را موقعى كه از مكه به قصد هجرت ، رهسپار مدينه گشت ،هبّار از جمله كسانى بود كه جهت بازگردانيدن وى به مكه او را تعقيب نمود ، وهبّاربا پرتاب نيزه خود به هودج زينب ، وى را مرعوب ساخت وچون باردار بود بر اثر آن ،پس از بازگشت به مكه سقط جنين كرد

اما چون وى در جعرانه به خدمت رسول اكرم "ص" رسيدواظهار اسلام نمود ، اسلامش را پذيرفت واين جمله را در آن مناسبت فرمود : الاسلاميجبّ ما قبله

ابن ابى الحديد معتزلى گويد : من اين داستانرا روزى در محضر استادم ابوجعفر نقيب بيان داشتم ، وى گفت : اگر پيغمبر"ص" براىاين كه هبّار بن اسود دخترش زينب را ترسانيده تا سقط جنين نموده ، خون او را مباحمى‏كند ، پس اگر آن حضرت زنده بود ، درباره كسى كه دخترش فاطمه را ترسانيده تا اينكه فرزند در رحمش "محسن" را سقط كرد ، چه تصميمى مى‏گرفت ؟ من گفتم : اجازه مى‏دهيداين موضوع "سقط فاطمه ، جنين خود را بر اثر ارعاب" از زبان شما نقل كنم ؟ وى گفت :نه، نه اثبات آن را ونه نفى آن را از من نقل مكن "شرح نهج البلاغه : 193/14"

هبّار سپس به مدينه هجرت كرد ودر جنگ يرموكشركت جست وسرانجام در نبرد اجنادين به سال 13 به قتل رسيد "اصابة : 279/6 و كاملابن اثير : 417/2"و ى جدّ سلسله هبّاريان "پادشاهان سند" بود ،اين سلسله تا حمله محمود غزنوى به هند فرمانروائى داشتند "اعلام زركلى"

هِبَة "از مادّه وَهب" : بخشش وانعام الحمدللَّه الذى وهب لى على الكبر اسماعيل واسحق : ابراهيم گفت : سپاس خداوندى را سزدكه در پيرى اسماعيل واسحاق به من بخشيد "ابراهيم : 39"

در اصطلاح شرع اسلام : هى العقد المقتضىلتمليك العين او المنفعة من غير عوض مُنَجَّزاً هبه به طبع اولى خود معاوضهنيست ، هرچند شرط عوض در ضمن آن روا وصحيح است

در تحقق هبه شرط است كه عين موهوبه به دستموهوبٌ له برسد ويا در اختيارش قرار گيرد ، وگرنه مالك نمى‏شود ، بخلاف بيع كهمشترى به صِرف عقد مالك مى‏گردد

چيزى كه به عنوان هبه به كسى واگذار مى‏شودمى‏توان از او باز پس گرفت مگر آن كه در آن مال تصرف شده باشد ، يا مشروط به عوضبوده وعوض آن دريافت شده باشد ، يا به خويش نزديك خود داده باشد "لمعة دمشقية"

اگر قربة الى اللَّه مالى را به كسى ببخشدوآن مال از اموالى باشد كه به هبه تقرب به آن صحيح باشد ، به چنين هبه‏اى رجوعنتوان نمود

اگر به كسى چيزى ببخشد كه در ذمه وى بود ،ابراء باشد

هِبَه مُعَوَّضة : هبه‏اى كه بخشنده در عقدآن شرط كند كه طرف مقابل نيز چيزى به وى ببخشد ، يا عملى براى او انجام دهد ، پسعوض در اينجا در مقابل اصل هبه است نه در مقابل موهوب

عوض يا عين است يا عمل ، دفعى يا تدريجى ،اگر عوض عين باشد يا عمل دفعى ، به محض اين كه موهوب له عين را به واهب تسليم نمودويا عمل را انجام داد مالك موهوب خواهد شد

اما اگر عمل تدريجى باشد ، چنان كه شخصى تمامدارائى يا مقدار معينى از آن را به ديگرى ببخشد ودر مقابل اين بخشش با او شرط كندكه تا آخر عمر همه لوازم احتياجش را فراهم نموده وگذرانش را تكفّل كند ؛ ويا اينكه زن مهرش را به شوهرش ببخشد به شرط اين كه او را طلاق ندهد ، در چنين صورتى ازحين شروع به عمل ، موهوب له مالك موهوب ميشود اما ملكيتش‏متزلزل‏ومراعى‏است‏به‏اتمام‏عمل،كهاگر آن را به پايان رسانيد عقد لازم خواهد بود، وگرنه واهب حق رجوع خواهد داشت

بنا بر اين ، در دو مثال مذكور در صورت تخلفشرط ، زن حق دارد به صداق خود رجوع نمايد ، ودر مورد شرط انفاق واهب به اصل مالخود وبا ردّ انفاقى كه به او شده مى‏تواند منافعى را كه موهوب له از مال موهوباستيفاء كرده مطالبه نمايد "كليات حقوقى : 170"

/ 813