مردان خدا پرده پندار دريدند هر دست كه دادند همان دست گرفتند يك فرقه به عشرت در كاشانه گشودند فرياد كه در رهگذر آدم خاكى همت طلب از باطن مردان سحرخيز زنهار مزن دست به دامان گروهى چون خلق درآيند به بازار حقيقت ترسم نفروشند متاعى كه خريدند يعنى همه جا غير خدا هيچ نديدند هر نكته كه گفتند همان نكته شنيدند يك زمره به حسرت سر انگشت گزيدند پس دانه فشاندند و بسى دام تنيدند زيرا كه يكى را ز دو عالم طلبيدند كز حق ببريدند و به باطل گرويدند ترسم نفروشند متاعى كه خريدند ترسم نفروشند متاعى كه خريدند