اى باز پس فتادهتر از جمله جهان از راه باز ماندهاى بىنور و خاكسار امروزه راه راست نيارى شدن دلير آخر چگونه طاقت درد سفر بود پيرى برانده است جوانيت هم چو دود مانند شمع شعله شيب است بر سرت چون از سرت سپيده برآمد سپيد شد پيرى چو خاك بر سرم افشاند شد يقين آتش چو مرد يا به ستم يا به طبع خويش بر فرق او زمانه كند خاك در زمان هين راه پيش گير كه رفتند همرهان چون آتشى كه باز بماند زكاروان فردا ره صراط سپردن كجا توان آن را كه درد سر بودش بوى بوستان رانده شود زشعله آتش بلى دخان زان زرد وتن ضعيفى چون موى وريسمان گلگونه مى ار سيهش كرد خان و مان كان آتش جوانى من مرد بىگمان بر فرق او زمانه كند خاك در زمان بر فرق او زمانه كند خاك در زمان