به جان دوست كه گر عالم و هر آنچه در اوست نهاده پا به ره پيشگاه عشق كسى تفاوتى نكند خواه درد ، خواه دوا وجود دلبر و من حكم جان و تن دارد به روى دوست گر افتد نگاه عاشق مست چه غم كه دود غم عشق را دوايى نيست تو دوست باش چه پروا زيك جهان دشمن تو يار باش چه انديشه از ملامت گوست دهند من ندهم نقد دولت غم دوست كه پشت پا زده بر روزگار و آنچه در اوست ز دوست هرچه رسد در مذاق جان نيكوست تمام قدرت من در كف اراده اوست عجيب نيست نگنجد گر از شعف در پوست كه دردمند تو را درد بىدوا داروست تو يار باش چه انديشه از ملامت گوست تو يار باش چه انديشه از ملامت گوست