عرفان اسلامی جلد 4

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 4

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اكنون سال ها از آن روزهاى سياه مى‏گذرد و هنوز آثار آن شكنجه‏ها كه بزرگ ترين نشان افتخار است ، در تن عمار باقى مى‏باشد .

عمار بسيار مورد لطف و عنايت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود و در ميان مسلمانان موقعيتى به سزا داشت و همه با ديده تقديس و احترام به او مى‏نگريستند .

وقتى كه از جاى برخاست چشم ها به او دوخته شد تا بدانند چه مى‏خواهد بكند و چه مى‏خواهد بگويد .

عمار عرض كرد : يا رسول اللّه ! اجازه مى‏فرماييد كه من اين گردن بند را بخرم ؟

پيغمبر فرمود : بخر و هركس با تو در خريد آن شركت كند ، خداى در آتش دوزخ عذابش نخواهد كرد .

عمار به مرد بينوا رو كرد و پرسيد : گردن بند را چند مى‏فروشى ؟

بينوا گفت : به غذايى كه از نان و گوشت باشد و سيرم كند و پارچه‏اى كه تنم را بپوشاند و دينارى كه به منزلم برساند .

عمار گفت : هشت دينار زر و دويست درهم سيم ، بُردى از يمن ، چارپايى كه تو را به خانه برساند مى‏دهم و تو را از نان و گوشت سير خواهم كرد .

مرد بينوا از اين نيكوكارى عمار در تعجب شده گفت : اى مرد ! تو چقدر جوانمرد هستى !!

عمار و مرد بينوا از مسجد خارج شدند ...

اين بار سومى بود كه بينوا ، حضور پيغمبر مهربان شرفياب مى‏شد ، در هر بار حالش از گذشته بهتر بود ، اكنون شكمش سير است ، جامه‏اى از بُرد يمانى به تن كرده ، زر و سيم بسيارى همراه دارد و زبانش به ثناى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گوياست .

عرض مى‏كند :

يا رسول اللّه ! گرسنه بودم سيرم كردى ، برهنه بودم پوشيده‏ام كرده‏اى ، پياده بودم سواره‏ام نمودى ، بينوا بودم توانگرم كردى . پدر و مادرم به قربانت .

آن گاه دست به دعا برداشت و چنين گفت :

پروردگارا ! جز تو كسى را نمى‏پرستم ، تويى كه روزى رسانى ؛ پروردگارا ! به فاطمه پاداشى بده كه چشمش نديده باشد و گوشى نشنيده باشد .

پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود : آمين .

آن گاه به ياران روى كرده فرمود :

خداى به فاطمه چنين چيزى داده است ؛ من پدر فاطمه هستم و پدرى مانند پدر فاطمه نمى‏باشد ، على شوهر فاطمه مى‏باشد و اگر على نبود ، فاطمه را شوهرى نبود ، خداى حسن و حسين را به فاطمه داده كه سرور اهل بهشتند و مانند آن‏ها كسى يافت نمى‏شود .

جبرئيل به من خبر داد :

وقتى كه فاطمه از دنيا مى‏رود و به خاك سپرده مى‏شود ، دو فرشته به قبرش مى‏آيند و از او مى‏پرسند : خداى تو كيست ؟ فاطمه مى‏گويد : اللّه خداى من است .

مى‏پرسند : پيغمبرت كيست ؟ مى‏گويد : پدرم . مى‏پرسند : امام تو كيست ؟

مى‏گويد : اين كسى كه سر قبر من ايستاده على بن ابى‏طالب .

عمار گردن بند مقدس را به مشك آلود و در بردى از يمن پيچيد و به غلامش داده گفت :

برو حضور رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، اين را و تو را نثار مقدمش كردم ...

غلام ، شرفياب شد و پيام خواجه خود را حضور خواجه كاينات رسانيد ، حضرتش فرمود :

برو نزد دخترم تو را و گردن بند را به وى بخشيدم .

غلام به سوى دخت رسول رفته و سخن پدر را به دختر ابلاغ كرد . فاطمه گلوبند را بگرفت و به غلام گفت : برو تو را در راه خدا آزاد كردم .

غلام مى‏خنديد و مى‏رفت ، از وى سبب پرسيدند ، گفت : خنده‏ام از اين گردن بند است كه چقدر بابركت بود ...

گرسنه‏اى را سير كرد ، برهنه‏اى را پوشانيد ، پياده‏اى را سوار كرد ، بينوايى را به نوا رسانيد ، بنده‏اى را آزاد كرد و خود به جاى خويش بازگشت[305] .

عارف واصل ، آيت الله غروى اصفهانى در مدح بانوى دوسرا چنين سروده است :

  • وهم به اوج قدس ناموس اله كى رسد بسمله صحيفه فضل و كمال و معرفت مفتقرا متاب روى از در او به هيچ سوى زان كه مس وجود را فضّه او طلا كند

  • فهم كه نعت بانوى خلوت كبريا كند بلكه گهى تجلى از نقطه تحت با كند زان كه مس وجود را فضّه او طلا كند زان كه مس وجود را فضّه او طلا كند

/ 244