ساده مردى بود در يك مدرسه روز و شب در حجره گفتى اى خدا ديگران در حجرهها پهلوى او پر شده از بانگ هريك صحن و بام بحث ايشان را مدرس مىشنيد روز و شب تا بيند ايشان در جهاد حرصشان چونست در تحصيلها او همى گفتى همه شب كاى خدا پس مدرس گفتش از روزن كه هان او چنان پنداشت كان گفت از خداست گشت از آن پس روز و شب مشغول او خواندن و تكرار او بسيار كرد بعد اندك مدت اندر علم دين گشت او دانا و استاد گزين احمقى بىحاصلى پر وسوسه عالمم گردان و بر من در گشا جمله در تكرار بودند و غلو جمله در بحث اصولين و كلام بر در و بر بام هريك مىدويد چون همىكوشند در علم و رشاد تا از ايشان كيست افزون در ذكا عالمم ساز و بزرگ و مقتدا روز و شب تكرار كن درست بخوان حرص تحصيلش ز جان چون موجهاست همچو ياران ديگر در جستجو پند را بشنيد و با آن كار كرد گشت او دانا و استاد گزين گشت او دانا و استاد گزين