تو را زمشرق پيرى دميد صبح مخسب شب جوانى ناگاه روز پيرى زاد اگر سلامت جويى حقيقت اى مسكين حيات دنيا خوابست و مرگ بيدارى هر آنكه بيش خورد كم شود به معنا زآنك ميان جامه دلى زنده گر ندارى پس زبهر دنيا چندين عناگرى نكند اگر نباشى مردم دد و ستور مباش مباش غره بدين گنده پير دانا زآنك بمير پيشتر از مرگ تا رسى جايى كه مرگ نيز نياردت گشت پيراهن كه خواب تيره نمايد چو صبح شد روشن كه ديد زنگى هرگز به رومى آبستن مساز در بن دندان اژدها مسكن ز كان حكمت محض است اين بلند سخن چراغ كشته شود چون بشد ز حد روغن به نام خواه كفن خوان و خواه پيراهن كه مىنيرزد اين مرده خود بدين شيون وگر فرشته نباشى مباش اهريمن هزار شوهر كشت و هنوز بكر آن زن كه مرگ نيز نياردت گشت پيراهن كه مرگ نيز نياردت گشت پيراهن