جز هواى تو به سر نيست هواى دگرم جان كه در روز وصالت نسپردم دانم نفسى بيش نماندست اگر مىآيى تو به بر آى كه سروم ندهد بارورى با فروغ رخ تو جلوه ندارد قمرم تا خبردار شدم از تو ، زخود بىخبرم نفزايد شب هجران تو جز درد سرم زودتر آى كه در دادن جان منتظرم با فروغ رخ تو جلوه ندارد قمرم با فروغ رخ تو جلوه ندارد قمرم
يار برداشت ز رخ پرده براى دل من نتوان گفت زمين است وسما خلوت دوست دل من بارگه سلطنت فقر و فناست عشق با آنكه هواى من و آب من ازوست پنجه حسن كه معمار بناى ابدى است اى كه از غرب افق مىطلبى كرد اشراق دل من كشتى نوح است به درياى فنا من كه اين گونه نحيف هستم وبيمار وضعيف به رخ زرد من آن نرگس بيمار گشود يار بگشود در دار شفاى دل من[373] برد از من دل و بنشست به جاى دل من خلوت سلطنت اوست سراى دل من آسمان است و زمين است گداى دل من تربيت يافته از آب و هواى دل من كرد از آب و گل عشق بناى دل من آفتاب ازل از شرق سماى دل من ناخداى دل كشتى است خداى دل من حق غذاى دل من گشت و دواى دل من يار بگشود در دار شفاى دل من[373] يار بگشود در دار شفاى دل من[373]