منزّه بودن اهل سلوك از لباس آلوده - عرفان اسلامی جلد 4

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 4

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خيلاء : كبريايى و بزرگى مخصوص ذات مباركى است كه مستجمع جميع صفات كماليه است ، غير او از خود چيزى ندارد كه به آن كبر ورزند و بزرگى نشان دهند ، غير او فقير اويند و اين فقر نسبت به همه آن‏ها ذاتى است و قابل جدايى از آن‏ها نيست . ما سوى اللّه فقر محضند ، تعلق و ربطند ، اثرى از خود ندارند ، اراده و خواسته‏اى براى آنان نيست .

هركس گرفتار عجب ، ريا ، تزيّن ، مفاخره و خيلاء شود در حقيقت گرفتار آفات دين شده و با دست خود براى درهم ريختن عالى ترين ساختمان معنوى كه ايمان است وسيله فراهم كرده و اين گناهان باطنى چه خطرات سنگينى است كه اگر بر دوش جان بار شود ، كمر هستى انسان را خم كرده و با اين بارهاى سنگين به جهنم خواهد افتاد !!

منزّه بودن اهل سلوك از لباس آلوده

كمال انسان و زينت او در معنويت و روحانيت و ملكوتى بودن اوست ، انسان با پوشيدن لباس معنى زينت مى‏شود و با پوشيدن لباس حق آراسته مى‏گردد ، بزرگى آدمى در لباس زهد و عفت و تقوا و حميت و غيرت و ايمان و سلامت ، صلاحيت و درستى و پاكى و اصالت و شرافت و معرفت و تواضع و خشوع است .

انسان با سالك شدن در راه حضرت حق عظمت پيدا مى‏كند و به بزرگى دست مى‏يابد ؛ قيمت و ارزش و اعتبار فقط منحصر به اهل سلوك است ؛ اهل سلوك از هر لباسى كه مورث آلودگى باطن يا آزار مردم ، يا تحقير ديگران است به سختى برحذرند ؛ اهل سلوك عاشق جمال و جلال حضرت يارند و هرگز به پايمال شدن حق اللّه وحق الناس ، اگرچه به قيمت جان آنان تمام شود راضى نخواهند شد .

به قول سعدى :




  • هركسى را نتوان گفت كه صاحب نظر است
    گر من از دوست بنالم نفسم صادق نيست
    آدمى صورت اگر دفع كند شهوت نفس
    شربت از دست دل آرام چه شيرين و چه تلخ
    من خود از عشق لبت فهم سخن مى‏نكنم
    گر به تيغم بزنى با تو مرا خصمى نيست
    من از اين بند نخواهم به در آمد همه عمر
    دست سعدى به جفا نگسلد از دامن تو
    ترك لؤلؤ نتوان گفت كه دريا خطر است



  • عشقبازى دگر و نفس پرستى دگر است
    خبر از دوست ندارد كه زخود با خبر است
    آدمى خوى شود ورنه همان جانور است
    بده اى دوست كه مستسقى از آن تشنه‏تر است
    هرچه زان تلخ ترم گر تو بگويى شكر است
    خصم آنم كه ميان من و تيغت سپر است
    بند پايى كه زدست تو بود تاج سر است
    ترك لؤلؤ نتوان گفت كه دريا خطر است
    ترك لؤلؤ نتوان گفت كه دريا خطر است



/ 244