گفت احمد هركه دو روزش يكى است بى يقينى مىزند در ابلهى هر دمى پس مىرود از پيش صف رنج او هر لحظه بدتر مىشود سوى دوزخ مىرود آن ردّ باب پيش از آن كه كار تو آنجا رسد رو به سوى اصل خود هم چون خليل پاى همت بر خور و بر ماه نه اين خودى را خرج كن اندر خدا آب جان را ريز اندر بحر جان تا شوى درياى بىحد و كران هست مغبون و گرفتار شكى است پر ز بادى هم چو انبان تهى مىشود صافيش دردى هم چو كف هر دمى او زشت و ابتر مىشود بى عذاب بحر در بحر عذاب هر دمى غفلت تو را واپس برد بگذر از استاره و چرخ نبيل سر بر آن ايوان و آن درگاه نه تا نمانى هم چو ابليسى جدا تا شوى درياى بىحد و كران تا شوى درياى بىحد و كران