مدح و ذمّ بيجا
مدح و ذم مردم برايت يكسان باشد و در مقامى قرار بگير كه مدح حضرت حق را مغتنم بشمارى و متوجه رضا و خشنودى او باشى كه خلق عالم ضعيف آفريده شدهاند و بنيان ساختمانى آنها از آبى سست است و براى كسى چيزى نيست ، مگر محصول كوشش كه خداوند فرموده :و اين كه براى انسان جز آنچه تلاش كرده [ هيچ نصيب و بهرهاى ]نيست و نيز فرموده : و [ مشركان ] به جاى او معبودانى اختيار كردهاند كه چيزى را نمىآفرينند و خود آفريده مىشوند و براى خودشان مالك زيان و سودى نيستند و قدرت و تسلطى بر مرگ و حيات و برانگيختن پس از مرگ ندارند . هر كس در اين چند روزه دنيا بايد به فكر سعادت و سلامت امروز و فرداى خود باشد و وقت پرارزشش را صرف دلخوشى و نگرانى مدح و ذم ديگران نكند و نيز اوقات عزيز را صرف مدح و ذم كسى ننمايد كه همين مدحهاى بيجا كه بجاى مدح بايد گفت : تملّق و چاپلوسى و مذمّتهاى بىمورد كه بايد گفت : حسدورزى و دشمنى و كينه توزى و اعلام عقده حقارت ، چه ضررها كه به بار نياورده و باعث چه جنايتها و متوقف شدن استعدادها كه نشده !با كمال تأسف بسيارى از شعرا كه از نظر هنر شعرى بسيار عالى بودند ، مغز خدا داده خود را بجاى اين كه صرف معارف بلند الهى و حكمتهاى خداوندى كنند ، صرف مدح شاهان و اميران و دبيران و وزيرانى كردند كه يا از بزرگترين ستمكاران و ظالمان تاريخ بودند و يا نوكر و برده و دست نشانده ظالمان روى زمين بودند .مداحىهايى كه براى شاهان قاجار شده براى هيچ پيغمبر و امامى نشده است .اينان در اشعار خود آنان را سايه خدا ، مالك رقاب خلق ، موجود عدالتگستر ، خليفه اِلهى ، موجود مافوق موجودات ، اسلام پناه و . . . به حساب كشيدند و از اين طريق بر غرور و كبرشان افزودند و ملّت و مملكتى را به خاك سياه نشاندند ، در حالى كه آنان يا سايه شيطان يا خود شيطان بودند و با كمال ذلت برده نفس خويش و ظلمگستر و خليفه ابليس و مادون حيوان و مخرّب دين خدا به حساب مىآمدند كه عمل و كردارشان جز اين عنوانهاى منفى را به دنبال نمىكشيد !لازم است براى نمونه ، مدح يكى از شاهان را كه در ستمكارى دست كمى از اسطورههاى ظلم و ستم نداشته از قول يكى از شاعران كه در شعر مقام برجستهاى داشته ، بيايد تا ببينيد مغزهاى فعّال و اصيل چه بيجا و بىمورد صرف شده است .راستى ، انسان در برابر اين همه ذلت و پستى از يك شاعر برجسته به درياى تعجّب غرق مىگردد ! !اى كه قباى سلطنت بر قد توست در جهان ملك تن و روان تويى تاج سر كيان تويى جان جهان وجود تو بحر خجل ز جود تو شاه جهان جلال دين صاحب افسر و نگين شاه شجاع تاجور قبله نصرت و ظفر فرق عدو شكافتى پنجه خصم تافتى تيغ تو هم چو لاله شد اشك عدو چو ژاله شد حصن جلال تو حصين پهلوى ملك تو ثمين خاتم جم تو را نگين تخت كيان تو را مكان سكه به نام خود بزن خطبه به نام خود بخوان خسرو خسروان تويى افسر و افسر كيان در نفس حسود تو تفته آتش دخان در خور ملك مصر و چين خسرو عادل جهان كرده به سوى او نظر دولت و بخت هر زمان همچو مسيح يافتى دولت و عمر جاودان زان كه به تو حواله شد نصرت صاحب الزمان خاتم جم تو را نگين تخت كيان تو را مكان خاتم جم تو را نگين تخت كيان تو را مكان