عشق و عقل در نگاه حافظ
نوشته يوهان کريستف بورگِل ترجمه خسرو ناقد منبع : www naghed.net آ ن که با شعر فارسي و يا عرفان اسلامي آشناست، تضاد ميان عشق و عقل را مي شناسد؛ تحقيري را مي شناسد که سرايندگان عشق ناسوتي و لاهوتي در اسلام با آن از عقل سخن مي گويند. اين سنتي است کهن که تجربه آموزي و نظرپردازي در آن به هم پيوند خورده اند. افلاطون در «فايدروس»1 عشق را «جنوني الهي» مي نامد، و سرودي که پولسِ رسول در نخستين نامه اش به قرنتيان در ستايش عشق مي خواند، به تعبيري معنوي، جهتي مشابه را نشان مي دهد.2 در شعر عربي - تقريباً از همان آغاز - با مقوله جنون عشق روبروئيم. مجنون در سرتاسر شعر عاشقانه ي اسلامي به شخصيتي اسطوره اي و به يکي از رموز کليدي تبديل مي گردد. عرفان اسلامي که قالب زباني شعر غنايي را تقريباً به طور کامل از آن خود ساخته است، ديوانگي عشاق را نيز مي شناسد. براي نمونه اين بيت از مولانا جلال الدين که مي فرمايد:
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوي گلخن از صبا
دور بادا بوي گلخن از صبا
دور بادا بوي گلخن از صبا
چاره اي کو بهتر از ديوانگي؟!
اي بسا کافر شده از عقل خويش
رنج فربه شد، برو ديوانه شو
در خراباتي که مجنونان روند
اه چه محرومند و چه بي بهره ان؟!
شاد و منصورند و بس با دولتند
بر رَوي بر آسمان همچون مسيح
شمس تبريزي! براي عشق تو
برگشادم صد در از ديوانگي
بُسکلدصد لنگر از ديوانگي
هيچ ديدي کافر از ديوانگي؟!
رنج گردد لاغر از ديوانگي
زور بِستان لاغر از ديوانگي
کيقباد و سنجر از ديوانگي
فارِسانِ لشکر از ديوانگي
گر تو را باشد پَر از ديوانگي
برگشادم صد در از ديوانگي
برگشادم صد در از ديوانگي
کجا يابم وصال چون تو شاهي
منِ بدنام رند لاابالي
منِ بدنام رند لاابالي
منِ بدنام رند لاابالي
عاشق و رند و نظر بازم و مي گويم فاش
نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ
طريق رندي و عشق اختيار خواهم کرد
تا بداني که به چندين هنر آراسته ام
طريق رندي و عشق اختيار خواهم کرد
طريق رندي و عشق اختيار خواهم کرد
مرا تا عشق تعليم سخن داد
زبور عشق نوازي نه کار هر مرغيست
بيا و نوگل اين بلبل غزلخوان باش
حديثم نکته ي هر محفلي شد
بيا و نوگل اين بلبل غزلخوان باش
بيا و نوگل اين بلبل غزلخوان باش
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روي دل در معني فراز کرد
عشقش به روي دل در معني فراز کرد
عشقش به روي دل در معني فراز کرد
به کوي ميکده يارب سحر چه مشغله بود
حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست
مباحثي که در آن مجلس جنون مي رفت
وراي مدرسه و قال و قيل مسئله بود
که جوش شاهد و ساقي و شمع و مشغله بود
به ناله ي دف و ني در خروش و ولوله بود
وراي مدرسه و قال و قيل مسئله بود
وراي مدرسه و قال و قيل مسئله بود
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مُدَرس شد
به غمزه مسئله آموز صد مُدَرس شد
به غمزه مسئله آموز صد مُدَرس شد
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
فلک جز عشق محرابي ندارد
غلام عشق شو کانديشه اين است
جهان عشقست و ديگر زرق سازي
اگر نه عشق بودي جان عالم
که بودي زنده در دَورانِ عالم
جهان بي خاکِ عشق آبي ندارد
همه صاحب دلان را پيشه اين است
همه بازي است الا عشقبازي
که بودي زنده در دَورانِ عالم
که بودي زنده در دَورانِ عالم
عشق امر کل، ما رقعه اي، او قلزم و ما جرعه اي
از عشق گردم مؤتلف، بي عشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف؛ بي عشق الف چون دال ها
او صد دليل آورده و ما کرده استدلال ها
از عشق گشته دال الف بي عشق چون دال ها
از عشق گشته دال الف؛ بي عشق الف چون دال ها
جهانِ فاني و باقي فداي شاهد و ساقي
که سلطانيّ عالم را طفيل عشق مي بينم
که سلطانيّ عالم را طفيل عشق مي بينم
که سلطانيّ عالم را طفيل عشق مي بينم
طفيل هستيِ عشقند آدميّ و پري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
و اذا قلت هويت زينبا
انّه رمز بديع حسن
و انا الثواب علي لابسه
والّذي يلبسه مايعلم
أو نظاما او عنانا فاحکموا
تحته ثوب رفيع معلم
والّذي يلبسه مايعلم
والّذي يلبسه مايعلم
اين همه رمز است و مقصود اين بود
که جهان اندر جهان آيد همي
که جهان اندر جهان آيد همي
که جهان اندر جهان آيد همي
به درد عشق بساز و خوش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول
رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول
رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول
الا يا ايهاالساقي ادرکأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها
تحصيل عشق و رندي آسان نمود اول
حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد
از شافعي نپرسيد امثال اين مسايل
آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل
از شافعي نپرسيد امثال اين مسايل
از شافعي نپرسيد امثال اين مسايل
حضوري گر همي خواهي از و غايب مشو حافظ
متي ماتلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
متي ماتلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
متي ماتلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
تو خود حجابِ خودي حافظ، از ميان برخيز
تو خود حجابِ خودي حافظ، از ميان برخيز
تو خود حجابِ خودي حافظ، از ميان برخيز
اي که دايم به خويش مغروري
گِرد ديوانگان عشق نگرد
مستي عشق نيست در سر تو
رو که تو مست آب انگوري
گر ترا عشق نيست، معذوري
که به عقل عقيله مشهوري
رو که تو مست آب انگوري
رو که تو مست آب انگوري
منِ شکستهء بدحال زندگي يابم
در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول
در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول
در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول
طبيب عشق مسيحا دمست و مشفق ليک
چو درد در تو نبيندکه را دوا بکند
چو درد در تو نبيندکه را دوا بکند
چو درد در تو نبيندکه را دوا بکند
هر آن کس که در اين حلقه نيست زنده به عشق
بَرو نمرده به فتواي من نماز کنيد
بَرو نمرده به فتواي من نماز کنيد
بَرو نمرده به فتواي من نماز کنيد
آسمان بار امانت نتوانست کشيد
قرعهء کار به نام من بيچاره زدند
قرعهء کار به نام من بيچاره زدند
قرعهء کار به نام من بيچاره زدند
عاشقان زمرهء ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همانست که بود
لاجرم چشم گهربار همانست که بود
لاجرم چشم گهربار همانست که بود
1- سقراط در «فايدروس» مي گويد: «نه، اين سخن راست نيست که غير عشق را بر عشق برتري بايد نهاد؛ چون عشق مبتلاي ديوانگي است. اگر ديوانگي بد بود، در درستي آن ترديد نمي داشتم، ولي راستي اين است که ما آدميان بزرگترين نعمت ها را در پرتو ديوانگي به دست آورديم و مراد من آن ديوانگي است که بخشش الهي است... از اين رو فقط اين نکته را يادآوري مي کنم که پيشينيان ما که به هر چيز نامي داده اند، ديوانگي را ننگين نشمرده اند... زيرا ديوانگي بخششي است الهي در حال آنکه هشياري جنبه ي انساني دارد». (فايدروس. دوره ي آثار افلاطون. ترجمه محمدحسن لطفي. تهران 1367 صص 1311 تا 1312) 2- «اگر من به زبان آدميان و فرشتگان سخن گويم، ولي عشق نداشته باشم، همچون سنجي پُرطنين و چون طبلي توخالي ام * و اگر پيامبرانه سخن گفتن توانم و از همه اسرار آگاه باشم و از دانش هاي گوناگون شناخت داشته باشم، و اگر چنان نيروي ايماني داشته باشم که با آن کوه را جا به جا توانم کرد، ولي عشق نداشته باشم، هيچم * و اگر تمام دار و ندارم را ببخشم و تن خود بر آتش افکنم، ولي عشق نداشته باشم، مرا چه سود * عشق شکيباست، عشق مهربان است، برانگيخته نمي شود، لاف نمي زند و فخر نمي فروشد، گستاخي نمي کند و خودخواه نيست، خشمگين نمي شود و کينه ي کس به دل نمي گيرد. از بي عدالتي خشنود نمي شود، ولي با راستي و حقيقت شادي مي کند. عشق هرگز پايان نمي گيرد، آنگاه که سخنان پيامبرانه به انتها مي رسند، زبان ها خاموشي مي گيرند و دانش ها به سر مي آيند؛ چرا که دانش ما جزء است و سخنان پيامبرانه ي ما جزء، و چون امر کل درآيد اينها تمام از ميان برخيزند. (کتاب عهد جديد. نامه ي اول پولس، بخش 13). 3- J. van Ess, Die Gedankenwelt des Harit al-Muhasibi. Anhand von uebersetzungen aus seinen Schriften dargestellt und erlaeutet von J. v. E. Bonner Orientalische Studien. Neue Serie Bd. 12, Bonn, 1961, S. 35. 4- Vgl. M. Ullman, Die Natur- und Geheimwissenschaften im Islam (Handbuch der Orientalistik, Erste Abteilung, Eegaenzungsband VI, Zweite Abschnitt. Leiden 1972, S. 184. واژه «رمز» را يک بار نيز در قرآن در سوره آل عمران مي توان ديد؛ آنجا که پروردگار زکريا را به يحيي بشارت مي دهد و وقتي که زکريا از خداوند مي خواهد که براي او نشانه اي پديدار کند، به او مي فرمايد تا سه روز با مردم سخن نگويد مگر به رمز «الا رَمزًا». (قرآن، سوره عمران آيه 41). بديهي است که عارفان مسلمان، آنگاه که از «رمز» سخن مي رانند، اين آيه از قران را نيز در نظر داشته اند. 5- بنگريد به: Henry Corbin. Histoire de la philosophie islamique I. Paris 1964. S. 291. * اين گفتار در بيست و نهمين کنگره شرقشناسان که در ماه ژوئيه سال 1973 ميلادي در پاريس برگزار شد، قرائت گرديد