زيبالنسا چهره «مخفي» ادب پارسي «قسمت پنجم»
سيدمحسن سعيدزاده ... گستره ادب پارسي در مشرقزمين و نفوذ آن در جهت شرق بويژه هند قديم توانسته است دامنه آثار و شخصيتهاي بر جاي مانده در ادبيات فارسي را افزايش دهد.زيبالنسا يكي از چهرههاي شاخص در ميان بانواني است كه با آثار خويش در ادبيات پارسي توانستهاند جزئي از پيكره تاريخ ادب پارسي باشند. ميدانيم كه بسياري از خوانندگان گرامي تا كنون با اين بانوي شاعر آشنا نبودهاند.آنچه در اين سلسله مقالات ارائه ميشود شرح جامعي از زندگي اجتماعي، اعتقادي و هنري اين شاعر گرانقدر است كه اطمينان داريم براي علاقهمندان به اين گونه مباحث جالب و خواندني خواهد بود. در تحقيق و تهيه اين سلسله مقاله بيش از 80 كتاب به عنوان منبع مورد استفاده قرار گرفته است كه اسامي آنها در پايان آورده خواهد شد.تحقيق در باره اين بانوي شاعر براي ما بسي جالب و زيبا بود. ضمن تشكر از نويسنده محترم آرزو ميكنيم خوانندگان گرامي نيز همين قضاوت را داشته باشند. در قسمت اول شرحي در باره خاندان زيبالنسا و علت عدم ازدواج و نيز وصف او از زبان خودش گذشت. چنان كه وصف او را از زبان ديگران در قسمت دوم خوانديم. با اساتيد، همفكران و دوستان او نيز در همان قسمت آشنا شديم. در شماره گذشته ديدگاه كلامي و مشرب عرفاني او ارايه شد. اينك اين شما و اين دنباله چهره «مخفي» ادب پارسي.در قسمت قبل، پس از بررسي مسايلي چند در باره شعر «مخفي» به بررسي آثار او پرداختيم. در آنجا سه اثر به نامهاي جُنگ، زيبالمنشآت و مرقّع را به اختصار معرفي كرديم. بحث اصلي در بخش آثار زيبالنسا، مربوط به ارزيابي ديوان موجود و سخن كساني كه آن را از زيبالنسا نميدانند ميباشد. اين بخش در دو قسمت دنبال خواهد شد. آرزو ميكنيم براي ادبدوستان مفيد باشد.4ـ ديوان مخفي
خورشيد جهانتابم و نشناخت مرا كس
افسوس كه صاحبنظران را نظري نيست
افسوس كه صاحبنظران را نظري نيست
افسوس كه صاحبنظران را نظري نيست
اي ديده سرشكي كه به ياد وطن امشب
خواهم كه زنم چاك گريبان به تن امشب
خواهم كه زنم چاك گريبان به تن امشب
خواهم كه زنم چاك گريبان به تن امشب
چو بلبل در غم گلشن ندارم ناشكيبايي
غريب و ناتوانم هر كجا افتم وطن دارم
غريب و ناتوانم هر كجا افتم وطن دارم
غريب و ناتوانم هر كجا افتم وطن دارم
مخفيا چند به دل حسرت ديدار وطن
عنقريب است كه در خاك فنايت وطن است
عنقريب است كه در خاك فنايت وطن است
عنقريب است كه در خاك فنايت وطن است
بريدم از وطن الفت به غربت زان گرفتم خو
كه در تنهايي غربت خيالت آشنا باشد
كه در تنهايي غربت خيالت آشنا باشد
كه در تنهايي غربت خيالت آشنا باشد
به ناكامي به غربت رو نهادم تا چه پيش آيد
عنان دل به دست هجر دادم تا چه پيش آيد
عنان دل به دست هجر دادم تا چه پيش آيد
عنان دل به دست هجر دادم تا چه پيش آيد
سفر كردم كه بگشايد دل از سير جهان كردن
چه دانستم كه در غربت به كام اژدها افتد
چه دانستم كه در غربت به كام اژدها افتد
چه دانستم كه در غربت به كام اژدها افتد
تا طلبكار سخن شد نكتهسنج معرفت
همچو طالب طالبي از خاك ايران برنخاست
همچو طالب طالبي از خاك ايران برنخاست
همچو طالب طالبي از خاك ايران برنخاست
نادان اگر نبودي در ملك هند مخفي
اجزاي عمر خود را شيرازه گم نميكرد
اجزاي عمر خود را شيرازه گم نميكرد
اجزاي عمر خود را شيرازه گم نميكرد
مژده ده باد صبا از ما به ارباب نشاط
مخفي اميد رهايي تا به روز حشر نيست
خاك غربت هر كه را در مهد دامنگير شد
كز سرشك ما زمين هند چون كشمير شد
خاك غربت هر كه را در مهد دامنگير شد
خاك غربت هر كه را در مهد دامنگير شد
من كه دارم دل به سوداي پريرويان هند
راز پنهانم دگر پنهان نباشد گو حياتش
راز پنهانم دگر پنهان نباشد گو حياتش
راز پنهانم دگر پنهان نباشد گو حياتش
مخفي بيا به عرصه ديوان ملك هند
مردانه هر سؤال كه داري جواب گير
مردانه هر سؤال كه داري جواب گير
مردانه هر سؤال كه داري جواب گير
سيل اشك ديده از بيطاقتي سر ميدهم
ديدهام ظلم و ستم چندان كه از ظلمات هند
ميروم كز بهر خود جاي دگر پيدا كنم
تا به ملك هند درياي دگر پيدا كنم
ميروم كز بهر خود جاي دگر پيدا كنم
ميروم كز بهر خود جاي دگر پيدا كنم
جستجو كردم بسي مخفي چو در گرداب هند
نسخه آسودگي جايي بجز بنگاله نيست
نسخه آسودگي جايي بجز بنگاله نيست
نسخه آسودگي جايي بجز بنگاله نيست
وا نشد چون غنچه دل در بهارستان هند
رفت مرغ روح مخفي گوشه كابل گرفت
رفت مرغ روح مخفي گوشه كابل گرفت
رفت مرغ روح مخفي گوشه كابل گرفت
زبان در كام كش مخفي و پاي صبر در دامن
كه آخر پنجه شاه ولايت دست من گيرد
كه آخر پنجه شاه ولايت دست من گيرد
كه آخر پنجه شاه ولايت دست من گيرد
مخفيا در روز محشر بينصيب از كوثر است
آنكه دست دوستي بر دامن حيدر نزد
آنكه دست دوستي بر دامن حيدر نزد
آنكه دست دوستي بر دامن حيدر نزد
از گدايان توام شاه خراسان مددي
نيست مخفي چو مرا قدرت گفتار به صبر
بدامان كشم و دامن مولا گيرم
كه چو مرغان حرم در حرمت جا گيرم
بدامان كشم و دامن مولا گيرم
بدامان كشم و دامن مولا گيرم
مخفيا چند ز جور فلك شعبدهباز
همچو يعقوب به دل داغ پسر زنده كنم
همچو يعقوب به دل داغ پسر زنده كنم
همچو يعقوب به دل داغ پسر زنده كنم
نهاد خانه عمرم چو رو به ويراني
دريغ و درد كه نقد حيات را كردم
غبار ظلم چنانم گرفت در آغوش
ز بس فسرده و پژمردهام فرو ريزد
گرفت لرزه و افسردگي مرا چه كنم
ز مهر و شفقت اسلاميان نمانده نشان
به شوق آنكه شوم جبههساي درگه تو
تو شهسوار جهاني تو را زياني نيست
ببين به سوي غريبان و بيكس و مظلوم
سپهر منزلتا صاحبا به ياد آور
ز روي لطف به تقصير من قلم دركش
نويد وعده عدل تو داردم زنده
بريد دست قضا و بدوخت طالع من
به مصر دهر نمانده است مشتري ور نه
منم به حسن معافي چو يوسف ثاني
دگر چه سود دلا ناله پشيماني
تمام صرف جهالت ز روي ناداني
كه نيست در نظرم آفتاب نوراني
بسان برگ خزان گر مرا بجنباني
كه نيست در بر من جامه زمستاني
كجاست ترس خدا و چه شد مسلماني
بر آستانه صبرم نهاده پيشاني
به سوي غمزدگان گر عنان بگرداني
ز روي عدل و بشكرانه جهانباني
شكوه دولت فيروزه خان دوراني
كه باد تو هست مرا نسبت خراساني
و گرنه نيست مرا قدرت سخنداني
بر غم جوهر ذاتم لباس ديواني
منم به حسن معافي چو يوسف ثاني
منم به حسن معافي چو يوسف ثاني
به تهمت كرد در زندان مرا دشمن بحمداللّه
دل آشفته مخفي به فنّ خود ارسطويي است
در اين كشور زبونيهاي طالع ناقصم دارد
و گرنه در هنرمندي نباشد هيچ نقصانش
به زور صبر بشكستيم كليد قفل زندانش
به هند افتاده است اما خراسان است يونانش
و گرنه در هنرمندي نباشد هيچ نقصانش
و گرنه در هنرمندي نباشد هيچ نقصانش
بوعلي روزگارم از خراسان آمده
بس كه در ياد وطن ناديده ماتم داشتيم
حيرتي دارم كه يا رب چون در اين ظلمات هند
طوطي فكرم پي شكّر ز رضوان آمده
از پي اغراض در درگاه سلطان آمده
تا به دامان دلم چاك گريبان آمده
طوطي فكرم پي شكّر ز رضوان آمده
طوطي فكرم پي شكّر ز رضوان آمده
يا رسول عربي جذبه شوقي كه چو ابر
نيست ممكن كه به مقصود رسم بيكششت
نيست گر زاد رهي صبر و تحمل دارم
تكيه بر لطف تو از فيض توكل دارم
سالها شد به تمناي درت گريانم
مفلس و عاجز و درمانده بيسامانم
تكيه بر لطف تو از فيض توكل دارم
تكيه بر لطف تو از فيض توكل دارم
چشم روحم را به نور كعبه بينا كردهاند
سايبان بارگاه پادشاه كعبه است
اين سپهر لاجوردي را كه بر پا كردهاند
كعبه را بهر مناجاتم مهيا كردهاند
اين سپهر لاجوردي را كه بر پا كردهاند
اين سپهر لاجوردي را كه بر پا كردهاند
همان بهتر جدايي از شفايي
1ـ آقاي گلچين در پاورقي نوشته: مقصود از اين عبارت، روشن نيست و شفايي، حكيم شرفالدين حسن شفايي اصفهاني (متوفاي 1037ه···.ق) است.اوحدي سپس غزل «ز سوز عشق ... پيرهن ميسوخت» را به او نسبت داده، مينويسد:«و مخفي تخلصي در شيراز ديدهام اما از او شعري ندارم و مخفي ديگر در هند بوده كه مذكور شد.»آقاي گلچين مينويسد: اين غزل را خود اوحدي در «عرفات العاشقين» به نام «بزمي قوزي» ثبت كرده است. سپس ميافزايد: متأسفانه در تذكرهها از مخفي خراساني، يادي نشده است و به همين جهت، تشخيص هويت او دشوار است.بدين ترتيب بقيه سخن آقاي گلچين در هفت مورد زير خلاصه ميشود:1ـ غربت و ياد وطن و بيزاري از هند، ميل سفر به بنگاله، كابل، ري، عراق و ...2ـ ياد كردن از طالب آملي (متوفاي 1036ه···.ق)3ـ تشيع4ـ داغ پسر5ـ ستايش از خان دوران و تقاضاي آزادي از زندان6ـ معرفي خراسان به عنوان وطن خود7ـ سفر حجقرايني كه در ديوان مخفي، موجود است و خلاف ادعاي ايشان را اثبات ميكند، به همان ترتيب به شرح زير است:1ـ منظور از غربت ميتواند تنهايي در ميان عدهاي باشد كه زبان، فرهنگ و مذهب او را نپذيرند.در روايتي چنين آمده است:«فقد الاحبة غربة»از دست دادن دوستان، غربت استزيبالنسا از غربتي سخن ميگويد كه علقهاش در گهواره، دامنگير وي شده است. از طرف ديگر، مسلم نيست كه مخفي خراساني از كودكي در هند بوده باشد.2ـ وطن در سخن اديبان و عارفان، وطن به مكانهاي جغرافيايي اطلاق ميشود و از مخفي نيز با آن انديشه بلندش دور از انتظار نيست كه خود را برتر از محيط ديده و قيد مكان و زمان را از خود برداشته باشد.به فرض آنكه زيبالنسا وطن را براي مكانهاي جغرافيايي استعمال كرده باشد، ميتوان گفت: وطن واقعي او جايي است كه محبوبش در آنجاست. بعيد نيست كه محبوب وي همان عاقلخان باشد كه با وي مطايبه و مشاعره داشته است.
با مني پيش مني در يمني
بيمني در يمني پيش مني
بيمني در يمني پيش مني
بيمني در يمني پيش مني
كوتهنظران! هست وطن اهل همم را
جايي كه: غم و درد به خروار فروشند
جايي كه: غم و درد به خروار فروشند
جايي كه: غم و درد به خروار فروشند
من آن پروانه عشقم كه در آتش وطن دارم
چو فانوس آتش دل را به زير پيرهن دارم
چو فانوس آتش دل را به زير پيرهن دارم
چو فانوس آتش دل را به زير پيرهن دارم
چو بلبل در غم گلشن ندارم ناشكيبايي
غريب و ناتوانم هر كجا افتم وطن دارم
غريب و ناتوانم هر كجا افتم وطن دارم
غريب و ناتوانم هر كجا افتم وطن دارم
بيزاري از هند و ميل به سفر:
غير منتظره نخواهد بود اگر زيبالنسا به لحاظ تربيت ويژهاش توسط علماي شيعه ايراني مانند ملااشرف، خود را از هند و فرهنگ هنديها بيگانه دانسته باشد، چرا كه او خود را يك ايراني به حساب آورده است و به وطن انتخابي (وطن دوم) خود عشق ورزيده مظاهر دلبستگي خود را در آنجا ديده است؛ مظاهري چون حرم حضرت رضا(ع)، عالمان و استادان شيعه و عندليبان بوستان ادب فارسي كه به آنان عشق ميورزيد.او نه تنها به خراسان علاقه داشت، بلكه به عراق (عراقِ مطلق، همين عراق كنوني است) نيز عشق ميورزيد زيرا در آنجا هم حرم امامان پاك شيعه(ع) قرار داشت. چنان كه بارها از حجاز و بارگاه پيامبر(ص) و آن سرزمين مبارك، ياد نموده است.اگر مخفي مردي از خطه خراسان بوده، چرا ميل كشمير، بنگاله، عراق، ري و ... داشته است؟ مگر او از ظلمات هند و گرداب آن گريزان نبود؟ چرا نسخه آسودگي خود را ـ به جاي ايران ـ در بنگاله مييافت؟اينها و سؤالاتي ديگر از اين قبيل است كه پاسخ آن را نميتوان به طور يقين دريافت و دست كم انسان را براي اظهارنظر قطعي به ترديد وا ميدارد.به نظر ميرسد كه زيبالنسا پس از فوت عاقلخان و قدرت گرفتن مخالفانش روي خوش نديده و آن ناز و نعمت گذشته را از كف داده باشد؛ اگر چه خودش با اختيار، رو به فقر آورده است. اگر اين نظر را بپذيريم، ميتوانيم تمام شكايات او از نابسامانيها را توجيه كنيم و بگوييم: او مرتب جستجو ميكرده است تا بداند در كدام نقطه ميتواند با فراغت و به دور از محنت، زندگي آرامي داشته باشد؛ بنگال، كشمير، كنار رود سند (كابل) يا جاي ديگر!مخفي به غم تا كي توان بردن به سر در ملك هندعمر عزيز از دست رفت اينجا نشد جاي دگرسرانجام، زيبالنسا به اين نتيجه ميرسد كه هيچ جا آسودگي را برايش به ارمغان نميآورد و بايد فكرش عوض شده و بپذيرد كه گوهر مقصود در هند يافت ميشود:جستجويي حاصل است مخفي در اين گرداب هندگوهر مقصود را جاي دگر گم كردهاماگر مخفي از مردان خطه خراسان و آرزومند سفر حج بود، چرا جستجو را بيحاصل ميداند؟ پس، خود اين فراز و نشيبها بهترين دليل بر اختلاط ديوان كنوني است.كوتاه سخن اينكه در اين ابيات، محور سخن، نسخه آلودگي است و مخفي به دنبال آسايش و رهايي از آن است و وطن خاصي ندارد. نكتهاي كه ما را در توجيه اين سخن كمك ميكند آن است كه برخي ديگر از اعضاي خاندان سلطنتي هند نيز خود را غريب ميشمرند. به عنوان نمونه، بر سنگ قبر جهانآرا بيگم، دختر شاه جهان چنين نوشته شده است:
به غير سبزه نپوشد كسي مزار مرا
كه قبرپوش غريبان همين گياه بس است
كه قبرپوش غريبان همين گياه بس است
كه قبرپوش غريبان همين گياه بس است