تجديد حيات فرهنگ و تمدن اسلامي
دكتر علياكبر ولايتي اشاره
آنچه در ذيل از نظر خوانندگان ارجمند قبسات ميگذرد پيش درآمد سلسله بحثهايي است كه توسط جناب آقاي دكتر علياكبر ولايتي تحت عنوان «تجديد حيات فرهنگ و تمدن اسلامي» در جمع عدهيي از دانشجويان و اهل فضل القأ ميگردد كه مجموع آنها پس از تدوين، در فرصت مناسب منتشر خواهد گرديد. اميد است درج اين مطلب كوتاه، از اين سلسله مباحث در اين شماره كه به بحثهاي تمدني و فرهنگي اختصاص يافته است، براي فضلأ جوان مفيد افتد. نزديك به يك قرن و نيم است كه در ميان مسلمين جهان، جنب و جوش جدي و مجددي براي بازگشت به خود، پديد آمده است. حوادث گوناگون جهاني و فراز و نشيبها، نه تنها اين حركت ريشهاي را از بين نبرده، بلكه مسير كلي آن همواره رو به صعود و كمال داشته است، آنچنانكه گويي تاريخ مجد و عظمت اسلام در حال تكرار است و اين به آن معناست كه كشورهاي اسلامي و مسلمانها در پي آنند كه خود، آينده خويش را ترسيم كنند، در اين ميان دو نظريه در خصوص ترقي و تنزل جهان اسلام و رابطه اسلام و مسلمانان وجود دارد: يك نظريه، بين اسلام و مسلمانان تفكيك قائل ميشود و اسلام را رو به افول ميداند اما اعتقاد دارد كشورهايي كه به نام كشور اسلامي شناخته ميشوند و در آنها مسلمانان يا مسلمانانِ شناسنامهاي زندگي ميكنند، سرنوشتي جداي از سرنوشت اسلام دارند و ممكن است آيندة خوبي داشته باشند. كما اينكه در ميان كشورهاي آسيايي كشورهايي چون كره جنوبي، هنگكنگ، چين رو به توسعه هستند در بين كشورهاي اسلامي نيز كشورهايي چون مالزي وجود دارد كه آيندهاي بهتر از حال خواهد داشت و اين آينده به سرنوشت اسلام مربوط نيست، اين نظريه، سرنوشت اسلام و كشورهاي اسلامي را همچون سرنوشت مسيحيت و كشورهاي مسيحي - كه سرنوشتي كاملاً جداگانه دارند - ميداند. نظرية ديگر وضعيت اسلام و كشورهاي اسلامي را متفاوت از وضعيت مسيحيت و كشورهاي مسيحي ارزيابي ميكند. در اين نظريه سرنوشت مسلمانها از سرنوشت اسلام جدا نيست. به نظر ما نيز برخي قرائن نشان ميدهند كه سرنوشت مسلمانها از سرنوشت اسلام جدا نيست و وضعيت آيندة جهان اسلام وضعيتي اميدوار كننده است اما در عين حال مراحل سختي را در پيش روي خود قرار دارد. در دهههاي اخير شاهديم مسلمانها بعد از يك دوره ركود «يا با تسامح اگر بگوييم، يك دورة افول) و در ادامه يك قرن و نيم بيداري و تحرك، دوباره وارد عصري شدهاند كه بايد بر آن نام عصر احيأگري اسلامي بگذاريم. مسلمانان از آن زمان به بعد تلاش كردند كه از جاي برخيزند و صدايشان را به گوش دنيا برسانند و آنچه را كه دارند پيراسته و با احياي پايهها و ريشههاي فرهنگ و تمدن اسلامي، بناي جديدي متناسب با عصر حاضر برپا سازند. و ما اميدواريم در آينده به لحاظ اعتبار، به گذشته پرافتخار خود مانند شويم، و در آينده وضعيت قابل مقايسهاي با گذشتة پرشكوه خود داشته باشيم. براي توصيف بيشتر اين نظر، ضمن اينكه بايد با تفصيل بيشتري به سير در فرهنگ و تاريخ اسلام بپردازيم بايد ابتدا اجزاي قرينهسازي مورد اشاره را تبيين كنيم. بدانيم اسلام چگونه آغاز شده، چطور پيش رفته و به چه دلايلي به سكون رسيده است. به عنوان مثال بررسي تاريخ ملتهاي اسلامي ميتواند اين قسمتي از مسير را روشن سازد. و اين كمك ميكند تا فرهنگ و تمدن اسلامي را مرور كنيم. در اينجا سئوالها و شبهاتي مطرح ميشوند از جمله اينكه آيا اسلام تمدني داشته و يا تمدن اسلامي اصالت دارد؟ و آيا مسلمانها نقشي در تقويت تمدن بشري و يا تسريع حركات فرهنگي و يا تمدنيِ بشر داشتهاند؟ هنگامي كه آقاي هانتينگتون موضوع برخوردِ تمدنها را مطرح ساخت، برخي از غربيها، ايرادهاي مختلفي به او گرفتند و انتقادات مختلفي متوجه او شد. يكي از انتقادات اين بود كه او با اين حرف خود در حقيقت اغرأ به جهل كرده و به مسلمانها به طور كاذب اين باور را القأ كرده كه آنها هم تمدني داشتهاند، در حالي كه مسلمانان اصولاً تمدني نداشتند. ملاحظه ميفرماييد اين كه «بايد از ابتدا شروع كنيم» براي مباحث ما يك ضرورت است. پس شيوه ما اين خواهد بود كه از رهگذر، گفتوگو پيرامون گذشته فرهنگ و تمدن اسلامي به پاسخگوئي به اين سئوال دست بيابيم كه «آيا فرهنگ و تمدن اسلامي قابل اعاده است يا خير؟» لذا اگر بخواهيم عنواني براي بحثمان انتخاب كنيم، به نظر ميرسد عبارت «تجديد حيات فرهنگ و تمدن اسلامي» تعبير مناسبي است. حال، نكته مهم اينجا اين است كه آيا دلايل و قرائني داريم كه انجام اين كار يعني تجديد حيات فرهنگ و تمدن اسلامي در جهان كنوني امكانپذير است؟ لازم است ابتدا نظري به فرهنگ و تمدن اسلامي بيافكنيم و مثلاً ملاحظه كنيم كه آيا اسلام در مقايسه با بقيه تمدنها، تمدن قابل ذكري داشته است يا نه؟ و اگر داشته، آن تمدن داراي چه مشخصاتي بوده و از كجا شروع شده است؟ يعني برميگرديم به نكات بسيار پايهايتر، تا پس از تبيين و تثبيت پايهاي كه صحت و اعتبار و استحكامش براي بعضيها مسلم نيست و نسبت به آن ترديد دارند چيزي را بنا كنيم. البته بايد ابتدا ببينيم تمدن چيست، فرهنگ چيست؟ به تعاريف اصولي و پايهاي باز گرديم، يعني چيستي فرهنگ و تمدن. تعاريف توسط صاحبنظران، در جهان اسلام و خارج از جهان اسلام مطرح شده است و ما چند تعريف را نقل ميكنيم تا ببينيم اصولاً محدودة تمدن و فرهنگ چيست. البته بنا نداريم حتماً يكي از اينها را انتخاب كنيم. اگر چند نمونه از اين تعاريف را بيان كنيم محدودة كارمان معلوم ميشود و ديگر نياز هم نداريم كه حتماً بر سر يك تعريف، مجادله كنيم و يا تلاش كنيم كه صحت يك تعريف را به اثبات برسانيم و يك تعريف ديگر را نفي كنيم. بلكه با بيان تعدادي از اين تعاريف به يك اتفاق نظر نسبت به يك تصور اوليه ميرسيم. براي ارائه بعضي از تعاريف، از ابنخلدون شروع ميكنيم. ابنخلدون، يكي از متفكران علم الاجتماعِ اسلامي است كه اعتبار علمي بالايي دارد. بنا به تعريف ايشان، اجتماع انساني مفهومي است كه از آن بايد به مدنيت ياد كرد، پس تمدن به حالات اجتماعي انساني اطلاق ميگردد. ويل دورانت نيز كه مؤلف كتاب عظيم تاريخ تمدن جامعترين مجموعه در زمينه تمدن است و به فارسي هم ترجمه شده ميگويد: تمدن، نظمي اجتماعي است كه در نتيجة آن، فعاليتهاي فرهنگي امكانپذير ميشود و جريان پيدا ميكند. از نظر ويل دورانت تمدن چهار ركن اساسي دارد: -1 پيشبيني و احتياط در امور اقتصادي، -2 سازمان سياسي، -3 سنن اخلاقي، -4 كوشش در راه معرفت و بسط هنر. ويل دورانت همچنين ميگويد: تمدن در كلبة روستايي متولد شد و در شهر به گُل نشست. به عبارت ديگر، ايشان معتقد است كه تمدن از زماني شروع شد كه بشر توانست كشاورزي كند. بنابراين از نظر ويل دورانت آغاز تمدن با شروع كشاورزي و توسعه تمدن از زمان شهرنشيني است و چون شهرها را گرههاي ميداند بر سر راههاي تجاري، در حقيقت توسعه و تكامل تجارت مترادف است با توسعه و تكامل شهرها و تمدن. هنري لوكاس نيز تمدن را پديدة به هم تنيدهاي ميداند كه جميع رويدادهاي اقتصادي، اجتماعي، سياسي، هنري، ادبيات و علم را در خود گردآورده است. از نظر سيدحسن تقيزاده مقصود از تمدن، نهضت علمي، صنعتي، اجتماعي، سياسي و مدنيِ توأم با آزادي است كه طي پنج، شش قرن اخير مطرح شده است. توين بي، مورخ انگليسي نيز ميگويد: (او با يك ديد و با يك زاويه كاملاً متفاوت نگاه ميكند) تمدن محصول نبوغ اقليت مبتكر و نوآور است. او اصلاً معتقد است كه تمدنها را اقليتها و اشخاص هوشمند و برجسته پديد آوردهاند و بقيه هميشه از آن اقليت تبعيت كردهاند. هانتينگتون، ميگويد كه تمدن يك موجوديت فرهنگي است. مالك بن نبي كه از متفكران مسلمانِ معاصر است ميگويد: تمدن مصونيت زندگي انسان و تأمين روند حركت و مايحتاج فردي است. فكر ميكنم بهتر است به همين تعريفها بسنده كنيم زيرا به نظرم تا حدودي يك تصور نسبتاً خوب را پديد آمد. اما در مورد فرهنگ. باز از ابنخلدون ميگوييم: عادات، رسوم و شئون زندگي مردم فرهنگ ناميده ميشود. به نظر ويل دورانت، فرهنگ، مجموعة دستاوردهاي معنوي حيات بشري است. ملاحظه كنيد اگر مجموعة نظري كه از ويلدورانت راجع به تمدن و فرهنگ، ياد كرديم، مقايسه كنيم ميبينيم ديدگاه ويلدورانت فرهنگي است، بر عكسِ هانتينگتون كه نگاهش، تمدني است. ويل دورانت ميگويد: تمدن، كليتي فرهنگي است كما اينكه قبل نقل كرديم كه تمدن، نظمي است اجتماعي كه در نتيجة آن فعاليتهاي فرهنگي امكانپذير ميشود. هانتينگتون ميگويد فرهنگ جزئي سطحي از تمدن است. اما ماركسيستها ميگويند كه فرهنگ، معنايي در مقابل تمدن است. دقت كنيد! يعني فرهنگ به عنوان يك پديدة عَرَضي نسبت به تمدن مطرح ميشود. براساس اين تعريف، ماركسيستها اصالت را به تمدن ميدهند به عنوان يك مقولهاي كه اصالت دارد و جوهر است در حالي كه فرهنگ، عَرَض و تابع تمدن است. ويل دورانت، درست عكس اين را ميگويد. بعد از سير اجمالي در اين نظريهها، اگر بخواهيم يك تعريف كلي از فرهنگ ارائه كنيم ميتوانيم اين طور بگوييم كه: فرهنگ مجموعهاي از آداب و سنتهاي فردي و اجتماعي است كه با توجه به شرايط اجتماعي و مقتضيات محيطي، شكل گرفته و معنا پيدا ميكند. خلاصه همه آنچه گفته شد - به دور از افراط و تفريط - اين است كه تمدن، مربوط است به جنبههاي مادي زندگي انسان و فرهنگ مربوط است به جنبههاي معنوي و اخلاقيِ زندگي انسان. اكنون جا دارد ببينيم بين تمدن و فرهنگ چه تفاوتهاي ظريفي وجود دارد. اگر تعريفي را كه در انتها عرض شد، بپذيريم - كه تمدن مربوط به جنبههاي مادي و فرهنگ مربوط به جنبههاي معنوي است، - ميتوانيم ببينيم كه چه ارتباطي بين اينها وجود دارند. البته ممكن است كسي بگويد: ملازمه بين تمدن و فرهنگ نيست، شايد مردمي باشند كه تمدن قابل ذكري نداشته باشند. اما داراي فرهنگ مشخص باشند مثلاً در مورد سرخپوستهاي آمريكا، يا بوميهاي استراليا، ما تمدن چنداني نميشناسيم كه قابل مقايسه با بقيه تمدنها باشد، اما حتماً يك فرهنگي دارند. چون طبق تعريف صاحبنظران فرهنگ، مجموعهاي از باورها، سنتها، عادتها و هنرهايي است كه قوم يا گروهي دارند. يك اجتماع بومي و بدوي و اوليه هم حتماً باورها، سنتها، معتقدات و هنرهايي، ولو ابتدايي دارد كه فرهنگ آن قوم يا قبيله خوانده ميشود. حال باز گرديم به پرسش اصلي بحثمان يعني اينكه اسلام تمدن قابل ذكري داشته است؟ و فرهنگ اسلامي يك فرهنگ متعالي بوده است؟ بايد اذعان داشت كه مدت تقريباً هزار سال، تمدن اسلامي رونق داشته است و به سال ميلادي تقريباً از قرن هفتم تا قرن هفدهم را در برميگيرد. هنگامي كه اروپا در دوران تاريكي به سر ميبرده، جهان اسلام در دورة شكوفايي و درخشندگي تمدن و فرهنگ اسلامي قرار داشته است. تاريخ گوياي اين واقعيت است. اگر تمدن را براساس اينكه جنبهها و جلوههاي مادي زندگي انسان بخصوص زندگي اجتماعي انسان است تعريف كنيم، مسلمانها در اين زمينه درخشندگيهاي بسيار داشتند. ما اين را تجزيه ميكنيم به عناصر سادهتر، يعني به پيشرفتهايي كه در عرصه فيزيك، شيمي، طب، نجوم و ديگر انواع علوم در جهان اسلام روي داده است. اشاره ميكنيم هم اكنون اگر گفته ميشود كه غربيها پرچم تمدن را در دنيا برافراشتهاند و پيشاهنگ تمدن در عصر حاضرند، در توضيح و اثبات اين ادعا، يك يك علوم موجود در دنيا و پيشرفت غربيها در اين علوم ذكر ميشود، پس اگر بخواهيم تمدن را توصيف كنيم و بگوييم يك ملتي متمدن است يا نه، ناچاريم به بررسي شاخههاي مختلف علوم بپردازيم و بعد بگوييم كه اين ملت، در اين شاخهها پيشرفت داشتهاند يا نه؟ اگر اين نكته را پذيرفتيم، جهان اسلام حتماً استحقاق اين را دارد كه از دوره درخشان تمدن و فرهنگ آن ياد شود. به نظر ميرسد تشكيكي كه بعضي از غربيها، در اين مورد به وجود آوردهاند ناشي از نوعي نگرش نژادپرستانه باشد غربيها از ديرباز غير خود را بَربَر ميدانند، از همان يونان باستان مردم دنيا را به دو دسته تقسيم ميكردند. و ميگفتند: انسانها يا يونانياند يا بربر. تقريباً روميها هم همين تفكر را در مورد ديگران داشتند، رگههاي آن تفكر همين حالا هم هست منتها اين روزها آن نظريههاي منسوخ را تحت پوششهاي فريبندهاي مطرح ميكنند. در حال حاضر غربيها نميگويند آنچه هانتينگتون گفته است حق نيست، چون او ميگويد كه بالاخره پرچمدار تمدن در دنيا غربيها هستند، ولي در پيشرفت كارشان با تعارضهايي مواجه ميشوند. تعارضات پيش روي تمدن غربي، برخورد با مسلمانها و پيروان كنفوسيوس است. او تمدنهاي دنيا را به سه دسته تقسيم ميكند، جديترين و زندهترين خطر را براي تمدن غربي، از ناحيه جهان اسلام و پيروان آيين كنفوسيوس يعني چينيها ميداند و خاطرنشان ميسازد كه آينده تمدنها را گسلهاي خونيني از هم جدا ميكند. پس از اتفاقهاي خونين در كوزوو و بوسني، آقاي هانتينگتون طي مصاحبهاي گفت كه اين يكي از آن نمونههاست؛ نمونهاي از يك گسل در قلب اروپا كه مسلمانها ميخواستند در بوسني يك كشور اسلامي يا كشوري كه غلبه جمعيت آن با مسلمانها باشد. درست كنند اروپاييها با اين امر مخالف بودند و كار به آنجا رسيد كه در برخورد بين دو تمدن غربي و تمدن اسلامي، حدود دويست هزار نفر از مردم مسلمان بوسني (يعني ده درصد جمعيت مسلمان بوسني) به فجيعترين وضعي از بين رفتند. بنابراين بعضي از غربيها كه به آقاي هانتينگتون انتقاد كردند، ايرادشان به اين نبود كه اين نظريه درست نيست بلكه «جرمش اين بود كه اسرار هويدا ميكرد». اشكال آقاي هانتينگتون اين است كه آنچه وجود دارد و جزء اسرار است را بر ملا كرد (آن رازي كه در ذهن غربيها هست ولي با لبخندي كه بر لب دارند هميشه اين راز را ميپوشانند) و آن اينكه به مردم غيرغربي به عنوان انسانهاي درجه دو نگاه ميكنند. غربيها نظرشان اين است كه طي هزار سالي كه عصر درخشندگي فرهنگ و تمدن اسلام است مسلمانها كاري نكردند جز امانتداري و ما از اين بابت از آنها متشكريم. به اعتقاد آنها، مسلمانان آنچه كه ميراث يونان و روم بود را با امانتداري تمام از تعرض كليساي قرون وسطي مصون نگه داشتند و ميراث فرهنگي يونان و روم را به عَرَبي ترجمه كردند و نگذاشتند توسط ارباب كليسا در قرون وسطي از بين برود تا رنسانس ايجاد شد. در رنسانس در حقيقت ما آمديم و همان كتابهاي ارسطو و افلاطون و نظريات ذيمقراطيس و ديگران را، دو مرتبه به زبان لايتن و ديگر زبانهاي اروپايي ترجمه كرديم. بنابراين مسلمانها امانتدارهاي خوبي بودند. معناي اين سخن آن است كه در اين هزار سال، مسلمانها چيزي بر نظريات ارسطو و افلاطون و ارشميدس و بقراط و جالينوس نيافزودند بلكه هر آنچه از آنها گرفتند، حفظ كردند و دوباره تحويل آنها دادند و خود غربيها توانستند برپاية علوم و دانشهاي يونان و روم مجدداً فرهنگ غرب را بسازند. در واقع غربيها قصد القأ اين سخن را دارند كه برآنچه مثلاً ارسطو گفته بود فارابي و ابنسينا به عنوان فلاسفه مشأ چيزي نيفزودند بلكه همان را تكرار كردند، يا بر آنچه كه افلاطون گفته بود، شيخ اشراق چيزي نيافزوده، بلكه همان را تكرار كرده، يا برآنچه بقراط و جالينوس گفتند، محمدبن زكرياي رازي و علي بن عباس اهوازي چيزي اضافه نكردند و همان را تكرار كردند و بعد هم تحويل فرنگيها دادند. ما اين قضاوت را نميپذيريم بلكه معتقديم مسلمانها بر آنچه از يونان و روم گرفتند، بسيار افزودند و سپس تحويل غربيها دادند. اما نكته ديگري كه در اينجا بايد آن را متذكر شويم، اينكه حتي يونان و روم هم از صفر شروع نكردند چنانكه ويل دورانت در كتاب تاريخ تمدن ميگويد قديميترين تمدنهايي كه از آنها اثري به جا مانده و ما براساس آن آثار ميتوانيم قضاوت كنيم تمدن عيلاميهاست، حدود ده هزار سال پيش در جنوب غربي ايران و جنوب شرقي عراق امروز واقع بود. اينها قديميترين قوم شناخته شدهاي هستند كه صاحب تمدن بودند. بعد از آنها سومريها، بابليها، مصريها و آشوريها هستند، همين طور هنديها و چينيها. از زمان تمدن عيلام تاكنون ده هزار سال ميگذرد. اما از تمدن آتن و هلنيسم تاكنون، حدود دو هزار و ششصد سال ميگذرد. دو هزار و ششصد سال را از ده هزار كم كنيم حدود هفت هزار و چهار صد سال ميماند. ويل دورانت همين را ميگويد.كه فاصله بين اولين تمدن يا اولين تمدنها حتي سومريها تا يونانيها، بيش از فاصلة يونانيها تا زمان ما است. بنابراين يونانيها از صفر شروع نكردند، بلكه مبادي تمدن را از عيلاميها، سومريها، بابليها، آشوريها، هنديها، چينيها و... گرفتند. پس اگر ما از يك طرف اثبات كنيم كه يونانيها از صفر شروع نكردند و از طرف ديگر اثبات كنيم كه مسلمانها بسيار بر آنچه از يونان گرفتند افزودند، معلوم ميشود كه اولاً تمدن منحصر به غربيها نيست و ثانياً مسلمانها داراي تمدن بودند، تمدني بسيار والا و شكوهمند. اين مقدار بحث به عنوان پيش درآمد سلسله مباحث «تجديد حيات فرهنگي و تمدن اسلامي» و به عنوان نخستين جلسه كافي است اگر دوستان سؤالهايي را مطرح كردهاند بنده آمادهگي دارم كه به آنها پاسخ بگويم. سؤال - اولاً بايد تفكيكي بين فرهنگ و تمدن قائل شد و تعريفي كه مطرح فرموديد - چون تعريفي قراردادي است - ميتوان تعريفي ديگر ارائه دهيم تا ببينيم كه اين تعريف آيا كارسازتر خواهد بود يا نه؟ فكر يا جهانبيني و اعتقادات، در واقع پاية يك فرهنگ محسوب ميشوند. فرهنگ در حقيقت مجموعهاي از اعتقادات است (اعم از هنر، آداب، رسوم، ادبيات و امثالهم) كه نهايتاً از پشتوانه يك فكر فلسفي برخوردار است. نتيجة پويش فرهنگ در عرصه اجتماع طي تاريخ، يعني فرهنگي كه آثارش را در ادبيات، معماري، هنر و خيلي امور ميبينيم به يك تمدن منتهي ميشود، يعني به زبان ساده منشأ تمدن، فرهنگ و منشأ فرهنگ همان فكر و جهانبيني است. يك سؤال اينجا در باب تمدن اسلامي، مطرح ميشود حتي اگر ما اثبات كنيم كه به هر حال مسلمانها داراي تمدني بودهاند، سؤال اين است كه اين تمدن، تمدن مسلمانها بود يا تمدن اسلامي؟ يعني آيا آنچه مسلمانان، بر تمدن يوناني و رومي (كه باز هم اينجا اثبات كرديد كه همين داشتههاي يونانيها و روميها از قبل، نشأت گرفته) افزودهاند، از اسلام نشأت گرفته، يعني صبغة اسلامي داشته يا نه، فقط يافتههاي بشري بوده است؟ نكته ديگر، مطلبي است كه شهيد آويني نقل ميكنند و اعتراض به همين تعريف از تاريخ تمدن دارند، يعني تعريف معمول آكادميك از تمدن، كه در اين تعريف نقش انبيا در تاريخ تمدن مغفول مانده است، يعني بنابر اين ديدگاه انبيأ سرمنشأ تمدنها هستند كه در قرآن هم اشاراتي به آن داريم. در باب اختلافاتي كه قرآن حكم ميكند ميان اختلافهاي انسان، اول، «كان الناسُ امةً واحدة فاختلفوا فيه»، بعد قرآن ميفرمايد انبيأ از جانب خدا آمدند ميان اين اختلافها حكم كردند، در آيه شريفه سوره بقره به نقش انبيأ در اين عرصه اشاره شده است(1) و اگر ما بخواهيم درباره تاريخ تمدن اسلامي بگوييم اول بايد از انبيأ شروع كنيم زيرا آنهايند كه اولين پايه تمدن و تفكر بشري را بنياد گذاشتهاند كه اين نقش هميشه در تعريفهاي تاريخ تمدنهاي معمولي دنيا مغفول مانده است. جواب - به نظرم مطالب خوبي را مطرح فرمودند؛ اينكه پايه تمدن، فرهنگ است و پايه فرهنگ، اعتقاد است. ملاحظه فرموديد كه نظرات مختلف و متعارضي وجود دارد. توينبي همين طور فكر ميكند كه فرموديد. فرهنگ را پايه ميداند. اما كسي مثل هانتينگتون فرهنگ را عَرَضي ميداند. هانتينگتون از اين نظر اشتراك نظر با ماركسيستها دارد. ماركسيستها مسائل فرهنگي و اخلاقي را مسائل عَرَضي و ثانوي ميدانند و معتقدند با اينكه چه طبقة اجتماعي حاكم باشد و در چه دورهاي از تاريخ تحولات اجتماعي هستيم تناسب دارد. اما آنچه كه گفته شد مربوط به بخشي از نظريات مختلف بود. معناي آن اين نيست كه مثلاً به تقدم ماده برمعنا معتقديم. بيترديد اگر انساني نباشد، فكري نباشد، آرماني نباشد، اصلاً حركتي نيست. مردم هستند كه حركت ميكنند اما بايد به گونهاي باشد كه سمت و سوي همه حركتها در يك جهت تكاملي باشد. به عبارت ديگر حركت اجتماع، برآيند نيروهاي افراد جامعه باشد و اگر قرار باشد كه اين نيروها فراهم نيايد، كنار هم قرار نگيرند و بر روي هم اضافه نشوند و بُردار نيرو و حركت اجتماع، حاصل جمع نيروها و بُردارهاي فردي نباشد، آن اجتماع به پيش نميرود و در حقيقت اجتماع نيست، بلكه مجموعهاي از افراد است كه كنار هم قرار دارند و ضمن اينكه كنار يكديگرند در عين حال تنها هستند. به قول آن شاعر معاصر: كوهها باهمند و تنهايندهمچو ما با همان و تنهايان
يعني يك تعداد افرادي كه هر كدام نظراتي دارند و كنار يكديگرند، اما هيچ عاملي اينها را به هم متصل نميكند تا نيروهاي آنها بر هم افزوده شود و جمعجبري اين نيروها در حقيقت حاصل جمع اينها باشد، نه تفاضل اينها. خوب اين مستلزم اين است كه در يك بستر آرماني مشترك حركت كنند. پس بايد آرماني باشد و اين آرمان، فرهنگزا باشد. در چارچوب اين آرمان و آن فرهنگ است كه هم حركات مادي با سمت و سو و جهت مثبت پديد ميآيند و هم در جهت مصالح و منافع مردم قرار ميگيرند. اين را هم بگويم كه اصلاً جدا كردن فرهنگ و تمدن از يكديگر، بخصوص در جوامعي كه هم تمدن دارند و هم تمدنسازند، (گفتيم كه در همة جوامع هر چقدر هم بدوي باشند بالاخره يك فرهنگي دارند. اما لزوماً همة جوامع، تمدن قابل ذكري ندارند.) و هم طبيعتاً فرهنگ دارند كار سادهاي نيست، اينها به هم تنيده شدهاند، از هم جدايي ندارند، اما اينكه كدام تقدم دارد كدام تأخر، بنده هم با نظر شما موافقم. در مورد سئوال دوم: تمدن اسلامي بوده، منشأ گرفته از اسلام يا مربوط به مسلمانها بوده؟ ميگويم هر سه. چرا؟ براي اينكه يك عدهاي هم در كشورهاي اسلامي بودند كه اصلاً مسلمان نبودند اما كارشان جزء تمدن اسلامي حساب ميشد پس سه تا منشأ دارد: يكي خودِ اسلام، يكي مربوط است به فرهنگ همان كشورهايي كه با دعوت اسلام به جمع مسلمانها و به جامعه مسلمانها پيوستند، سوم غير مسلمانهايي كه تحت رايت حكومت اسلامي زندگي ميكردند و كم هم نبودند. همه اينها مجموعاً ميشود تمدن اسلامي. اما در قسمت اول بيترديد اسلام و مشخصاً قرآن كريم منبع و مركز الهام براي مسلمانها بوده است. شما نگاه كنيد كتاب مثنوي ملاي رومي، يك اقيانوسي از معرفت است. مرحوم بديع الزمان فروزانفر و اخيراً جناب استاد دكتر سيدجعفر شهيدي، مباني اسلامي اشعار مثنوي را استخراج كردهاند كه چه آياتي از قرآن كريم وچه احاديثي مورد استناد مولانا قرار گرفته است. يا حافظ يا حتي حكيم ابوالقاسم فردوسي، سعدي و ديگران. حداقل، فرهنگ اسلامي پايه اساسياش فرهنگ قرآني است. در جاي جاي ادبيات اسلام و ايران، اين فرهنگ قرآن نفوذ دارد. حافظ قله شعر فارسي است ميفرمايد: «آنچه كردم همه از دولت قرآن كردم». و او بارها در اشعارش به اين تأثير اشاره كرده است. پس اسلام نقش داشته. اينك مسلمانها هر كدام به اسلام پيوستند بدون بضاعت نبودند، هر كدام با خودشان يك بضاعتي آوردند، اينهايي كه به اسلام پيوستند و قبلاً مسلمان نبودند، ايراني، رومي، مصري، هندي، چيني و متعلق به هر كجا كه بودند فارغ از تمدن نبودند، تمدني داشتند، به عنوان ره توشه، در اين حركت عظيم كاروان اسلامي وكاروان تمدن اسلامي از همان ملت خودشان، از كشور خودشان، از زادگاه خودشان ارمغاني به همراه آوردند، حتماً همينطور است. بيترديد رياضيات هنديها، در شكلگيري شاخه رياضي اسلامي كه مشخصاً روي جبر و مثلثات بخصوص روي جبر تكيه ميكنيم كه واضعش و مُبدعش مسلمانها بودند، بيترديد رياضي هندي در شكلگيري جبر در جهان اسلام، ادبيات ايراني در ادبيات اسلامي، صنعت داروسازي ايراني در صنعت داروسازي اسلامي نقش داشته است. مثلاً يك تعدادي از اشخاص، كارشان ترجمه بود. ترجمه آثار مكتوب فرهنگ و تمدنِ ديگر ملتها و انتقالش به اسلام؛ پس اين هم قسمت دوم. قسمت سوم، عدهاي كه در جهان اسلام زندگي ميكردند تحت امنيت و حكومت اسلامي بودند اما مسلمان نبودند يا يهودي بودند، يا نصراني يا زردشتي و يا صائبي بودند و دين خودشان را داشتند اما كار آنها جزء تمدن اسلامي به حساب ميآيد. مثلاً شما ببينيد يك بخش عظيمي از فرهنگ اسلامي مربوط است به منطقه ماورأالنهر و خوارزم. همين منطقه قبل از اسلام هم بوده اما فرموده رسول اكرم است كه: اطلبوا العلم من المهد الي اللحد، پيغمبر اكرم در جنگ تعدادي اسير گرفتند فرمودند كه هر كدام از شما، مثلاً اين تعداد مسلمان را با سواد كنيد، آزاديد. ملاحظه كنيد اين ديد اسلام بود نسبت به علم در سايه علمپروري و ترويج علم در اسلام است كه از نقاطي كه قبلاً هيچ سابقة علمي و تمدني جدي نداشته يك مرتبه يك شكوفايي از علوم را ملاحظه ميكنيد، چيزي كه پيش از آن نبوده و جز در سايه حكومت اسلامي ميسر نميشده است. خانوادة بختي شوع از جندي شاپور اينها تا چند نسل همانطور مسيحي نسطوري باقي ماندند، عبدالله بن مقفع يك زرتشتي بود كه بعد مسلمان شد. خانواده برمكي كه بالاخره حامي علم بودند در دربار بنيعباس، اينها اصلشان مانوي بود، اجدادشان باصطلاح پردهداران معبد نوبهار بلخ بودند و بودايي بودند. مثلاً ثابت بن قره حراني، اين اصلاً مسلمان نبود ولي كارهاي عظيمي كردهاند كه در سايه اسلام بوده، همة اينها اجزأ تمدن اسلامي را تشكيل ميدهند. اما اينكه نقش انبيأ مغفول مانده، اينطور نيست. ما اصلاً نگفتيم چه كسي و چه كساني چه نقشي داشتند. آنچه را كه موجود بوده ياد كرديم. اما بحث نقش انبيا در شكلگيري و پختگي فرهنگ بشري كه انكارناپذير است. شما ميبينيد كه بالاخره حاكميت بر فرهنگ برتر جهان را اديان توحيدي دارند. الان اگر در غرب مسيحيت يا دين يهود هست بالاخره پيامبران اينها حضرت عيسي و حضرت موسي عليهما السلام بودند. يعني فرهنگ شرك و چند خدايي يوناني بر جاي نماند. در يونان قديم معتقد به ارباب انواع بودند، اثري از او باقي نماند. اگر فرهنگي هست كه مبتني بر باورهاي مردم هست، اين فرهنگ، فرهنگ توحيدي است... . مسلمانها اين ميراث را گرفتند و تكاملش بخشيدند. اصلاً در بعضي از اين كتابها هست (شايد در فهرست ابننديم باشد) كه انواع كاغذهايي كه در آن زمان مصرف ميشد و مسلمانها درست ميكردند چه بود. و اصلاً اينكه شما فهرست ابننديم را داريد مرهون شغل پدر ابننديم بود، چون يكي از با ارزشترين اثراتي كه از قديم مانده و در حقيقت يك گنج بينظيري است كه تمدن اسلامي را به ما نشان ميدهد. كتاب فهرست ابننديم چون بسياري از كتابها را ذكر كرده كه الان اثري از آنها باقي نمانده. اثر ابن نديم مثل همين فهرست نويسيهايي است كه الان ميكنند، او آن زمان كرد. پدرش وراق بود، در بغداد، وراق، صحاف. و اين كار را مسلمانها از چينيها گرفتند، تقويتش كردند، توسعهاش دادند و دادند به اروپاييها و الا اروپاييها كاغذ را نميشناختند. اين يك نمونه از آن انتقال تمدن است. سئوال - علومي مثل جبر يا شيمي را شما جزء فرهنگ حساب ميكنيد يا جزء تمدن؟ جواب - جزء تمدن ميشماريم چون امور مادي است. ولي در عين حال بالاخره اگر قرار شد كه يك كسي فلسفه را خوب بفهمد تا رياضي را خوب نخواند فلسفه را خوب نميفهمد. فلسفه، فرهنگ است يا تمدن؟ بنده عرض كردم خيلي جاها جدايي و تفكيك بين اينها به آساني ميسر نيست. لذا بهتر است كه همه جا فرهنگ و تمدن را با هم بگوييم. همانطور كه فرمودند مثلاً اينكه آيا رياضي جزء فرهنگ است يا جزء تمدن است؟ بالاخره بنده سئوال متقابلم اين است كه فلسفه فرهنگ است يا تمدن است؟ هم كاربرد تمدني دارد و هم كاربرد فرهنگي دارد و كسي تا رياضي را خوب نداند فلسفه را خوب نميفهمد. بنابراين بسياري از جاها اينها ميدان مشترك دارند و كاربرد مشترك دارند و اصلاً در هم تنيده شده هستند و لذا توصية عملي بنده اينست كه ما هميشه فرهنگ و تمدن اسلامي را با هم ذكر كنيم. پس فرهنگ و تمدن اسلامي از اسلام شروع ميشود. همان گونه كه ميدانيم فرهنگ و تمدن اسلامي ولو اينكه خاستگاه قرآني يا سنتي داشته باشد و يا نشأت گرفته از فرهنگ و تمدن ملتهايي باشد كه دعوت اسلام را پذيرفتند و به جهان اسلام ملحق شدند، بخشي از آن مربوط به آنهاست، بخشي از آن هم مربوط به كساني كه مسلمان نبودند و غير مسلمان ماندند، اما در جامعه اسلامي و تحت لواي اسلام زندگي ميكردند. همة اين اجزأ فرهنگ و تمدن اسلامي است ولي خاستگاه اصلي همة اينها خودِ اسلام است. حالا اسلام چه جوري شروع شد؟ اسلام از دعوت شروع شد. از دعوت مردم به اسلام. پيامبر اكرم(ص) از كجا شروع كرد؟ از مكه. عصر دعوت آن سيزده سال اقامت ايشان در مكه بود، از مكه شروع كردند و تا سيزده سال ادامه دادند تا زماني كه هجرت كردند به مدينه. در مدينه حكومت اسلامي تشكيل دادند. پس قسمت دوم اسلام تا آنجايي كه مربوط ميشود به اين فرهنگ و تمدن اسلامي، تشكيل حكومت اسلامي است. پس مرحله اول دعوت است. دوم تشكيل حكومت است. سوم گسترش اسلام و حكومت اسلامي است يعني در مدينه باقي نماند. اولين حركت جنگ بدر بود. تعرض به قريش بود و اين ادامه پيدا كرد به اطراف مدينه، به مكه، به يمامه، به طائف و كم كم از جزيرةالعرب بيرون رفت و به شمال و مرز روم رسيد و به جاهاي ديگر. پس گسترش پيدا كرد. قسمت چهارم، هم مرز شدن با تمدنهاي ديگر است، تمدنهاي بزرگ جهان. اولين تماسي كه داشتند با كجا بود؟ با حبشه قبل از هر چيز جعفربن ابيطالب را پيغمبر در عصري كه هنوز به مدينه نرسيده بودند با يك عدهاي فرستادند به حبشه. حبشه خودش صاحب يك تمدن طولاني است. يك تمدن چند هزار ساله دارد. قوم امهري كه مردم حبشه را تشكيل ميدهند يكي از شاخههاي سامي هستند، از اقوام سامي هستند يعني اقوام سامي به سه دسته تقسيم ميشوند، اعراب هستند، يهوديها هستند و امهريها هستند. زبانشان هم يك شاخهايست از زبان سامي پس اولين آنها حبشه بود. بعد روم. مرحله بعدي ايران و مصر، ببينيد همه تمدنهاي بزرگ هستند. ايران البته در اينجا بخشهاي مختلف دارد. قسمت اول كه در آن زمان جزء ايران بود، بينالنهرين است كه در آن زمان در اختيار آل منذر بود. و اينها هم تحت نفوذ ايران بودند ولي در عين حال حاملين و ناقلين تمدن بينالنهرين هم بودند كه قبل از اينها پايتخت ايران در تيسفون بود. در نزديكي بغداد امروز، ايوان مدائن كه كاخ پادشاهان ساساني بود، يعني حكومت ايران تا آنجا رفته بود. بهر حال وارث تمدن بينالنهرين بود. حالا در خوزستان بالاخره در يك زماني حكومت مركز عيلاميها بود. منظورم از اين اشارات اين است كه تمدن ايراني هم يك مجموعهاي از تمدنهايي بود كه از گذشته به ارث رسيده و تمدن ايراني متشكل از اين مجموعه بوده است. دانشگاه جندي شاپور در خوزستان در حقيقت تبلور فرهنگ و تمدن ايراني بود و نظير اين دانشگاه با اين وسعت و با اين عظمت و كارايي تا آن زمان در هيچ كجا سابقه نداشت. از مناطق ديگر هم ميتوان ياد كرد؛ مثلاً خراسان، ماورأالنهر، خوارزم و نيمروز، هر كدام ازاينها مشخصات خودش را دارد. مجموعة اينها تمدن ايراني است به هر حال بعد از ايران، تمدن هند است كه از دره سند شروع شد. در همان نيمه اول قرن اول هجري چين، آنجايي كه امروز غرب چين است. غرب چين دو تا بخش داشت كه در فرهنگ و تمدن اسلامي معروف و بنام است يكي ختا يكي خُتَن. ختا همان جايي است كه الان سينكيانگ است. خُتَن همانجايي است كه امروزه تبت ناميده ميشود. اينهمه در اشعار فارسي از كه آهوي خُتَن ياد شده است. و اينكه ما به چين ختا و ختن ميگفتيم، يعني همين قسمت غربي و جنوب غربي چين. همين فرهنگ به روسها هم منتقل شده و امروز در زبان روسي به جاي چيني ميگويند كيتاي، همان ختايي كه ما ميگوييم عيناً به فرهنگ روسي منتقل شد پس يكي هم، هممرز شدن با تمدنهاي بزرگ جهان است. پنجم انتقال ميراث فرهنگي و تمدني تمدنهاي مجاور به جهان اسلام يعني، انتقال فرهنگ و تمدن از خارج جهان اسلام به جهان اسلام. شش، آغاز تمدنسازي اسلامي. آنچه كه امروز به آنهاSciences . ميگويند يعني علوم، اينها اول آغاز شد و پايههاي تمدن هم با تعابير و تعاريف امروز، آنها بوده است. هفتم رونق علوم است، مثلاً علوم تجربي. مانند طب، شيمي و... هشتم رونق عرفان عملي كه ميتوان از آن به عنوان عمق فرهنگ ياد كرد. ما به ترتيب تقويمي و كُرونولوژيك پيش ميآييم. ترتيب تقويمي آن اينطوري بود. نهم، عرفان نظري. دهم، شعر و ادبيات. يازده، هنر. تقريباً ترتيب زماني آن همانطور بوده كه عرض كردم. حالا مثلاً هنر شاخههاي مختلف دارد مثل معماري، كاشيكاري، خطاطي، نقاشي مينياتور و انواع شاخههاي آنها كه حالاً بعداً به بررسي آنها ميپردازيم. اوج علم، در قرن پنجم بوده است، كه تا ششم و هفتم ادامه پيدا كرده است. بعد حملة مغول است. سال 618، سال حمله مغول، آغاز قرن هفتم. نقطه نزول ما از قرن هفتم است و آغاز جنگهاي صليبي از قرن پنجم است. يعني دو تا ضربه هولناك به جهان اسلام خورد، يكي اينكه از سمت مغرب، صليبيها حمله كردند و هشت جنگ صليبي را به مسلمانها تحميل كردند كه حدود 180 سال طول كشيد و قرن هفتم مغولها حمله كردند كه آثارش و دنبالههايش تاتارها. اينها تا ظهور سلسله صفويه در ايران و عثمانيها در آناتولي و حكومت گوركانيان در هند؛ يعني حدود پانصد سال مسلمانها، اين فرهنگ و تمدن اسلامي از دو طرف تحت فشار و تخريب بود ولي بيشترين صدمه را مغولها زدند. از زمان حمله مغولها يعني سال 618 و آغاز قرن هفتم اين تمدن يك سير نزولي دارد. سئوال - در طول فراز و فرود تاريخ فرهنگ و تمدن اسلامي، (چه در فرازش و چه در فرودش) ما نوابغي و استثناهايي را در تاريخ اسلام ميبينيم كه ظاهراً اين سير را خيلي تحت تأثير مستقيم قرار ندادند، اين را چگونه ارزيابي ميكنيد؟ جواب - ممكن است به طور استثنايي اشخاصي را داشته باشيم كه اينها همانطور كه فرموديد نوابغي بودند اما محيط اطرافشان محيط مساعدي نبود و لذا تعداد آنها زياد نبود. ما اگر بخواهيم اينها را با هم توافق بدهيم بايد ببينيم كه چه زماني بود كه تعداد اين نوابع زياد بود، اينطور نبود كه آن زمان يك اتفاقي در ژنتيك مسلمانها روي داده و مسلمانها تعداد بيشتري عالم داشتند، نه، اين امكان هميشه بوده، پس در يك زماني كه محيط مساعد بوده اين وضع مشاهده ميشود. يعني امكان ژنتيكي تفاوتي نكرده ولي محيط تفاوت كرده، در يك زماني كه محيط مساعد بود تعداد بيشتري از آنهايي كه نبوغ را بالقوه داشتند و ظرفيت كار علمي را بالقوه داشتند، چون محيط مساعد بود، اين ظرفيتها از قوه به فعل درآمده، ما تعداد زيادي دانشمند داشتيم و يك زماني هم بود كه محيط مساعد نبود اما بالاخره به طور اتفاقي يك كسي تحصيلاتي كرده و به هر شكل نبوغ خودش را بروز داده است. مثالي كه از تاريخ معاصر و متأخر ميتوانيم بزنيم مرحوم ميرزا تقيخان اميركبير است كه پدرش بالاخره از خدمتكاران آشپزخانه مرحوم قائم مقام بود و پسر اين آشپز با پسر قائم مقام يا در حوزه اقتدار قائم مقام بوده و مورد توجه مرحوم قائم مقام فراهاني قرار ميگيرد، ميبيند كه پسر با استعدادي است، امكانات برايش فراهم ميكند تا آن ميشود ميرزا تقي خان و الا كربلايي قربان پدر ميرزاتقي خان، امكانات مالي و مادياش به حدي نبود كه بتواند مخارج و هزينة تحصيل و رشد علمي و فرهنگي و معنوي ميرزا تقيخان را فراهم كند. يك قائم مقامي پيدا ميشود ايشان را اتفاقاً كشف ميكند و خرج تحصيلش را ميپردازد تا ميشود اميركبير. حالا اگر يك چنين تصادفي نبود مرحوم ميرزا تقيخان اميركبير هم مثل صدها نفر ديگر كه محيط مساعد نداشتند، اين ظرفيت در آنها رشد نيافته ميماند تا از بين ميرفت. پس محيط بايد مساعد باشد، شما ببينيد كه در يك زماني در قرن چهارم و پنجم ما يك تراكمي از بزرگان علم داريم، ابوريحان بيروني، ابوعلي سينا، بوسهل مسيحي، اينها همه همزمان بودند، همعصر بودند. محيط، محيط مساعدي بود در آن زمان. محمدبن موسي خوارزمي، فرزندان موسي بن شاكر خراساني، كه سه تا برادر بودند و اينها از نوابغ، هم محمدبن موسي خوارزمي پايهگذار جبر و هم بني موسي بن شاكر اينها از نوابغ تاريخ رياضي جهان هستند، اينها خيلي زمانشان بهم نزديك بود. پس بايد محيط مساعد باشد، محيط براي علم پروري آماده باشد تا آنهايي كه ظرفيت دارند بتوانند در آنجا رشد بكنند. 1- ترجمه آيه 213 سوره بقره چنين است: مردم يك امت بودند، پس خدا پيامبران بشارت دهنده و ترساننده را فرستاد، و بر آنها كتاب بر حق نازل كرد تا آن كتاب در آنچه مردم اختلاف دارند ميانشان حكم كند ولي جز كساني كه كتاب بر آنها نازل شده و حجتها آشكار گشته بود از روي حسدي كه نسبت به هم ميورزيدند در آن اختلاف نكردند. و خدا مؤمنان را به اراده خود در آن حقيقتي كه اختلاف ميكردند راه نمود، كه خدا هر كس را بخواهد به راه راست هدايت ميكند.