ويلكى كالينز و ديكنز
نوشته تى. اس. اليوت ترجمه مجيد مددى مقدمهاى در معرفى ويلكى كالينز
ويلكى كالينز (1889-1824) نويسنده انگليسى است كه به پدر داستانهاى پليسى انگليسى اشتهار يافته است. ويليام ويلكى كالينز، پسر ويليام كالينز نقاش، در هشتم ژانويه 1824 در لندن زاده شد. او تحصيلاتش را در مدارس خصوصى گذراند و در دو سالى كه با پدرش در ايتاليا اقامت داشت، يعنى از 1836 تا 1838، تحصيلات خود را در آنجا دنبال كرد. سپس در ادامه تحصيلات خود در مدرسه لينكلن، رشته حقوق خواند و در 1851، سالى كه با چارلز ديكنز ملاقات كرد، به عضويت كانون وكلا درآمد. ملاقات ميان اين دو كه بيشتر براساس نظرات مشابهشان درباره رمان به عنوان يك شكل هنرى بود، سرآمد پيوندى شد كه تا پايان عمر ادامه يافت. متعاقب اين ديدار و ايجاد رابطه نزديك با ديكنز، كالينز حرفه وكالت را رها كرد و وقتخود را يكسره وقف نوشتن كرد. او مطالب بسيارى براى دو نشريهاى كه توسط ديكنز انتشار مىيافت، بهنامهاى «گفتارهاى خانگى» و «همهساله»، نوشت. در نشريه «همهساله» او به انتشار بخشهايى از نوشتهاى دست زد به نام زن سفيدپوش (زن در جامه سپيد) كه بعدها به عنوان تودهپسندترين رمان مشهور شد. (1860) در فاصله 1874-1873 كالينز به يك سفر مطالعاتى به ايالات متحد آمريكا دست زد و پس از آن بود كه او بيش از پيش از زندگى اجتماعى كناره گرفت. در آخرين سالهاى زندگى استعدادش نيز رو به افول گذاشت. در آن سالهاى پيرى، با وجود اينكه بينايى و سلامتش را تا حدود زيادى از دست داده بود، باز به نوشتن ادامه مىداد. وى در 23 سپتامبر 1889 در لندن دار فانى را وداع گفت. آثار
رمان آنتونيا يا سقوط رم كه كالينز آن را در كودكى نوشت، اما تا 1850 منتشر نشد، نشانگر مرحله نخست در روند تكاملى كار هنرى اوست. در نوشتن اين اثر، او از مشاهدات خود از مناظر استفاده مىكند (در آنتونيا، شهر رم و مشاهدات شخصىاش از سفرى كه همراه پدرش به ايتاليا كرده بود، تصوير مىشود) و اسلوب بهكار رفته در آن نشاندهنده شگفتى و تحسين او از سرگذشتهاى تاريخى بولور ليتون، ( Bulver Lytton ) است. از ديگر آثار اوليه او يكى هم شرح زندگى پدرش است كه يكسال پس از مرگ او در سال 1848 منتشر شد و ديگرى اثرى به نام پرسهزدن پشت راهآهن، شرحى از تعطيلات يك تابستان در كورن ول، ( Cornwall ) است كه در 1851 انتشار يافت. دوره دوم، يا بهترين دوره فعاليت ادبى كالينز كه از زمان آشنايى او با ديكنز آغاز مىشود با آثارى چون زن سفيدپوش و مون استون (سنگ ماه) [ 1868 ] مشخص مىشود; كه اين هر دو رمان شكل اوليه و نخستين ژانر داستان پليسى است. كالينز در آنها نبوغ خود را براى طرح پيچيده و در عينحال باورنكردنى، با استعدادى كه شايد توسط ديكنز پرورش يافته بود، براى خلق شخصيتهاى برجسته نشان مىدهد. اسلوب كالينز كه بهوسيله تكنيك پيشرفته او در داشتن و ارائه شخصيتهاى كاملا متفاوت در رمان اعتلا يافته، شرح ويژه يا تفسير خود را از رويدادها بهنحوى بيان مىكند كه شخصيتها، از آنجا كه بايد به تقاضاهاى راستين طرح پيچيدهاى خدمت كنند، نه يگانه و منحصر بهفرد معرفى مىشوند و نه صرفا تيپ، ( type ) ،زيرا كه بايد رويدادها و حوادث را از ديدگاه مشخص و متمايزى معرفى كنند. شخصيتهايى مانند كنت فوسكوى (1) تبهكار در رمان زن سفيدپوش و كارآگاه سارجينت كاف (2) در موناستون (سنگ ماه) موازنه كاملى ميان دو وجه يگانه و منحصربهفرد بودن و نمونه نوعى (تيپيك) بهوجود مىآورند; هرچند هنگامى كه آنها را از طرح ويژه خودشان جدا مىسازيم، كه توسط نويسندگان بعدى تقليد شدهاند، تبديل به شخصيتهايى صرفا تقليدى با رفتار قالبى مىشوند. در دوره سوم خود، كالينز، بيشتر بهسوى روشهاى آموزشى و انتقاد اجتماعى روى مىآورد. همچون در رمانهاى مرد و همسرش (1870) و مگدالن نو (1873) كه به ترتيب انتقادى بود از تاكيد زياد انگليسيها روى ورزشكارى و نگرش غيردلسوزانه جامعه سبتبه «زن فروافتاده». در چنين آثارى است كه استعداد و توانايى كالينز براى طرحهاى تدبيرشده، كمكى به اهداف آموزشى او نمىكند. كالينز در تعدادى از آثارى كه هيچيك از آنها از اهميت چندانى برخوردار نبود با ديكنز همكارى كرد. او بهطور متوسط نه نمايشنامه هم نگاشت كه بيشتر آنها شرح دراماتيكى از خيالپردازى او بود. ماخذ:
دايرةالمعارف آمريكانا - مجيد مددى بايد اميدوار بود منتقدى محقق يا اهل فلسفه از نسل كنونى به صرافت افتد و در باب تاريخ و زيبايىشناسى آثار ملودرام كتابى بنويسد. درست است كه عصر ملودرام پيش از آنكه كسى از ميان زندگان از وجود آن آگاهى يابد، يعنى در اواسط قرن گذشته، سپرى شد. اما هنوز هم هستند كسانى كه تئاتر ملودرام را پيش از آنكه پرده سينما جايگزين آن شود به ياد دارند; كسانى كه در رديفهاى جلويى تئاتر محل يا شهرستان خود به حالت جذبه در برابر اجرايى از لين شرقى، ( East Lyn ne ) ،يا برده سفيد، ( The White Slave ) ،يا مادرى نيست كه هدايتش كند، ( There is No Mother to Guide Her ) مىنشستند; كسانى نه چندان سالخورده كه نتوانند با اشتياقى آميخته با كنجكاوى شاهد جايگزينى تئاتر ملودرام با ملودرام سينمايى و نيز درهمآميختن عناصرى از داستانهاى ملودرام قديمى سهجلدى در قالب انواع و اقسام رمانهاى سيصد صفحهاى امروزى باشند. آنان كه قبل از اختراع اصطلاحاتى چون داستاننويسى «فوق روشنفكرانه»، «هيجانآور» و «پليسى» زيستهاند، بهخوبى آگاهاند كه ملودرام ماهيتى ماندگار دارد، همانگونه كه نياز به آن ماندنى است و بايد بهگونهاى ارضا شود. اگر ما نتوانيم به واسطه آنچه ناشران تحت عنوان «ادبيات» در اختيارمان مىگذارند اين نياز خود را برآوريم، ناگزيز - و با تلاش كمترى در تظاهر به پنهانكارى - به آنچه داستانهاى مهيج، ( Thriller ) ناميده مىشوند، روى خواهيم آورد. اما در عصر طلايى داستاننويسى ملودرام، چنين تمايزى وجود نداشت. بهترين داستانها واقعا هيجانآور بودند; و وجوه تمايز بين فلان گونه (ژانر) رمان عميق «روانشناسانه» و بهمان داستان «پليسى» استادانه امروزى بهمراتب بيشتر از تفاوت بين ژانر بلنديهاى بادگير، ( Wuthering Heights ) ،يا حتى آسيابى بر فلاس، ( Mill on the Floss ) و لين شرقى است، درحالىكه اثر اخير، بهموفقيتى عظيم و فورى دستيافت و به تمام زبانهاى شناختهشده امروزى، از جمله زبان پارسيان هند و زبان هندى ترجمه شد. به اعتقاد ما، چندين رمان معاصر هم «به تمام زبانهاى شناختهشده» ترجمه شدهاند، اما اطمينان داريم كه وجوه اشتراك آنها با پياله زرين، ( The Golden Bowl ) ،يا اوليس، ( Ulysses ) ،يا حتى حرفه بيوچام، ( Beauchamps|s Career ) به مراتب كمتر از جنبههاى مشترك بين لين شرقى و خانه قانونزده، ( Bleak House ) بودهاند. براى درك و لذت بردن از آثار ويلكى كالينز، بايد بتوانيم عناصرى را كه در رمان امروزى پراكندهاند، دوباره يكجا گرد آورده و روى هم سوار كنيم. كالينز معاصر ديكنز، ( Dickens ) ،تكرى، ( Thackeray ) ،جرج اليوت، ( George Eliot ) و حتى و كاپيتان ماريا ( Captain Marryat ) بود. او با تمام اين نويسندگان، بهويژه به گونه بارزترى با ديكنز وجوه اشتراك داشت. كالينز دوست و در زمانى همقلم ديكنز، در آثارى مشترك بود و آثار اين دو لاجرم بايد در كنار هم مطالعه و بررسى شوند. متاسفانه، از نظر منتقدان ادبى، هيچگونه زندگينامه كاملى از ويلكى كالينز در دست نيست; و كتاب زندگى ديكنز، ( Life of Dickens ) نگارش فارستر، ( Forster ) نيز از اين جنبه چندان رضايتبخش نيست. فارستر يك زندگينامهنويس چيرهدست نبود، حال آنكه به عنوان منتقد كارهاى ديكنز، نگرش وى بايد نگرشى محدود تلقى شود. براى هر آن كس كه بر معدود واقعيات مربوط به آشنايى ديكنز و كالينز وقوف داشته، و آثار هر دو نويسنده را مطالعه كرده باشد، رابطه آنان و تاثير متقابلى كه بر يكديگر گذاردهاند، موضوع مهمى براى پژوهش و بررسى مىتواند باشد; و يك بررسى تطبيقى از رمانهاى اين دو نويسنده، مىتواند به تنوير و تحليل مساله تفاوت بين رگه دراماتيك و ملودرام در داستاننويسى كمكى شايان كند. بهترين رمان ديكنز، احتمالا بايد خانه قانونزده باشد; اين عقيده آقاى چسترتون، ( Chesterton ) است و ديكنز منتقدى بهتر از آقاى چسترتون ندارد. بهترين رمان كالينز - يا بههرحال تنها اثر كالينز كه همگان مىشناسند - داستان زن سفيدپوش، ( Woman in White ) است و خانه قانونزده داستانى است كه در آن ديكنز بيش از هر اثر ديگرى به سياق كالينز نزديك مىشود (و بعد از خانه قانونزده، بايد دوريت كوچولو، ( Little Dorrit ) و بخشهايى از مارتين چازلويت، ( Martin Chuzzlewit ) را نام برد)، و زن سفيدپوش اثرى است كه در آن، كالينز بيش از هر زمان ديگرى با سبك ديكنز مانوس است. ديكنز در پرورش شخصيتها دستبالا را دارد، در آفرينش شخصيتهايى با فشردگى بيش از آدمهاى واقعى. كالينز معمولا توانايى زيادى در خلق شخصيتها ندارد، اما او استاد ساخت طرح، ( plot ) و توصيف وضعيت، ( situation ) است، يعنى همان عناصرى در درام كه براى آثار ملودرام نيز ضرورتى بسيار دارد. خانه قانونزده بهترين ساختار مخلوق ديكنز و زن سفيدپوش حاوى واقعيترين شخصيتپردازى كالينز است. و ماريون هالكومب، ( Marion Halcombe ) را از نزديك مىشناسند و تنها پيگيرترين خوانندگان كالينز مىتوانند حتى نيم دوجين از شخصيتهاى او را با اسم به ياد آورند. كنت فوسكو و ماريون فىالواقع براى ما شخصيتهايى واقعى هستند، به همان اندازه «واقعى» كه شخصيتهايى به مراتب عظيمتر; و اما بوارى، ( Emma Bovary ) واقعى هستند. در مقايسه با شخصيتهاى ديكنز، شخصيتهاى كالينز، فقط فاقد آن نوع واقعيتىاند كه ماهيتى تقريبا فوق طبيعى دارند; واقعيتى كه تعلق آن به شخصيت داستانى، دشوار تعلقى به واسطه حقى طبيعى به نظر مىآيد و بيشتر چنين مىنمايد كه به اشاره نوعى الهام يا مشيت و تقدير بر آن نازل شده است. بهترين شخصيتهاى كالينز، شخصيتهايى هستند كه با كمال مهارت در مقابل ديدگان ما ساخته مىشوند; در بهترين آدمهاى داستانهاى ديكنز، برعكس، يك چنين فرآيند حسابگرانه ديده نمىشود. آدمهاى ديكنز به قلمرو شعر تعلق دارند، همانگونه كه مخلوقات شكسپير و دانته چنيناند، به اين معنا كه يك عبارت واحد كه توسط آنان يا دربارهشان گفته مىشود، كافى است تا تماميت وجود آنان را در برابر ما مكشوف سازد. در كارهاى كالينز، اينگونه عبارتها وجود ندارند. ديكنز به كمك يك عبارت مىتواند شخصيتى را به واقعيت گوشت و خون [ زنده ] تبديل كند - زندگى بيلى، ( Bailey ) جوان چه زندگىاى بود! چون فاريناتا، ( Farinata ) :بزرگانت كه بودهاند؟ و يا چون كلئوپاترا : يك بار او را ديدم. چهل گام از ميان گذرگاه عمومى به جست پريد. شخصيتهاى ديكنز از آن روى واقعى هستند كه كس ديگرى چون آنان يافت نمىشود، و از آن كالينز به اين دليل كه چنان با وسواس، شكلى منطقى و زنده يافتهاند. در جايى كه ديكنز يك شخصيت مهم داستان خود را با سهلانگارى معرفى مىكند، بهگونهاى كه تا زمانى دراز در طول ماجرا نمىتوانيم دريابيم با چه شخصيت نيرومندى سروكار داريم; كالينز، لااقل تا آنجا كه به دو قهرمان كتاب زن سفيدپوش مربوط مىشود، تمام ابزارهاى مؤثر را براى ايجاد تاثيرى دراماتيك بهكار مىبندد. بخش اعظم استنباط ما از ماريون در نتيجه كلماتى است كه در آغاز ظهور زن در متن داستان، براى معرفى او بهكار مىرود. به محض اينكه نگاهم به او افتاد مبهوت زيبايى كمياب او شدم، مبهوت شكوه طبيعى طرز رفتار آن زن. قامتى بلند داشت، هرچند نه بسيار بلند، متناسب و پر، اما نه فربه; سرش با نوعى استوارى ملايم و نرم بر شانههايش قرار گرفته بود... زن هنوز صداى ورود مرا به اتاق نشنيده بود و قبل از آنكه به منظور اينكه با ايجاد كمترين مايه شرمندگى توجه او را به خود جلب كنم، يكى از صندليهاى نزديك خود را حركت دادم، لحظاتى چند به تحسين جمال او مشغول شدم. بىدرنگ به سوى من برگشت. ظرافتبىپيرايهاى كه به محض ترك گوشه انتهايى اتاق در ... او مشهود بود، مرا گرفتار انتظارى پرتنش براى ديدن واضح چهره او كرد. كنار پنجره را ترك كرد - من به خود گفتم بانويى سبزهروى است . چند گامى نزديكتر آمد - بهخود گفتم بانويى جوان است . نزديكتر شد، وبا خود گفتم (با احساس حيرتى كه كلماتم توان بيان آن را ندارد) بانويى زشت است! نحوه معرفى كنتبوسكو - كه طولانيتر از آن است كه در اينجا بهطور كامل نقل شود - مستلزم نقشپردازى دقيق بيشترى است، اما بايد در نظر داشته باشيم كه، درحالىكه وصف ماريون هاكومب پيشتر داده شده است، استنباط ما از شخصيت كنتبه دليل اينكه بازگوى طرز تلقى ماريون از اوست، كيفيتى بهمراتب نيرومندتر مىيابد: در ظاهر شخصى، عادات و سرگرميهاى وى خصوصياتى وجود دارد كه بايد به بىپرواترين زبان سرزنش مىكردم يا به بيرحمانهترين وضع به سخره مىگرفتم، اگر آنها را در مرد ديگرى يافته بودم. چيست كه توانايى سرزنش يا ريشخند آنها را در مورد اين مرد از من سلب مىكند؟ پس از اين توصيفها، چه كسى مىتواند موش سفيد يا قناريها، يا طرز رفتار كنت فوسكو با سگ شكارى بدقلق سر پرسيوال را فراموش كند؟ اگر زن سفيدپوش بزرگترين رمان كالينز است، اين ويژگى را مديون اين دو شخصيت داستانى است. اگر ما كتاب را جدا از ماريون و فوسكو بررسى كنيم، ناگزيريم اذعان نماييم كه اين كتاب بهترين كار كالينز نيست و برخى از استعدادهاى ملودرام خاص كالينز در ديگر آثار وى بهتر در معرض ديد قرار مىگيرد. اين كتاب به لطف اين دو شخصيت، ماهيتى دراماتيك مىيابد، به همان گونه درماتيك كه كيفيات دراماتيك از ملودرام متمايزند. سر پرسيوال گلايد، ( Sir Percival Glyde ) شخصيتى فاقد استحكام است و رمز و راز و طرحى كه وى در مركز آن قرار مىگيرد، كمابيش نامانوس است. تنها كتاب كالينز كه واجد كاملترين ساختار و بهترين توازن بين طرح و شخصيتپردازى است، داستان سنگ ماه، ( The Moonstone ) و آن كه به عاليترين سطح فشردگى ملودرام مىرسد، آرماديل، ( Armadale ) است. سنگ ماه اولين و بزرگترين رمان پليسى انگليسى است. مىگوييم انگليسى، به اين دليل كه آثار پو، ( Edgar A. Poe ) هم در دسترساند، كه جذابيتى صرفا پليسى دارند. داستان پليسى، آنگونه كه پو پديد آورده، چيزى استبه همان اندازه تخصصى و عقلى كه يك مساله در بازى شطرنج; حال آنكه بهترين داستانهاى پليسى انگليسى كمتر به زيبايى مسالههاى رياضى بودهاند و به مراتب بيشتر بر يك عنصر انسانى ناملموس اتكا كردهاند. در نوشتن داستان پليسى، احتمالا انگلستان از ديگر كشورها سرآمدتر است، اما در آن گونه ادبى كه كالينز و نه پو مخترع آن بوده است. در كتاب سنگ ماه، گره ماجرا به تمامى نه بهواسطه نبوغ بشرى، كه عمدتا به يارى حسن ت صادف گشوده مىشود. از زمان كالينز تاكنون، بهترين قهرمانان داستانهاى پليسى انگليسى همانند گروهبان كاف، ( Sergeant Cuff ) ،همواره در معرض خطا قرار داشتهاند; آنان نقش خود را در گشودن گره از راز داستان ايفا مىكنند، اما در اين مسير يكهتاز نيستند. شرلوك هلمز، ( Sherlock Holmes ) ،كه البته يك كارآگاه تيپيك [ نمونه ] انگليسى هم نمىتواند تلقى شود، كمابيش، يك استثنا بر قاعده كلى است، اما حتى هلمز هم منحصرا، نه به دليل تواناييهاى خويش، كه عمدتا به اين دليل عينيت مىيابد كه با سرنگ، عادت به مشتزنى، و ويولننوازى خود، يك شخصيت طنزآميز را در مفهوم جانسونى آن ترسيم مىكند. اما بايد گروهبان كاف را به مراتب بيشتر از هلمز جد اعلاى نسل سالم كارآگاهان داستانهاى پليسى از آن نوعى دانست كه امروزه در ميانشان زندگى مىكنيم، افرادى دوستداشتنى، كارآمد و حرفهاى كه در همانحال مصون از خطا نيز نيستند. و سنگ ماه، با حجمى دو برابر داستانهاى مهيجى كه اساتيد معاصر ما معمولا مىنويسند، در لحظه لحظه ماجرا، جذابيت و تنش خود را كماكان حفظ مىكند.و براى اين منظور، از ترفندى از نوع ديكنزى آن سود مىبرد، زيرا كالينز، علاوه بر امتيازات خاص خود، در واقع يك ديكنز ديگر، هرچند بدون نبوغ ديكنز بود. اين كتاب كمدى طنزهاست. عادات غريب آقاى فرانكلين بليك، ( Mr. Frankin ،كنايات هجوآميز به نوع دوستى كاذب آقاى گادفرى آبلوايت، ( Godfrey Ablewhite ) (تازه اگر درباره زندگى، نامهها و كوششهاى دوشيزه جين استامپر، ( Miss Jane Stamper ) هم چيزى گفته نشود)، بتريج، ( Betteridge ) ،با رابينسون كروزوئه، ( Robinson Crusoe ) و دخترش پنلوپ، ( Penelope ) ،در مجموع به روايت ماجرا قوام مىبخشند. در ديگر رمانهاى كالينز، ترفند دستبه دست چرخاندن بار تنيدن روايت و بهكارگيرى ابزارهايى چون نامهها و دفتر خاطراتى كه قهرمانان داستان مىنويسند، معمولا حالتى ملالآور و غيرقابلقبول به خود مىگيرند. (مثلا در آرماديل، ضد قهرمان پليد، دوشيزه گويلت، ( Gwilt ) به دفعاتى بيش از حد قابلقبول و با صراحتى نامعقول خود را به دست كاغذ و قلم مىسپارد; اما در سنگ ماه، استفاده از اين وسايل روايى در هر موردى موفق مىشود توجه ما را درست در لحظهاى كه در خطر از دست دادن آن قرار داريم نو به نو برانگيزد.) و در سنگ ماه كالينز موفق مىشود آن گروه از ابزار كمكى «فضاسازى» را بهكار بندد كه در كاربرد آنها، ديكنز (و خواهران برونته THe Brontes ) آنچنان خبرگى نبوغآميزى از خود بروز دادند و باز هم در بهكارگيريشان، كالينز تمام توانايى آنان جز نبوغ ذاتيشان را بهنمايش مىگذارد. اما براى منظور خويش، او نيز درنمىماند. توصيف كشف مرگ روزانا، ( Rosanna ) در شنهاى روان، ( Shivering Sands ) -و توجه كنيد با چه دقتى صحنهآرايى، ( mise-en-scene ) شنهاى روان پيشاپيش براى ما آماده مىشود - را مقايسه كنيد با صحنه غرق كشتى استيرفورث، ( Steerforth ) در ديويد كاپرفيلد، ( David Copperfield ) البته ممكن استبگوييم: «قياسى در كار نيست!» اما در واقع مقايسهاى وجود دارد كه هر اندازه به ضرر كالينز تمام شود، درهرحال نمىتواند مانع افزايش ارزيابيمان از مهارت وى گردد. يك ويژگى ديگر نيز براى كالينز متصور است كه او را به ديكنز نزديكتر مىكند، و آن ويژگيى با ارزش ملودرام بالاست. كارهاى كالينز را با آثار خانم هنرى وود، ( Mrs Henry Wood ) ،كه قبلا به آنها اشاره كردهام، بسنجيد تا دريابيد كه حضور يا غيبت اين ويژگى تا چه اندازه براى ساخت ملودرام اهميت دارد. در كتاب زندگى ديكنز فارستر ملاحظه مىكند كه: ديكنز بهويژه مايل بود بر تصادفات و تشابهات و وقايع تكاندهنده تاكيد نهد و كمتر چيز ديگرى تخيلات او را با چنين كيفيت دلكشى به تكان مىآورد. او مىتوانستبگويد كه جهان بسيار خردتر از آن است كه ما مىانديشيم. همه ما به رسن تقدير به هم پيوستهايم، بىآنكه بر آن آگاه باشيم. افرادى بهتصور خويش بسيار دور از يكديگر، در حقيقت دائما شانه به شانه هم مىساييدند، و فرداى پيش رو به هيچ چيز چنان شباهت ندارد كه با ديروز پشتسر. فارستر اين خصيصه را در اوايل زندگى ديكنز و مدتها قبل از آنكه با كالينز آشنايى به هم رساند، براى او ذكر مىكند. ممكن است فرض كنيم كه اين احساس بين ديكنز و كالينز كاملا مشترك و يكى از عواملى بود كه باعثشد آن دو، پس از آشنايى با هم، از نظر احساسى آنچنان به يكديگر نزديك شوند. هر دو مرد به وضوح در احساسى پر شر و شور براى استفاده از عنصر دراماتيك شريك بودند. هر يك واجد كيفياتى بود كه آن ديگرى نمىداشت، درحالىكه در جنبههايى نيز هر دو از اشتراك احساس و عاطفه برخوردار بودند. كاملا منطقى است اگر بپذيريم كه روابط بين اين دو مرد - كه فارستر پيرامون آنها به ذكر حداقل اشارات ناقص بسنده مىكند - بر كارهاى بعدى آنان عميقا اثر نهاد. به نظر مىرسد بتوانيم رگههايى از اين واقعيت را در دوريت كوچولو و افسانه مشاهده كنيم. كالينز هرگز قادر نبود شخصيتهاى دوردل و معاون، ( Durdles & Deputy ) را خلق كند، اما دوردل و معاون بهوضوح مىبايست نقش خود را در يك كل واحد ايفا كنند، همانگونه كه آثار كالينز، يك كل خوشساختار است، حال آنكه تا زمان نوشتن خانه قانونزده كارهاى ديكنز قطعا چنين نبود. يكى از كتابهاى كماهميتتر كالينز كه بهويژه تاكيد ما بر حضور عناصر «تصادف و تشابه و وقايع تكاندهنده را در زندگى» آشكار مىسازد، داستان گودى يخزده، ( The Frozen Deep ) است. آنطور كه نوشتهاند، داستان از سرهمبندى ملودرام اوليهاى پديد آمده كه كالينز نوشته و با موفقيتبسيار بهطور خصوصى چند بار بر روى صحنه آورد و در آن ديكنز نقش اول را ايفا كرد. كالينز در تدوين آثارى براى صحنه تئاتر چيرهدستتر، و مىتوانيم تصور كنيم كه ديكنز در اجراى آنها كارآمدتر بود و شايد هم هنگام ايفاى نقش ريچارد واردور، ( Richard Wardour ) ،ديكنز آنگونه فرديتى را به نقش فوق القا كرد كه قطعا در اصل اثر ديده نمىشود. براى آگاهى كسانى كه اين نمايشنامه را نخواندهاند، مىتوانيم اضافه كنيم كه ماجراى داستان وابسته بهوقوع تصادفى بسيار بعيد است كه در آن دو مرد كه قاعدتا نبايد با هم روبهرو شوند - يكى عاشق موفق و ديگرى عاشق طردشده يك زن واحد - با هم ملاقات مىكنند و تحتشرايطى بسيار نامحتمل، و بىآنكه بر هويت هم وقوف داشته باشند، در يك سفر اكتشافى به قطب همسفر مىشوند. در گودى يخزده، كالينز يك قطعه ملودرام ناب پديد آورده است; به اين معنا كه اين نوشته چيزى جز ملودرام نمىتواند باشد. از من خواننده خواسته مىشود يك اتفاق نامحتمل را بپذيرم، تنها به اينسبب كه وضع مهيجى را كه تبعا در پى مىآورد ببينم. اما مرزهاى درام و ملودرام بسيار مبهم و تفاوت آنها بيشتر مربوط به درجه تاكيد است، و شايد هم هيچ درامى بدون يك عنصر وسيع ملودرام از موفقيتى پايدار برخوردار نشده است. تفاوت بين گودى يخزده و اديپ شاه، ( Oedipus the King ) در چيست؟ تفاوت آنها، از يكسو تفاوت بين تصادف است كه بىهيچ خجالتيا تظاهرى ارائه مىشود و از سوى ديگر، دست تقدير كه با شخصيتها در هم مىآميزد. براى آثار دراماتيك كامل ضرورتى ندارد تصادفها را حذف كنند; نمىتوان نسبت مجاز كاربرد تصادف را با فرمول نشان داد. اما در آثار بزرگ دراماتيك همواره احساس مىشود كه شخصيتها - نه پراهميتتر از طرح داستان - بل به نحوى، بخشى لايتجزى از آن هستند.
حداقل خواننده با اين اعتقاد باقى مىماند كه اگر شرايط چنان حوادثى را سازمان نمىدادند تا بهفلان يا بهمان شكل درگير شوند، شخصيتها بهگونهاى هستند كه بالاخره به همان بد يا نيكفرجامى موصوف و كمابيش بهگونهاى مشابه به پايان كار خود مىرسند. و گاه براى كالينز، عنصر ملودرام - يعنى عنصر تصادف - تبديل به عنصر دراماتيك - عنصر مقدر - مىشود. در ميان نوشتههاى كالينز، قصهاى كوتاه با حضور يك روح سرگردان بسيار غيرمحتمل وجود دارد كه هرچند از جمله بهترين نوشتههاى او نيست، در عينحال تقريبا كيفيتى دراماتيك دارد. نام اثر هتل جنزده، ( The Haunted Hotel ) است و آنچه داستان را از يك قصه پريان سرگرمكننده درجه دوم بهتر مىكند، اين است كه عنصر قضا و قدر در آن ديگر تنها منحصر به ريسمانى نيست كه پيكرها را به حركت درمىآورد. قهرمان اصلى ماجرا، زنى در دست تقدير، خودمسحور ذهنيتى قضا و قدرى است; انگيزههايش ملودرام است; بنابراين او خود اتفاقات را جبرا وادار مىسازد تحقق يابند. در اين داستان، از آنجا كه قهرمان اصلى در درون خود كيفيتى ملودرام دارد، داستان نمىتواند صرفا ملودرام ناب باشد و از ويژگى دراماتيك نيز بهرهاى مىگيرد. خصيصه ديگرى هم در برخى قصههاى كالينز وجود دارد كه مىتوان گفتبه حيطه ملودرام يا به رگه ملودرام درام تعلق دارد. اين خصيصه عبارت است از به تعويق انداختن نتيجهاى اجتنابناپذير و كلا قابل پيشبينى، آن هم براى زمانى طولانيتر از آنكه بتوان تصور كرد. داستانى مانند ماگدالن نو، ( The New Magdalen ) از لحظهاى خاص، تبديل به پژوهشى در تعليق تئاترى مىشود، انكشاف پايان كار بارها و بارها با توسل به انواع و اقسام ترفندهاى ممكن به تعويق مىافتد، وضعيتها به مؤثرترين شكل حالتى تئاترى دارند بىآنكه به معناى ژرفتر كلمه دراماتيك باشند. همانند آنچه در زن سفيدپوش ديده مىشود، وضعيتهاى قصه بهندرت حاوى تعارض بين شخصيتهاى بارز داستان هستند و بيشتر به مقابله شطرنجبازانى شباهت دارند كه صرفا مواضعى در تقابل با يكديگر را روى صفحه بازى اشغال كردهاند.
بدينسان است، مثلا، نبرد طولانى بين كاپيتان راگ، ( Wragge ) و خانم در كتاب نامى ندارد، ( No Name ) از ميان رمانهاى كالينز، اثرى كه ما بايد به عنوان اثر نمونه، يا به عنوان بهترين كار از ميان آثار نمونه او، برگزينيم و به عنوان نمونهاى از قصههاى ملودرام آن دوره توصيه كنيم، داستان آرماديل است. اين اثر حسنى ندارد، جز اينكه يك نوشته ملودرام است، و به خودى خود واجد تمام محسناتى است كه يك قطعه ملودرام مىتواند داشته باشد. اگر دوشيزه گويلت ناچار نمىشد بخش چنان چشمگيرى از بار نماياندن رذالت و سيئات خويش را بر دوش گيرد، مىشد ساختار كتاب را تقريبا كامل دانست.
مانند اكثر رمانهاى كالينز، اين قصه از امتياز عظيم - و امروزه كميابتر و كميابتر - برخوردار است كه در تمام طول ماجرا، لحظهاى ملالآور ندارد. همچنين، اين رمان در بالاترين درجه از امتياز خاص نوشتههاى كالينز كه به آن قبلا اشاره كردهايم و مىتوانيم آن را فضاى حتميت مجعول بناميم، برخوردار است. مكانيزم كتاب را عامل رؤيا به حركت درمىآورد. ذهن خواننده با وسواس بسيار براى پذيرش رؤيايى آماده مىشود كه نخست توسط يك حادثه تصادفى به دقت صحنهپردازى مىشود. ماجرا حاوى متروكماندن دو خويشاوند بر بقاياى شناور يك كشتى به گل نشسته است كه بر عرشه آن سالها پيش پدر يكى از دو خويشاوند، پدر آن ديگرى را در دام انداخته و اسير كرده بود; و دوم بهوسيله روشى كه پزشك براى تعبير و ايجاد ترديد در رؤيا بهكار مىگيرد.
توجيه و تفسير پزشك چنان معقول است كه خواننده بلافاصله به نفع رؤيا واكنش نشان مىدهد. سپس شخصيتبيننده رؤيا به گونهاى شهودى تعريف مىشود و مراحلى كه بهواسطه آنها بخشهاى مختلف رؤيا تحقق مىپذيرند، به شكلى كامل سازماندهى مىشود. بهويژه اين دستاورد در مورد صحنهاى مصداق دارد كه پس از مقدارى كمدى طنزآميز درباره گروه قايقسوار، خانم گويلتبه هنگام غروب آفتاب به سواحل متروك مصب نورفوك، ( Norfolk Broads ) مىرسد. با بهرهبردن از خاصيت رؤيا، ما در وضعى پرتنش باقى مىمانيم كه امكان آن را به ما مىدهد تا شخصيتهاى داستان را، كه در غيراينصورت محيرالعقول مىانگاشتيم، كاملا واقعى تلقى كنيم. بزرگترين رمانها در درون خود چيزى دارند كه خواننده را وادار به خواندن آنها مىكنند. لااقل تعداد اندكى خواننده، حتى اگر رماننويسى، به عنوان يك شكل ادبى، ديگر وجود نداشته باشد، مايل به خواندن قصهاند. نمىتوان وانمود كرد كه رمانهاى ويلكى كالينز واجد اين كيفيت ماندگارند. آثار او صرفا براى كسانى جالباند كه از «خواندن رمان» فىنفسه لذت مىبرند. اما هنوز هم كسانى به نگارش رمان مشغولاند و هيچ رماننويس معاصرى نيست كه نتواند از خواندن آثار كالينز چيزى در باب هنر جلبتوجه و به هيجانآوردن خواننده فرانگيرد. بنابراين، تا زمانى كه رمان نوشته مىشود، امكانات ملودرام بايد گاه به گاه مورد ارزيابى و كنكاش قرار گيرد. داستانپردازى «هيجانآور» معاصر با خطر يكنواختى مواجه است; قتل مرسوم در اولين فصل كتاب توسط سر پيشخدمت مرسوم كشف مىشود و قاتل در آخرين فصل با تمهيدات كارآگاه مرسوم معرفى مىگردد - البته پس از اينكه خواننده پيشتر به هويت او پى برده است. در مقايسه، منابع موضوعات كالينز نامحدود جلوه مىكنند. و حتى اگر ما از جدىگرفتن خود كالينز سر باز زنيم، دشوار بتوانيم منكر جدى بودن وى شويم، آنگاه كه دريابيم كه او استاد هنرى بود كه نه چارلز ريد و نه ديكنز به هيچوجه تحقير نمىكردند. ما نمىتوانيم درام و ملودرام را بهگونهاى توصيف كنيم كه گويى مانعةالجمع هستند، درامهاى بزرگ در خود چيزى ملودرام دارند و بهترين پديدههاى ملودرام از عظمت درام بهرهاى بسزا بردهاند. سنگ ماه بسيار به خانه قانونزده نزديك است. ماجراى سرقتيك قطعه الماس بخشى از همان تاثيرات كوبندهاى را بر زندگى افراد درگير باقى مىنهد كه پروندهاى كه دادگاه حقوقى به آن رسيدگى مىكند: دوشيزه اسپيرمن در رمان سنگ ماه همانگونه بهواسطه قطعه الماس نابود مىشود كه بانو فلايت، ( Flite ) رمان خانه قانونزده بهواسطه پرونده حقوقى نابود مىگردد. رمانهاى كالينز سؤالاتى را مطرح مىكنند كه هيچ دانشجوى «هنر قصهنويسى» توان ناديده گرفتن آنها را ندارد. اين امكان وجود دارد كه هنرمند بيش از حد از «هنر خويش» آگاه باشد. شايد هنرى جيمز، ( Henry James ) - كه در كار خويش مىتوانست نه تنها بسيار «جالبتوجه» باشد، بلكه استادى حيرتآورى در جنبههاى ظريفتر ملودرام هم داشت - به عنوان يك منتقد نفوذى ناگوار داشته است. به نفع ما نيست اين واقعيت را فراموش كنيم كه اولين ضرورت - و ضرورتى نهچندان بىاهميت - در هر اثر نظم يا نثر، اين است كه كار بايد جالب و سرگرمكننده باشد. اين مقاله ترجمهاى است از : T.S. Eliot, Selected essays , Harcord Brasianowich, 1955 .
1. Count Fosco 2. Sergeant Cuff