مروري اجمالي برساختار انديشة سياسيعنصرالمعالي در قابوس نامه
اصغر افتخاري* چكيده: در اين نوشتار مؤلف سعي دارد با تأمل در ابواب مختلف كتاب قابوسنامه، اثرگرانسنگ عنصرالمعالي، ساختارهاي حاكم بر انديشة سياسي او را رسم نمايد. از اين رو، مجموعملاحظات مؤلف كتاب، در قالب هفت بخش جداگانه (اخلاقي، حكومتي، حقوقي، اقتصادي،فرهنگي، نظامي و تربيتي) آمده، و سپس ارتباط منطقي ميان هفت ركن فوق توضيح داده شدهاست. نتيجه آنكه ضمن معرفي شدن ديدگاه سياسي عنصرالمعالي، خواننده ميتواند بسادگيارتباط آن را با ساير عناصر فكري مؤلف كتاب دريابد.واژههاي كليدي: 1.عنصرالمعالي 2. اخلاق 3. سياست 4. اقتصاد 5. حكومت 6. فرهنگ در ديار ما گرايش ملي تأليف در عرصة «انديشة سياسي»، «برونگرا» است. همّ و غم نويسندگان مادرشناساندن «خداوندان انديشة سياسي»، در غرب خلاصه ميشود و تأليف - و بيشتر از آن ترجمه -معمولاً در اين باره است. اگر چه هنوز راه نارفته و زواياي ناشناخته بسيار ميباشد، اما به گوهر دريايانديشة خودي چندان توجهي نشده و «يك از هزاران» به بيان نيامده است. با قبول اين «ضرورت»،قابوسنامه را پيش روي خود نهاديم و در كار فهم انديشةسياسي مؤلف توانمند آن برآمديم.البته، غرض از چنين غوري فقط «ترسيم تمام عياربناي انديشة عنصرالمعالي» نيست، بلكه مهمشناساندن «طريق تأمل» و ورود به دنياي آراي عنصرالمعالي است؛ زيرا پراكندگي مطالب، زياديموضوعات بحث شده و سياق كلام مؤلف، مجموعهاي را پديد آورده كه اگرچه با ارزش و غني است،ولي انسجام و وضوح لازم را ندارد و امر را برجويندگان معرفت مشتبه ميسازد. بنابراين، يافتنمحوري واحد و چيدن دقايق نظري عنصرالمعالي برحول آن، راه رابراي «نظريه پردازي» و تأملاتنظري و عملي بعد هموارتر ميسازد.از بررسي آثار مؤلفاني كه گوشة چشمي به قابوسنامه داشتهاند، معلوم ميشود كه اكثر ايشانمفتون قلم تواناي مؤلف و ظرافتهاي ادبي قابوس نامه شدهاند. به عبارتي رساتر، زيبايي سخنعنصرالمعالي اديبان را به خود فرا خوانده و اين جذبه آنقدر زياد بوده، كه قابوسنامه را بكلي به عرصةادبيات وابسته كرده است.آقاي محمد معين در مجموعه مقالات (معين، 1367، ج2، صص276-284)، ادوارد براون درتاريخ ادبي ايران(براون، 1358، ج2، صص473-484) و هرماناته در تاريخ ادبيات فارسي (اته،1356، ص266)، كلاً بربعد ادبي قابوسنامه انگشت گذارده و سخن سراييها كردهاند.حتي در كارسترگآقاي ذبيحالله صفا(صفا، 1366، ج2، صص898-902) نيز كه از اوضاع اجتماعي، سياسي، تاريخيواقتصادي آن زمان در حد مقبولي سخن رفته است، باز هم از تحليل انديشة سياسي عنصرالمعالياثري ديده نميشود و خواننده فقط به مجموعهاي از اطلاعات تاريخي مربوط به زمان حياتعنصرالمعالي آگاه ميشود. با همة اين احوال، تلاش آقاي صفا از تأملات امين عبدالمجيد بدوي دركتاب بحث دربارة قابوسنامه(بدوي، 1335)، ارزشمندتر ومفيدتر به نظر ميرسد،زيرا بدوي در نهايت به بيان سرفصلهاي قابوسنامه - كه در فهرست كتاب معمولاًميآيد - بسنده ميكند.خلاصه، نقصان موجود در اين زمينه نه متوجه نويسندگان فوقالذكر، بلكه دامنگير سياستشناسان ما نيز است؛ زيرا از اديبان توقعي جز تأمل ادبي نميرود. البته، جا دارد كه به اثر ارزشمندآقاي سعيد نفيسي وهمچنين غلامحسين يوسفي اشاره شود. اگر چه اين دوكتاب كاملاً جنبة ادبيدارند، امّا از آنجا كه مؤلفان زحمت تصحيح قابوسنامه را برخود هموار نموده و گام اول را در زمينةقرائت صحيح كتاب برداشتهاند، قابل تقدير است. همچنين، لازم است به سلسله مقالات نگاشته شدهدربارة قابوسنامه در روزنامة كيهان (آذر و دي 1372) نيز اشارهاي شود، كه جوانههاي تأملات سياسيدر قابوسنامه در آن اوراق و در لابلاي انبوه تأملات ادبي، قابل رؤيت است.امير عنصرالمعالي كيكاووس بن اسكندر بن قابوس وشمگيربن زيار (412-475ق)، معروف به«عنصرالمعالي»، از شاهزادگان خاندان زياري است كه در قرن چهارم و پنجمهجري در شمال ايران وبويژه در گرگان، طبرستان، گيلان و ديلمستان حكمراني داشتهاند. امير عنصرالمعالي، دختر سلطانمحمود غزنوي را به همسري گرفت و از او فرزندي به نام گيلانشاه آورد كه قابوسنامه را براي وينگاشته است (يوسفي، 1371، ج6، ص13). دربارة جلوس او و گيلانشاه برتخت شاهي، ميانانديشمندان و مورخان اختلاف است. گروهي عقيده دارند كه اميرزادة زياري را حقيقتاً حكمرانيدست نداد. امّا به اعتقاد برخي محققان، حكومتي - هرچند كوچك و محدود - براي آن دو بوده است(يوسفي، 1371، مقدمه). اگر چه نتيجة اين بحث در درك هر چه صحيحتر گفتار صاحب كتاب مؤثراست، امّا نقل شواهد تاريخي از هر طرف، ما را در تصديق يكي از اين دو قول با مشكل مواجهميسازد. لذا براي خروج از اين بنبست، به نظر سومي معتقد ميشويم و تلاش ميكنيم تا به نحويآن دو نظر را جمع نماييم: اگر چه حكمراني عنصرالمعالي و فرزندش از حيث تاريخي مسلم همنباشد، ولي اين مطلب قطعي است كه مؤلف حتماً از مسائل حكومتي آگاه بوده است. علاوه بر قولمتين او، ولادتش در يك خاندان اشرافي و حكمران، ميتواند اين نظر را تأييد كند.عنصرالمعالي از حيث علمي نيز معروف و سرآمد بود. استاد بديعالزمان فروزانفر دربارة او ميگويد(يوسفي، 1371، ص302):«كيكاووس از كلية علوم و آداب متداول آن عصر مطلع بود وحتي حرف وصنايع را نيز آموخته،بلكه در بعضي از آنها استاد بود. در كلية فنون علمي از قبيل: طب و فلسفه و نجوم و رياضي وشعب هر يك مهارت داشته، و ظاهراً خط پهلوي را نيز ميخوانده است و به زبان طبري و پارسيدر هر دو شعر ميساخته.»اين مهارت فقط به حوزة علم محدود نبود، بلكه شامل: سواركاري، شمشيربازي، سپرداري وشناوري نيز ميشد (آهي، 1372).باتوجه به وضعيت علمي - فرهنگي آن زمان، ميتوان تصويري جامعتر از سيماي علميكيكاووس رسم كرد. بنابر نقل مورخان، اگرچه سرزمين ايران در آن زمان دچار نوعي هرج و مرج وآشفتگي بود - به طوري كه در همه جا شعلههاي آتش بر اثر تاخت و تاز سلسلههاي گوناگون زبانهميكشيد - و ليكن از حيث علمي و فرهنگي شميم دانش و معرفت به طور گستردهاي بهمشام ميرسيد. در احوال سلجوقيان آوردهاند كه ايشان افرادي دانشمند نبودند، وليكن دانشمندان بسياري را- بويژه از نيشابور - به كار گرفتند. از اينرو، آثار تأليفي بسياري در اين زمان - و از آن جمله قابوسنامه - به جامعة علمي عرضه شد؛ به طوري كه ميتوان آن را زمان ثمربخشي زحمات نويسندگان پيشين لقب داد(فروزانفر، 1354، صص252و295؛ مجدي،1354، صص252-295).حال با در نظر گرفتن دو مؤلفة شخصيت كيكاووس و وضعيت مترقي علم و دانش در قرن پنجمهجري، ميتوان به مشكل موجود در راه بازخواني قابوسنامه و كتابهايي از اين نوع پي برد؛ كه كليددرك ماهيت اين گونه آثار را نيز به ما ميدهد. 1. ماهيت قابوسنامهبه نظر ميرسد كه تغيير درعلوم و رشد فزايندة آنها در دوران كنوني، به طور ضمني موجب بروزتحولي بنيادين در نحوة نگارش كتابها و نگرش مؤلفان شده است. مقايسة آثار پيشينيان با كتابهايدوران كنوني، درك اين مطلب را براي خواننده ساده خواهد كرد. متون جديد به طور تخصصي و درحوزهاي معين نگاشته ميشوند، در حالي كه متون قديم به گونة دائرةالمعارف و حاوي مطالبگوناگوني است كه در نگاه اول چندان هم با يكديگر مرتبط نيستند. پيچيدگي معارف و محدوديتزماني، ديگر امكان نگارش اين گونه كتابها را به ما نميدهد. همچنين، اذهان «تخصصي شده» امروزي،چنين متوني را به زحمت پذيرايند. به عنوان مثال، رسيدن به يك انديشة سياسي منسجم در كتابيهمانند قابوسنامه كه دارندة ابواب مختلفي همچون: احترام به والدين، آداب خوردن، پيري و جوانياست، به آساني يافتن نظريات نويسندگان معاصر - كه به طور مستقيم به سراغ موضوع ميروند و نظرخود را بيان ميدارند - نيست. اين، همان تحول عظيمي ميباشد كه در سبك نگارش رخ داده است.روش پيشنهادي براي مطالعة اينگونه آثار، آن است كه خواننده ميبايست با تأمل ابواب متفرقه راببيند، سپس با راهيابي به معاني موجود در وراي اين جملات و كنار هم چيدن آنها، نظرية منسجميرا بنيان نهد.قابوسنامه از اين حكم كلي مستثنا نيست. اين كتاب تحث تأثير حوزة معرفتي بسيار وسيع مؤلفو جامعة علمي قرن پنجم هجري، شامل محورهاي عمده و در هم پيچيدهاي همچون: عرفان، آداب و رسوم(اخلاق)، اقتصاد، سياست ونظامي است. با عنايت به همين وجه، سخن ملكالشعراي بهار در وصف قابوسنامه، معنايي در خور مييابد؛ آنجا كه ميگويد(بهار، 1369، ج2، ص114):«علاوه برفوايد عظيمي كه از حيث شناسايي تمدن قديم و معيشت ملي و علمزندگي و دستورحيات در كتاب مذكور مندرج است، بايد آن را مجموعة تمدن پيش از مغول ناميد. و همچنينسرمشق بزرگي است، از بهترين انشاء نثر فارسي.»بنابراين براي فهم سياسي اثر حاضر، بايد شيوة پيشنهادي را به كار گرفت كه در قسمتهاي بعديمقاله نتايج آن ميآيد. 2. جايگاه قابوسنامه در سپهر گفتار سياسي براي سهولت تشخيص مقام قابوسنامه، اين حوزه از گفتار انساني را كه به سياست اختصاص دارد،به دو بخش عمدة: فلسفة سياسي و انديشة سياسي، تقسيم ميكنيم.در فلسفة سياسي، ارائة كلام سياسي منوط به وجود يك بحث مقدماتي فلسفي است. در حاليكهدر انديشة سياسي، متفكر ميتواند جدا از ملاحظات فلسفي به استنتاج احكام سياسي دست يازد. بهطور مثال، افلاطون يك فيلسوف به شمار ميآيد، زيرا انديشة سياسي او از دستگاه فلسفي منسجميكه طراحي كرده است، حاصل ميشود. در حالي كه ماكياولي به عنوان انديشمندي سياسي، بدونطرح چنين دستگاهي و به طور مستقيم، به استنتاج سياسي ميپردازد. در جرگة انديشة اسلامي نيزدو نوع انديشه ورزي داشتهايم كه فارابي و خواجه نظامالملكالگوي آنها ميباشند. فارابي در بيانانديشهاش به بنيان نهادن دستگاه فلسفي همت گماشت، اما خواجه نظامالملك به طور مستقيم بهبررسي قدرت و حفظ آن پرداخت. بنابراين، يكي فيلسوف و ديگري انديشمند سياسي به حسابميآيد (داوري، 1354؛ همو، 1356). انديشة سياسي نيز به دو بخش: «سياستنامه» و «شريعتنامه»،تقسيم ميشود. ملاك اين جداانگاري درموضوع، توجيه ايدئولوژيكي است كه انديشةسياسي ايرانيبه دنبال آن ميباشد؛ بدين معنا كه طيف سياستنامهها به توجيه ايدئولوژيك نظرية سلطنت نظردارد، و ليكن شريعتنامهها به توجيه ايدئولوژيك «خلافت» ميپردازد(طباطبائي، 1368، ص27). باتوجه به مطلب فوق، ميتوان قابوسنامه را در زمرة سياست نامهها قرار داد. تلاش مؤلف نيز آن استتا با روشي دستوري - اخلاقي، نظرية سياسي خود را تبيين و تأييد كند. شخصيت مبرز مؤلف،اوضاع علمي - فرهنگي برجستة قرن پنجم هجري و مقام شامخ قابوسنامه در ميان آثار انديشةسياسي، نظر محققان و انديشمندان زيادي را به اين كتاب جلب كرده است. به همين دليل، كتاب بهزبانهاي: تركي، آلماني، فرانسوي، انگليسي و عربي ترجمه و به وسيلة محققاني از قبيل: روبنلوي«Reuben levy»، دتيس «Dietz»، آ.كري «A.Querry»، اء.برتلس «E.Bertels» عبدالمجيد بدوي،حمد بنالياس، سعيد نفيسي و غلامحسين يوسفي تصحيح و نشر شده است. مجموعة اينامتيازها، نگارنده را برآن داشت تا در حدّ امكان به بيان آراي سياسي او در زمينة حكومت همت گمارد.آنچه پس از اين غور اندك حاصل آمد، همانا اعتراف به عظمت و عمق سخن كيكاووس و صدق ادعايآقاي حسين آهي بود؛ آنجا كه ميگويد (آهي، 1372):«قابوسنامه در ميان متوني كه به نثر پارسي نوشته شده، از همه ارزشمندتر، فصيحتر وسودمندتر است. من كه خود بارها گلستان و نصحيتنامة امير را بازنويسي كرده و يا درسگفتهام، ميتوانم با صراحتي صادقانه بگويم كه گلستان سعدي هرگز به اعتبار و پاية قابوسنامةعنصرالمعالي نميرسد.» 3. اركان عمدة انديشة سياسي عنصرالمعالي با نظر در ابواب چهل و چهارگانة قابوسنامه، ميتوان به هفت ركناساسي: اخلاقي، حكومتي،حقوقي، اقتصادي، فرهنگي، نظامي وتربيتي، در انديشة سياسي امير عنصرالمعالي اشاره كرد. درادامه، برمهمترين اصول حاكم بر اين هفت ركن مروري خواهيم داشت . ركن اوّل: اخلاق قابوسنامه را بحق ميتوان كتابي اخلاقي قلمداد كرد، زيرا آغاز و انجام آن با «اخلاقيات» است. اماقرارگرفتن اخلاق به عنوان يكي از اركان انديشة سياسي، خود محتاج بحث و نظر است. در اين تأمل،ميتوان بر دو مطلب درنگ كرد؛ يكي ماهيت پند واندرزها، و ديگري تعريف اخلاق.در ارتباط با موضوع اول، همين بس كه پند و اندرز قبل و بعد از ورود اسلام در اين ديار رايج بودهاست، و ميراثباستاني ما منبعي غني در اين زمينه دارد. اين راه در بستر انديشه ادامه مييابد، تااينكه در قالب «نصيحت نامهها» در حوزة سياست تجلي مييابد. در دوران ساسانيان اين رسم چنانشايع و رايج گرديد، كه منصبي رسمي با عنوان: «اندرز بُد» تأسيس شد. (رجائي، 1373، ص18). هدفاز اين اندرزنامهها، ارائة چگونگي رفتار مناسب در زندگي سياسي است. نويسندة الاخبار الطوال دراينباره مينويسد (رجائي، 1373، ص21):«به واسطة اشتمال برآداب و دورانديشيها، براي انسان رأيي بهتر از رأي خودش و حزم واحتياطي بيشتر از حزم واحتياط خودش پديد ميآورد.»قابوسنامه را مؤلفش با نظر به همين وجه، «نصيحتنامه» خوانده است (يوسفي، 1371،صص3و5). گمان براين است كه عنوان اصلي كتاب نيز همين باشد، زيرا با محتواي كتاب تطابق تمامدارد. از اينرو، به اين بعد از قابوسنامه بسيار عنايت شده است، تا آنجا كه ملكالشعراي بهارميگويد(بهار، 1369، ج2، ص121): «اما در كلام جامع و حكم و پنديات، اين كتاب را مانند نيست.»بنابراين، با علم به اينكه سياستنامهها استمرار سنت اندرزنامه نويسي دورة ساسانياناست(طباطبائي، 1368، ص39)، ميتوان به جايگاه اخلاق در انديشة سياسي پيبرد. حقيقت ايناست كه در سنت اندرز نامهنويسي، همة مفاهيم - و از آن جمله سياست - در قالب اخلاقي ارائهميشوند. از اينجا، ميتوان به ضرورت ارائة معنايي تازه از اخلاق پيبرد؛ كاري كه متعاقباً بدانخواهيم پرداخت.به هر حال، مقدمة قابوسنامه را بايد اين گونه نگريست تا مفهوم واقعيِ سياسي آن براي ما آشكارشود(نفيسي، 1342، صص1-3):«چنين گويد جمعكنندة اين كتاب اميرعنصرالمعالي ...با فرزند خويش گيلانشاه كه بدان اي پسر!كه من پير شدم...]پس[ مصلحت ديدم كه پيش از آنكه عزل به من رسد نامه اندرنكوهش روزگار وسازش كار بيش از بهره از نيك نامي ياد كنم... برموجب مهرپدري ...پس بدان اي پسر! كه ايننصيحتنامه و اين كتاب مباركة شريف را بر چهل وچهار باب نهادم. اميد كه برمصنف و خواننده ونويسنده و شنونده مبارك و ميمون افتد؛ انشاءاللهتعالي وحده العزيز.»اما درباب مفهوم اخلاق، به نظر ميرسد اين واژه در قاموس قابوسنامه، معنايي گسترده دارد؛بهگونهاي كه گاه موافق با اخلاق اسلامي ميافتد - آنچنانكه در احوال پدر و مادر، سپاس خداوندمتعال، خضوع و فروتني و بسياري از ابواب قابوسنامه آمده است - وگاه همانند احكام صادره درخنياگري، تفرج و حكومت، با اخلاق اسلامي مخالف است.اخلاق در اين معناي عام، داراي «گوهرذاتي» و مهمي است، كه ميتوان آن را «توانِ ارزيابي» ناميد.از اين ديدگاه، اخلاق و سياست نسبتي و ثيق مييابند؛ آنگونه كه (آشوري، 1371):«هر اخلاقي سياستي دارد و هر سياستي اخلاقي ... ماكياولي نيز كه ميخواست رشتة پيونداخلاقيات و سياست را از هم ببرد، در واقع كاري جز آن نميخواست بكند كه آن را از يكاخلاقيات ببرد و به اخلاقيات ديگري پيوند بزند، زيرا او هنوز اخلاقي جز اخلاق قرون وسطايينميشناخت.»از پس اين دو ملاحظه، ميتوان به درون ركناخلاقي قابوسنامه گام نهاد. او به تبع ماهيت كلّيكارش كه متأثر از سياست اندرزنامه نويسي است، از دوگونه اخلاق سخن ميگويد:اول، قسمي از اخلاق ميباشد كه ناظر بر احوال عموم مردمان است، و ايشان را واجب است تا بهجهت اصلاح امور از روي عقل و نقل بدانها وفادار باشند.دوم، قسمي كه اخلاق كارگزاران يا «خواص» ناميده شده است، و اشعار بر اصول مهمه در نزدمتوليان امور دارد.با توجه به ارتباط نوع دوم از اخلاق به بحث حاضر، در ادامة بحث غرض از اخلاق فقط معناي دومآن خواهد بود. ركن دوم: حكومت«حكومت» به عنوان دستگاه متولي ادارة امور كشور، در انديشة عنصرالمعالي مركب از: پادشاه،سپهسالاران، وزيران، دبيران، نديمان و خدمتگزاران است.قبل از پرداختن به هر يك از اين اجزا و بيان كار ويژهاي آنها در درون اين ساختار، لازم است تا بهاساس اين ساختار - كه پادشاه بوده و در قالب نظرية «سلطنت» آمده است - نظري دقيق بيفكنيم. چنانكه گفته شد، قابوسنامه در حوزة سياستنامهها قرار دارد. اصول مهم سياستنامهها عبارتنداز: شاه محوري، توجه به نظرية ايراني سلطنت - در دوران قبل از ورود اسلام - و توجه به دين بساننوعي ابزار با حرمت و ارزشمند (طباطبائي، 1368، فصول 1و2). قابوس نامه نيز از اين روند كلي بركنارنبوده است. لذا، مشاهده ميشود كه پادشاه در مركز منظومة شمسي حكومت قرار دارد، و نظريةمؤلف همان تئوري «سلطنت» است. براي درك ادلة توصية اين نظام، توجه به فرهنگ سياسي ايران واوضاع وقت عنصرالمعالي لازم مينمايد. الف: فرهنگ سياسي ريشههاي اوليه تأييد سلطنت در دو جا قرار دارد:ريشههاي ذهني اين نظريه را ميتوان به طور واضح در اسطورههاي ايراني مشاهده كرد. بهعنوانمثال، از كيومرث در افسانهها به عنوان اولين مخلوق ياد ميشود، كه نظام پادشاهي را بنيان نهاد. لذااين گونه تصور ميشود كه نظام پادشاهي از ابتداي خلقت در نزد ايرانيان به وديعت گذاشته شدهاست.ريشههاي تاريخي: در اين باره، ميتوان به بنيانهاي نظري - عملي محكمي در درون تاريخمفصل ايراني دست يافت. در ابتدا، قبايل آريايي براي ايجاد ملتي جديد، با مشكلاتي دست به گريبانبودند كه راه حل آن - به گمان بزرگان ايشان - در اتخاذ نظرية سلطنت به دلايل ذيل بود: اول، نظرية سلطنت پاسخي مناسب براي چالشهاي دروني قبايل آريايي به شمار ميرفت.دوم، اين نظريه ميتوانست وطن آريايي جديد را از شر شياطين خارجي مصون نگاه دارد.در نتيجه، بتدريج ساختار خانوادگي تغيير كرد، ده (ويس) و ولايت (دهيو) به وجود آمد، و رياستخاندان (مابد) جاي خود را به رئيس (يئببتي) داد. بدينسان، تمركز قدرت تحت نظر آمرانة شاه(خشايثيه) پا به عرصة وجود گذاشت. وجود سابقة «شاه آرماني» در ايران و بُعد سياسي دين زردشت مبني براينكه «اهورامزدا» را سلطنتي است بدون مثال و تجلي آن بررويزمين همان پادشاه ميباشد، هر دو روند شكلگيري نظرية سلطنت در اين ديار را تأييد ميكنند (رجايي، 1372، صص53-90). ب: اوضاع سياسي - اجتماعيوضعيت سياسي - اجتماعي ايران در نيمة اول قرن پنجم چندان بسامان نبود. تركان سلجوقي باشورش خود خلفاي بغداد را به هراس افكنده بودند، و ايجاد اين تزلزل به همراه ضعف نيروي فائقةآلبويه، به نيروهاي معارض امكان ابراز وجود داده بود و روي هم رفته نوعي بينظمي و تفرقآراميرفت كه حاكم شود. در كنار اين مسئله، معضل مسلمانان ونصرانيان نيز وجود داشت كه گاه براثرتعصبات مذهبي، جنگهايي را موجب ميشد (نفيسي، 1342، صص، يج -يه). بديهي است در اينزمان براي بسامان شدن امور، نظرية سلطنت ميتوانست نسبت به ديگر نظريات كار آمدتر باشد،بويژه كه در فرهنگ ايراني - با توجه به مطلبي كه گفته شد - هم ريشه داشته است.مطلب قابل توجه در همين زمينه، وضعيت خاندان عنصرالمعالي است. اين خاندان در آن زمان اززير چتر ولايت خلفاي عرب خارج شده بودند، و از همين رو برآداب و سنن ايراني تأكيد زياديداشتند. دعواي اين خاندان، انحراف خلفاي عرب از اسلام ناب و ارائة چهرهاي مشوه از اسلام بود. لذاگمان آنان براين بود كه با رجوع به فرهنگ و سنت ايراني، در حقيقت خود را از زير بار رسمهاي اعرابخارج مينمايند (مقبلي، 1372).مجموع اين ملاحظات، نظرية سلطنت را در قابوسنامه حاكم ميسازد، و عنصرالمعالي را واميدارد تا پادشاه را در مركز دايرة حكومت قرار دهد. در ادامة اين نوشتار با رجوع به قابوسنامه، بهشرح وظايف و بيان جايگاه هر يك از نهادها و دستگاه سلطنت (اركان) خواهيم پرداخت. پادشاهگوهر پادشاهي، «فرمانروايي» است؛ از اينرو كيكاووس ضمن بيان دو حكايت، پسر را براين مهمهشدار ميدهد و از او ميخواهد چون بدين مقام راه يافت، در آن مراقبت تمام نمايد(نفيسي،1342،ص169): «در پادشاهي خويش مگذار كه كسي فرمان تو را خوار دارد؛ كه تو را خوار داشته باشد، كه درپادشاهي، راحت، در فرمان دادن است و اگر نه صورت پادشاه با رعيت برابر است. و فرق ميانپادشاه و رعيت آن است كه وي فرمانده است و رعيت فرمانبردار.»پس چون احوال سلطان محمود و مسعود شاه را در اين امر نظاره ميكند و تحمل اولية ايشان درانفاذ احكام را هويدا ميسازد، از زبان او نقل ميكند كه: «خاكم به سر باد كه در مُلك من فرمان نبرند و شرطشاهي نگذارند»، چرا كه (نفيسي، 1342، ص171):«پادشاهي كه فرمان او روان نباشد نه پادشاه باشد، كه نظام ملك در رواني فرمان است.»اما چون به موضوع اخلاق ميپردازد، پس از بيان اصولي در اخلاق عمومي پادشاهان از قبيل:خوبي، مهرباني، رحم و مروّت در كار، يادآور اخلاق اختصاصي ايشان ميشود و اصول ذيل را به تفرقبيان ميدارد: اصل اوّل: پارساييامير دربارة پارسايي، اينگونه تذكر ميدهد (نفيسي، 1342، ص167):«بدان اي پسرك! اگر پادشاه باشي، پارسا باش ... و پاك شلوار، كه پاك شلواري پاك ديني است.» اصل دوّم: رعايت عدل ودادامير دربارة عدالت پادشاه گويد(نفيسي، 1342، ص171):«رعيت به عدل توان داشت و رعيت از عدل آبادان باشد... پس بيداد را در مملكت راه مده، كهخانة ملكان از داد برجاي باشد و قديم گردد و خانة بيدادگران زود نيست شود... چنانكه حكماءگفتهاند: چشمة خرمي عالم، پادشاه عادل است و چشمه دژمي، پادشاه ظالم.»بنابراين عدل در نظر صاحب قابوسنامه، ظلم نكردن است. با توجه به رأي كلي سياستنامه،مشخص ميشود كه ظلم هر آن كاري است كه در بنيان حكومت و جامعه خلل آرد و به نحوي تضعيفپادشاه يا مُلك كند. اصل سوّم: مشورت با خردمندانامير خرد را گوهري گرانسنگ ميداند و در وصف آن گويد (نفيسي، 1342، ص167):«هر كاري كه بخواهي كرد با خرد مشورت كن، كه وزير پادشاهي، خرد است... و به هر كاري كه درخواهي شدن، نخست شمار بيرون آمدن آن برگير و تا آخر نبيني به اول مبين.» اصل چهارم: حفظ شوكت امير شوكت پادشاه را عامل مهمي در برقراري حكومت ميشمرد و ميگويد(نفيسي، 1342،ص167):«بدترين كاري پادشاه را، دليري رعيت و نافرماني و حاشيت باشد.» اصل پنجم: به سياست بودنمنظور امير از سياست در اينجا، «زيركي» ميباشد؛ آنگونه كه در امور ساده ننگرد و هميشه زوايايتاريك را در نظر دارد. از همينرو، وي دربارة رفتار با وزير، اينگونه «سياستي» را تجويزميكند(نفيسي، 1342، ص167): «به سياست باش، خاصه با وزير خويش. البته خويشتن را تسليم القلبي به وزير خويش منماي ويكباره محتاج رأي او مباش. و هر سخني كه وزير بگويد ... بشنو اما در وقت اجابت مكن. بگوي كهتا بنگرم، آنگاه چنانكه بايد بفرماييم.»منظور ديگر او از سياست نمودن زير دستان، همانا عقوبت و زجر ايشان در تخلفشان توسطپادشاه است، تا از اين طريق راه را برخرابي عمارت و ولايت ببندد؛ چنانكه خود با صراحتمينويسد(نفيسي، 1342، ص171):«رواني فرمان ]پادشاه[ جز به سياست نباشد. پس در سياست نمودن تقصير نبايد كرد تا امرهاروان باشد و شغلها بيتقصير.» اصل ششم: سپردن كار به كاردانامير كارداني را شرط سپردن كار به افراد ميداند و تذكر ميدهد(نفيسي، 1342، ص169):«و هر كاري را به كسي نتوان داد كه گفتهاند:«لكُلَّ عَملٍ رِجالٌ». پس كار به كاردان سپار تا از دردرسته باشي. تو را توفيق خواهم در دعا تا دهي هركاردان را كارداني.» اصل هفتم: اطلاع از حال رعيت و كارگزاران امير آگاهي پادشاه از وضعيت مملكت را امري لازم برميشمرد و تأكيد دارد (نفيسي،1342،ص169):«پس بايد كه از حال لشكر و رعيت نيك آگاه باشي و از حال مملكت خويش بيخبر نباشي، خاصهاز حال وزير خود و بايد كه وزير تو آب بخورد تو بداني.»البته، اصل اطلاع در نزد امير عنصرالمعالي بيش از آنكه ناظر بر وظيفة پادشاه و دلسوزي نسبت بهخلق باشد، رنگ امنيت و حفظ حكومت به خود ميگيرد و عبارت: «بايد وزير تو آب بخورد تو بداني»،نيز اين امر را مسجل ميكند كه پادشاه را چشمها و دستهايي بسيار بايد باشد تا اعمال همگان را ببيندو ضبط نمايد، چرا كه «اعتماد» نسبت به يكديگر در اين نظام كم است و - چنانكه ديديم - اساساً نه درنظريه و نه در عمل، به آن هرگز اشاره نميشود.خلاصه كلام، در مقابل اخلاق عملي پادشاهان، برپادشاه فرض مينمايد كه (نفيسي، 1342،صص172-173):«تا از شراب پادشاهي مست]نشود[ و در شش خصلت تقصير]ننمايد[: هيبت و داد و دهش وحفاظ و آهستگي و راستگويي.]كه[ اگر پادشاه از اين شش خصلت يكي دور كند، نزديك شود بهمستي پادشاه. و هر پادشاهي كه از پادشاهي مست شود، ]او[ در رفتن پادشاهي بود.» سپهسالارانشايد قراردادن سپهسالاران در مرتبة بعد از پادشاه با توجه به وجود وزيران در مرتبة سوم، قدريعجيب به نظر برسد. حقيقت امر نيز اين است كه ميبايد چنان تقدّمي رعايت ميشد. با اين حال،مشاهده ميشود كه عنصرالمعالي باب چهل ويك كتاب خود را به سپهسالاران - و نه وزيران -اختصاص داده است. شايد علت آن، فرهنگ سياسي ويژة آن روز باشد. همانطوري كه پيش از اين بهتفصيل بيان شد، فرهنگ استبدادي حاكم عليالقاعده نظاميان را كه نمود عالي «قدرت» ميباشند، بروزيران كه نمايندگان شاخص سياست ميباشند، برتري ميدهد. براين اساس، قربت سپهسالارانبرشاهان نه عجيب، بل متوقع است. اما مهمترين اصول سپهسالاري عبارتند از: اصل اوّل: حفظ هيبتسپهسالار بايستي كه در ديدة مردم در درون و بيرون هيبتي داشته باشد. اين مهم، از طريقشجاعت فردي، استخدام شجاعان و تهية سازوبرگ مناسب رزم حاصل ميشود(نفيسي، 1342،ص164). اصل دوّم: حفظ لشكرامير، سپهسالار را بسيار سفارش ميكند كه در جلب رضايت افرادش، جديت تمام نمايد، و ازاحسان، اعطاي خلعت و زيادي معاش ايشان غفلت نورزد و بدين طريق دل ايشان براي مبارزه قويدارد(نفيسي، 1342، صص164-165) تا آنجا كه گويد(نفيسي، 1342، صص165-166):«چنان بايد كه در وقت لشكر تو به جان سر تو سوگند خوردند و تو با لشكر سخي باش. پس اگر بهخلعت توفيري از پيش نتوان كردن، به نان و نبيذ و سخن خوش تقصير مكن. ]و[ يك لقمه نان ويك قدح نبيذ بيلشكر خويش مخور. آنچه نان كند، زرو سيم و خلعت نكند. ]پس[ لشكر خويشرا هميشه دل خوشدار. اگر خواهي تا جان از تو دريغ ندارند، نان باره از ايشان دريغ مدار.» اصل سوّم: جنگاوريسپهسالار بايد خود جنگاور باشد، جنگاوران را گرد خود جمع كند و در امر جنگ آشنا به روشهايمناسب باشد تا بتواند خصم را در هم كوبد و فتحي بهدست آورد (نفيسي، 1342، صص165-166).اگر چه عنصرالمعالي در اين باب در امور جنگي سخن به تفصيل ميآورد، امّا در بيان كيفيت وچگونگي رابطة شاه و سپهسالار كوتاهي ميكند. معلوم نيست اين تعلل را به چه چيزي بايد حملنمود؟ به هر حال، بديهي است كه تاريخ گذشته ما به ميزان زياد، متأثر از رفت وآمد همينسپهسالاران است كه هر كدام زماني به فراخور توان نظامي خود، تخت پادشاهي را به خود اختصاصدادهاند و سپس به وسيلة سپهسالاري ديگر از تخت فرو افتادهاند. لذا رابطة پادشاه با سپهسالارچندان معلوم نبوده و پادشاه نميدانسته است كه آيا به منظور صيانت وطن بايد سپهسالار را قوي كند- كه در آن صورت خطرجان او زياد شود - يا اينكه ضعيفش نمايد، كه در آن صورت از پس دفاع برنميآيد. سكوت عنصرالمعالي در اين باب را شايد بتوان براين وجه از مسئله نيز حمل كرد. وزيربرخلاف باب پيشين، در اينجا امير عنصرالمعالي تمام همّ خود را به بيان نحوة ارتباط وزير وپادشاه اختصاص ميدهد و اكثر اصول اخلاق عملي او ناظر به همين وجه است. از آنجا كه وزير بدونسلاح در جوار پادشاه قرار ميگيرد، لازم است تا بيشترين حزم و احتياط را روا دارد و با پادشاه بازييزيركانه را پيشه سازد.«مقام وزارت» عهدهدار امور عامه و مهم كشور از جانب پادشاه است و بيشتر كارهايدولتي به دست او انجام ميشود. از طرفي بنابر فرهنگ رايج، پادشاه صاحب شوكت و قدرتچندان شايستة اعتماد نيست؛ چنانكه وزير هم قابل اعتماد نميباشد. پس در چنينجوّي، رابطة وزير و پادشاه بسيار پيچيده و حساس خواهد بود. البته، در اين ميان وزيربايد بيشتر هوشيار باشد، زيرا شاه چون اراده كند به نيروي سپهسالار سر وزير از دستبرود؛ ولي وزير را چنين قدرتي نيست. با توجه به اين مطلب، اصول ذيل براي موفقيتوزير ارائه ميشود. اصل اول: دو رويه بودن وزيروزير در نحوة معاملت پادشاه، بايد كه دو رويه پيشه سازد. از يك طرف بايد خيرخواهي، قناعت،انصاف و راستي از خود نشان دهد تا نظر مساعد او را جلب كند (نفيسي، 1342، ص159):«با خداوندان خويش راستي كن و انصاف ولي نعمت خويش]و مردم[ بده و همه خويشتن مخواهكه گفتهاند: «مَنْ اَرادَ الكل فاتهُ الكُلُّ»... پس چيز خداوندگار خود نگاهدار و اگر بخوري به دوانگشت خور تا در گلوت نماند.»و از طرف ديگر، وزير بايد از شاه واهمه داشته باشد و سعي كند با اطلاع از اوضاع جاري و احوالشخصي شاه، راه را بر مكر حسودان كه در پي عزل اويند، ببندد (نفيسي، 1342، صص160-161): «اگر چه بيخيانت وصاين باشد، هميشه از پادشاه ترسان باشد. و هيچ كس را از پادشاه چنداننبايد ترسيد، كه وزير را ... پس اگر پادشاه بالغ و تمام باشد، از دو بيرون نباشد؛ يا دانا بود يا نادان.اگر دانا بود و به خيانت تو راضي نباشد، به وجهي نيكوتر دست تو كوتاه كند. و اگر نادان و جاهلباشد - نعوذبالله - بوجهي هر كدام زشتتر بود تو را معزول كند. و از دانا مگر به جان بجهي، و ازنادان و جاهل به هيچ روي نرهي.»پس چون وزير هميشه در خطر است، بر او است تا شاه را هيچگاه تنها نگذارد و پيوسته او رامراقبت نمايد. و حتّي بهتر آنكه، نزديكان شاه جاسوسان وزير باشند تا از هر «نفسي كه او زند وزير آگاهباشد» و هر زهري را پادزهري سازد (نفيسي، 1342، صص160-161). اصل دوم: جلب رضايت مردموزير بايد جلب رضايت مردم و تأمين منافع خود نمايد، به مردم ملاطفت كند، در برخورد باايشان انصاف داشته باشد و درعمارت بلادشان بكوشد (نفيسي، 1342، ص159): «پس در وزارت، معمار و دادگرباش تا زبان و دست تو هميشه دراز بود...با لشكر و رعيت هميشهمنصف باش ...و به عمارت كوش و از آن به حاصل كن ]غرض خود را[ و ويرانيهاي مملكتآباداندار.» اصل سوم: سخت نگرفتن به عمال خودبر وزير واجب است تا براي حفظ خود و تحقق اهدافي كه دارد، به عمال خود نيز سخت نگيرد كهاگر چنين نمايد، امر وزارت را به خود تنگ كرده است (نفيسي، 1342، ص159):«اما به يك بار دست عمال فرو مبند. چون چربي از آتش دريغداري، كباب خام آرد.] پس[تادانگي به ديگران نگذاري درمي نتواني خورد و اگر بخوري محرومان خاموش نباشند ويلهنكنند كه پنهان ماند.» اصل چهارم: كارداني همكاران وزيرهمكاران وزير بايد كه كاردان باشند و مفلس نباشند، چرا كه در آن صورت لطف وزير هدر ميرود.براي اثبات اين مدعا، امير عنصرالمعالي از قول بوذرجمهر حكيم نقل ميكند كه علت انهزام ساسانيانآن بود كه در كارهاي بزرگ استعانت از غلامان كوچك جستند، يا اينكه عامل مفلس چون به كاريرسد همچون شاليزاري ماند كه اول خود را از رود كَرَم وزير سيراب مينمايد وتا چنين نكند به ديگرانتوجهي ننمايد (نفيسي، 1342، ص161). در مثالي ديگر، امير همكاران وزير را اينگونه وصف ميكند(نفيسي، 1342، ص162):«و يا چون جوي خشك باشد ]كه[ از ديرباز آب نخورده باشد، چون آب در آن جوي افكني تانخست جويتر و سيراب نشود، آب را بكشت و جاليز نرساند.»باتوجه به اين چهار اصل مهم، ميتوان اينگونه اظهار داشت كه وزير در نظر عنصرالمعالي درمقامي رفيع و خطير ايستاده و امير سعي دارد با تنبيه و آگاهي بخشي به وزير، او را در اين مهم ياريرساند. از همين رو، وي در مقام سياست بيشتر به وزير توجه دارد تا پادشاه. اين گفته با توجه به ايننكته كه عنصرالمعالي وزير را از شرب خمر نهي كرده است، براي ما آشكار ميگردد، چرا كه او هيچگاهچنين حكمي را براي ديگران بيان نكرده است و فقط در اين مقام آن را يادآور ميشود (نفيسي،1342 ، ص163):«و نبيذ مخور، كه از نبيذ خوردن غفلت و بزه خيزد و نعوذباللّه از وزير و عامل رعنا. و نيز چونپادشاه به نبيذ خوردن مشغول باشد و وزير هم به نبيذ خوردن مشغول باشد، زود خلل درمملكت راه يابد ... چنين باش كه گفتيم كه وزيران پاسبان مملكت باشند و سخت زشت بود كهپاسبان را پاسباني ديگر بايد.» دبيران منظور از دبيران همان كاتبانند كه ضمن اطلاع از مهارت "گفتن و نبشتن"، امور دفتري پادشاهانرا به عهده دارند. كاتب بايد كه زيرك و تيزفهم، و مدام در خدمت امير خود باشد. و چون كاتب در اينكار از اسرار تمام آگاه است، بايد كه ولي نعمت خود را به احوال ديگران آگاه سازد (نفيسي، 1342،ص157):«سر ولي نعمت نگاه]دار[ و خداوند خويش را از همة شغلها آگاه ]كن[ ... و بظاهر تفحص شغلوزير مكن، ولكن به باطن از همة كارها آگاه باش.»از آنجا كه حال دبيران چندان در حيطة كلام ما نميگنجد، به همين اندك قناعت ميكنيم. آنچهمهم است، اصل خدمت و سرسپردگي تمام و كمال دبيران به پادشاه ميباشد، كه نمودي ديگر ازفرهنگ سياسي مبتني براستبداد است. نديمان نديمان افرادي را گويند جامعالاطراف كه حاجات اولية پادشاهان را برميآورند و ابزار دستايشانند. عنصرالمعالي چندين وظيفه و ويژگي براي آنان معين ميكند كه از زبانداني، زيبارويي،خوشگويي، قوت جسماني، شاعري و دبيري تاتوان سرگرم كردن پادشاه به وقت فراغت را شاملميشود. پس، اصل درنزد نديمان آن است كه تا حدامكان حوزة مهارتهاي خود را گسترش دهند؛ تاحاجات شاه را برآورده سازند و بدين سان به خداوندگار خود نزديك شوند (نفيسي، 1342، باب 38). خدمتگزارانكساني را خدمتگزار گويند كه در حاشية امر سلطنت قرار دارند، و هركدام به گونهاي رفع حاجاتدربار ميكنند. عنصرالمعالي اگر چه خدمت پادشاهان را امر خطيري ميداند، و ليكن اجتناب از آن راجايز نميداند و ورود به دستگاه ديواني را براي رفاه حال و تحقق مراد توصيه مينمايد. اما اصولعملي اين كار نيز مهمّند.اصل اوّل: ترس از پادشاه مؤلف هراس داشتن از پادشاه را اصلي مهم ميداند (نفيسي، 1342، ص144):«هر چند پادشاه تو را نزديك خويش ممكّن دارد، تو بدان نزديكي وي غره مشو و گريزان باش، اما از خدمت گريزان مباش ... اگر تو را از خويشتن ايمن دارد، آن روز ناايمنتر باش.» اصل دوّم: همراهي مدام پادشاهخدمتگزار بايد كه قول و عمل پادشاه را تأييد كند (نفيسي، 1342، ص144)«سخن جز بر مراد پادشاه مگوي و با وي لجاج مكن، كه در مثل گفتهاند: هر كه با پادشاه درافتد ولجاج كند، پيش از اجل بميرد.»يا اينكه ميگويد: (نفيسي، 1342، ص147):«دو چيز را نميتوان خوار شمرد: يكي خشم پادشاه و ديگر پند حكماء.» اصل سوّم: تظاهر به عجزاز آنجا كه جان، مال و ناموس مردم در نظام پادشاهي تحت سلطة پادشاه است، لاجرم آن كس كهدر پي ترقي است بايد در مراحل اوليه خود را از توانگري به دور دارد تا ديگران به بد قصد او نكنند(نفيسي، 1342، ص145):«اگر چه در عمل پادشاه فربه شوي، خويشتن را لاغر نماي تا ايمن باشي. نبيني كه تاگوسفند لاغربود، از كشتن ايمن باشد و كس به كشتن او نكوشد و چون فربه شود، همه كس را به كشتن او طمع افتد.»نتيجه آنكه، خدمتگزار بايد ميان خوف و رجا زندگي كند تا بتواند با طي مدارج ديگر، به مقام ومنزلتي دست يابد. ركن سوم: ارتش مسائل مهم دربارة «امنيت و نظم»، ذيل بحث «سپهسالاران» آورده شد. در اينجا به اختصار بهارتباط موجود ميان نظام پادشاهي و نظاميان، و قدر و منزلت اين گروه در حكومت ميپردازيم. آنچهاز «ارتش» در اينجا به ذهن خواننده متبادر ميشود، تصويري است كه در چارچوب فرهنگ پيشينايرانيان معنا ميدهد. نظاميان در اين فرهنگ به دليل: كسب حكومت، ايجاد مشروعيت، صيانتمملكت از دشمنان داخلي و خارجي، و گسترش قلمرو پادشاهي، ارزش دارند (رضاقلي، 1371،صص80-90). در ارتباط با مسئلة كسب حكومت، پيش از اين در مبحث فرهنگ سياسي سخن گفتهشد. اما در باب مشروعيت، سخن يعقوب به هنگام فتح نيشابور به طور كامل افادة معنا مينمايد؛ آنجاكه خطاب به مردم گفت: (رضاقلي، 1371، ص81):«مگر اميرالمؤمنين جز به حكم شمشير برشما حكومت ميكند؟ اين هم حكم من. پس، اشاره بهشمشير كرد.»امنيت و توسعة ارضي نيز از كاركردهاي مشترك نيروهاي نظامي است، كه مد نظر عنصرالمعالينيز بوده است.اخلاق نظامي از نظر عنصرالمعالي، اصولي را به همراه دارد كه عبارتند از:اصل اول: ضرورت وجود دشمن«جهد كن تادشمن نيندوزي، پس اگر دشمنت باشد مترس و دلتنگ مشو كه هر كه را دشمن نبود،دشمن كام بود.» (نفيسي، 1342، ص103)اصل دوم: تدبير مدام«در نهان و آشكارا از كار دشمن غافل مباش و از بد كردن با او مياساي. دايم در تدبير مكر او باش وهيچ وقت از حيلة او ايمن مباش.»(نفيسي، 1342، ص103)اصل سوم: بزرگ شمردن دشمن«از دشمن قوي هميشه بر ناايمني باش و ترسان ... و دشمن خود را خوار مدار. و با دشمن ضعيفدشمني كن، كه با دشمن قوي. و مگو كه او خود كيست و كه باشد؟»(نفيسي، 1342، ص103)اصل چهارم: اولويت دشمن داخلي «از دشمن به هيچ حال ايمن مباش، خاصه از دشمن خانگي. و خود بيشتر از دشمن خانگي ترس،كه بيگانه آن را ديدار نيفتد در كار تو كه او را افتد. و چون از تو ترسيده گشت دل او هرگز از بدانديشيدن تو خالي نباشد و براحوال تو مطلع بود و دشمن بيروني آن نداند كه وي داند.» (نفيسي،1342، ص105)اصل پنجم: دوستي مجازي «با هيچ دشمن دوستي يكدل مكن، لكن دوستي مجازي مينماي، مگر مجازي حقيقت گردد.»(نفيسي، 1342، ص105)اصل ششم: اعتدال«پس اندازة همة كارها نگاهدار، خواه در دوستي و خواه در دشمني، كه اعتدال جزوي است ازعقل كلّي.» (نفيسي، 1342، ص106)همة اين اصول، يك اخلاق نظامي مبتني بر "ايجاد ترس" را پديد ميآورد، كه عصارة آن عبارتاست از: به زور ميتوان سرزميني را گرفت، حكومتي مشروع ايجاد كرد، حسودان داخلي را ساكتنمود، دشمنان خارجي را شكست داد، و خلاصه خزانه را تقويت نمود و كار دولت را بسامانكرد(رضاقلي، 1371، ص83). ركن چهارم: حقوقعمده سخن حقوقي امير عنصرالمعالي، درباب سيام: «اندر آيين عقوبت و عفو كردن» آمده است.اگر چه او سخنان بسياري بيان داشته است كه خالي از لطف نيست و چه بسا موافق با واقعيت نيزباشد، امّا آنچه توجه خواننده را جلب ميكند، بي توجهي وي به مسئلة "حق" و "حقوق" حاكمان وفرمانبران در قبال يكديگر است. بديهي است، وقتي مسئلة "عقوبت" حل ميشود، كه پيش از آنتكليف حقوق دو طرف مشخص شده باشد. با اين حال، اينگونه به نظر ميرسد كه امير با قبولقانون حاكم و رايج آن زمان، از كنار اين مهم ميگذرد و سپس اصول عملي آن را به صورتذيل بيان ميدارد.اصل اوّل: گناهكار بودن ذاتي انسانامير با گناهكار دانستن آدم7 ميگويد(نفيسي، 1342، ص109):«اگر كسي گناه كند، از خويشتن در دل عذر گناه او بخواه، كه آدمي است و نخست گناه آدم كرد.»اصل دوم: وجوب عفو و بخششامير يكي از نشانههاي شرف افراد را عفو آن ميداند و تأكيد ميكند (نفيسي، 1342،صص109-110):«چون گناهي را از تو عفو خواهند، عفو كن. و عفو كردن بر خود واجبدان، اگر چه گناهي سختبود...]چه در اين صورت[ از شرف و بزرگي خالي نباشي ... پس چون مجرم عذر خواهد، اجابت كنو هيچ گناه مدان كه به عذر نيرزد.»اصل سوم: عقوبت به اندازة جرمامير انصاف را در آن ميداند كه عقوبت به اندازة جرم باشد؛ چنانكه گويد (نفيسي، 1342،صص110):«اما... حد عقوبت او نگر واندر خور گناه عقوبت فرماي، كه خداوندان انصاف چنين گفتهاند كه:عقوبت، سزاي گناه بايد كرد.»اما خود پا را فراتر ميگذارد و ميافزايد (نفيسي، 1342، ص110):«اگر كسي گناهي كند و بدان گناه مستوجب عقوبت گردد، تو به سزاي آن گناه او را عقوبت كن تاطريق تعلّم و آزرم و رحمت فراموش نكرده باشي. چنان بايد كه يك درم گناه را نيم درم فرمايي تاهم از كريمان باشي و هم از شايستگان كه نشايد كه كريمان كار بيرحمان كنند.»حال، جاي آن دارد تا از نظر امير عنصرالمعالي دربارة «عدالت»، ركن ركين ساختار قضايي، جوياشويم. بررسي نشان ميدهد كه جز توصيه به "داد" وتحذير از "بيدادگري"، كلامي در وصف عدالت وتبيين ماهيت آن در قابوسنامه نيامده است. براي درك چرايي اين مطلب، لازم است به وضعيتقضايي حاكم بر ايران در قرن چهارم و پنجم هجري نگاهي داشته باشيم.از آنجا كه در آن زمان نظام دادخواهي سازمان يافته و كارآمدي وجود نداشت، رسم برآن بود تابراي نمايش دادخواهي، شاه ايامي را به رسيدگي كار ستمديدگان اختصاص دهد (رضاقلي، 1371،ص180). ريشة «وجوب عفو و بخشش» در ادبيات سياسي نيز در همينجا ميباشد، زيرا پادشاه قدرقدرت تمام بود و قانون نيز در كف او قرار داشت. پس شاه ميتوانست با ناديده گرفتن آن دلي را بهدست آورد يا ذكر خيري از خود به جاي گذارد. گذشته از اين، «قُضات» نيز چنين مقامي را دارا بودند،زيرا «نايب» پادشاه قلمداد ميشدند. اگر چه احكام برگرفته از اسلام بود، ولي صورتي سازماني و منضبط نداشت. لذا، ايشان ميتوانستند به تبعيت از پادشاه، رأيي حتي خارج از احكام اسلام صادر كنند؛ به طوري كه در بيان وضعيت حقوقي ايران آمدهاست (رضاقلي، 1371، ص181):«...اين احكام يك شكل و از طرف سازماني منضبط نشر و رسيدگي نميشده ]و[ هر قاضي درصدور رأي، خود را چندان در بند قوانين نميديده است.»نتيجه آنكه، حقوق اسلامي - كه رسماً مد نظر بود - اجرا نميشد، و به جاي آن "حقوق خودجوش" - كه برگرفته از مناسبات اجتماعي بود - به كار ميرفت. نمونة بارز اين حقيقت، در واژة«عدالت» مشاهده ميشود. اگر چه در وصف يا آثار ارزندة عدالت بسيار سخن رفته، ولي در عمل بهمعناي گردن نهادن به امر پادشاه تجلي كرده است. از اينرو، قضات خود عامل ظلم و اجحافميشدند يا در صدور رأي از متغيرهاي شخصي تعبيت ميكردند. همة اين عوامل، مردم را به جاييميرساند كه در نهايت از قاضي توقع خير و نيكي داشته باشند، نه اجراي احكام؛ چنانكه گويند: «عنايةالقاضي خيرُ من شاهدي عدل»(لطف و عنايت قاضي، از دو شاهد عادل بهتر است)، «العفو عند القدرة»(به هنگام قدرت داشتن، عفو معلوم ميشود) يا «اذا ملكتَ فاسجح» (هنگامي كه توانگر شدي، لطف ورأفت نما). همة مطالب پيشگفته درجايي معنا مييابد كه مكانيسم واقعي تحقق عدالت، به علتيمختل شده باشد. از اين رو، اگر فرد با داشتن دو شاهد عادل از رسيدن به حقاسلامي خود عاجزبماند، ناچار بايد از قاضي نيكي و ترحم بخواهد. همچنين، اگر قدرت قاضي به او توان زير پا گذاشتنحق را بدهد، لاجرم بايستي از او تقاضاي بخشش كرد تا بتواند حق مسلم خود را بگيرد(رضاقلي،1371، صص183-184). با نظر در قابوسنامه، اين "شخص محوري" بخوبي براي ما آشكار ميشود،بويژه هنگامي كه عنصرالمعالي فرزندش را اين گونه نصيحت ميكند (نفيسي، 1342،صص110-111):«اگر تو را به كسي حاجتي باشد، اول نگر تا آن مرد كريم هست يا ني و يا لئيم است. اگر مرد كريمبود، حاجتبخواه و فرصت نگاهدار. و بوقتي كه تنگ دل بود، مخواه. و نيز پيش طعام بر گرسنگيحاجت مخواه. و در حاجت خواستن سخن نكو بينديش و بنشين و قاعده نيكو فرونه و آنگاه باملخص سخن بدان حاجت بيرون برو. اندر سخن گفتن بسيار تلطف نما... خويشتن چون چاكر وبنده او ساز. چون حاجت يابي، به هر جايي شكر كن... و شكر كردن حاجت نخستين را اميدوارشدن حاجت دومين باشد... واگر مرد لئيم و بخيل باشد، به هشياري از او هيچ مخواه كه ندهد و بهوقت مستيخواه كه لئيمان و بخيلان به وقت مستي سخيتر باشند.» ركن پنجم: اقتصاداگر از اقتصاد در اينجا سخني گفته ميشود، بيشتر به خاطر اهميتي است كه امروزه در سياستيافته است، والا پيشينيان اينگونه به آن نظر نميكردند. امير به دو وجه از اقتصاد - يعني تجارتخارجي و داخلي - توجه مينمايد و البته دربارة اصل اولية اقتصاد، «پول»، نيز سخناني دارد. اوبازرگاني را از جمله صنعتها و پيشهها خارج كرده (نفيسي، 1342، ص119)، و با صراحت امر خريد وفروش بنده و غلام را نيز از حيطة اقتصاد كنار گذاشته است (نفيسي، 1342، ص78):«آدمي خريدن علمي است دشوار... و بيشتر خلق گمان برند كه بنده خريدن از جمله بازرگانيهاست. بدان كه برده خريدن و علم آن، از جمله فيلسوفي است.»حال با لحاظ اين دو نكته، به بيان اهمّ نظريات او درباب اقتصاد ميپردازيم. اصل اوّل: گردآوري و حفظ مالامير يك باب تمام را به اين مهم اختصاص داده و معتقد است كه فرد بايستي در جمع مال بكوشدتا از اين طريق توانگري يابد. و چون در اين كار موفق باشد، بايد با دوري از اسراف و تأمل در خرج آن،مال خود را حفظ كند (نفيسي، 1342، ص73):«اي پسر! از فراز آوردن چيز غافل مباش ... و چون فراز آوردي آن را نگاهدار تا بهر باطليتر ازدست ندهي كه نگاه داشتن سختتر از فراز آوردن باشد ... اما خرج بايد يكي كي بااندازه دخلباشد تا نيازمند نباشي ... و بدانك مردمان عامه توانگران را دوست دارند بي نفعي، و همهدرويشان را دشمن دارند بيضرري ... واسراف را دشمندار و شومدان.» اصل دوم: جهل و عقل در تجارتامير در تجارت، بر دو عنصر جهل و عقل تأكيد ميكند و ميگويد (نفيسي، 1342، ص119):«اصل بازرگاني برجهل نهادهاند و فرع آن برعقل؛ چنانكه گفتهاند: لو لاالجهال لهلك الرجال يعنياگر نه بيخردان بودندي جهان تباه شدي.»منظور مؤلف اين است كه كار معامله، چه در حضر و چه در سفر، متضمن خطر است. از اينرو،عاقل كه اين را ميداند، هرگز گرد اين كار نميگردد ولي جاهل - «كه چشم عقل دوخته» - در اين كاروارد ميشود. اصل سوم: طلب سودامير آگاه بودن از سود وزيان را شرط اساسي در اقتصاد ميداند(نفيسي، 1342، ص123):«به دست خط خويش، هيچ برخويش واجب مكن تا اگر وقتي كه خواهي كه منكر شوي بتواني...باغلامان وكسان خويش هميشه شماره كردهدار و معامله خود باز ميپرس و مطالعه همي كن تا ازآگاه بودن سود و زيان خويش فرو نماني.»البته، مؤلف با وارد كردن عامل «حفظ جان»، سرانجام به اين نتيجه ميرسد كه همة اين معاملههابايد به نحوي جان را مصون دارد؛ در غير آن، حفظ جان برحفظ مال ارجح است.فهم اين اصول، تا اندازة زيادي در گرو درك جو غالب سياسي - اجتماعي دورة عنصرالمعالياست. به علت نبود "امنيت اقتصادي"، بديهي است كه كار اقتصادي مطلوب نباشد و كسي به طرف آننرود، مگر جاهل؛ وگرنه عاقل يا نميرود يا اگر هم برود، از ترس غارتهاي حكومتي و غيرحكومتيلاجرم "پوشيدگي" را پيشه ميسازد تا كسي از نظر او آگاه نشود(رضاقلي، 1378، ص122). اميرعنصرالمعالي در اين باره مينويسد (نفيسي، 1342، ص123): «كار دريا با كار پادشاه مثل كردهاند، كه به جمع آيد و به جمع بشود.» ركن ششم: فرهنگكريستوفر داسن دربارة جامعة با فرهنگ گويد (مولر، 1371، شمارة 6):«خوشبخت مردمي كه تاريخ ندارند و سه برابر خوشبختتر مردمي كه جامعهشناسي ندارند، زيرامادام كه فرهنگ زندهاي داريم برآن آگاه نيستيم. و آنگاه كه با خطر از دست دادن آن روبروميشويم يا زماني كه فرهنگ زنده ميميرد، شروع ميكنيم به پي بردن وجود فرهنگ و بررسيعلمياش.»فرهنگ در بينش عنصرالمعالي، معنايي خاص دارد كه شامل مجموعة معارف يا هنرهاييميشود كه شرافت و عزت به آدمي ميبخشد (نفيسي، 1342، ص22): «تن خويش را بعث كن به فرهنگ و هنر آموختن، چيزي كه نداني بياموزي.»بنابر نظر مؤلف، فرهنگ دو بخش عمده دارد؛ يكي "امتيازات نسبي"، و ديگري امتيازاتي كه خودوي به تلاش كسب مينمايد(نفيسي، 1342، ص18):«اما جهد كن كه اگر چي اصيل و گوهري باشي، گوهر تن نيزداري كه گوهر تن از گوهراصل بهتر؛ چنانكه گفتهاند: الشرفُ بالعقل و الادب لا بالاصل والنسب، كهبزرگي خرد و دانش راست، نه گوهر و تخمه را.»امير با اشارهاي گذرا به «اصل و نسب» به عنوان جزء ثابت فرهنگ آدمي، از كنار آن ميگذرد واهتمام خود را بربخش دوم - كه تعيين كنندة اصلي است - ميگذارد؛ چنانكه گويد (نفيسي، 1342،ص18):«و بدانك تو را پدر و مادر نام نهد،]،پس با آن[ پس با آن هم داستان مباش. آن، نشاني بود. نام آنبود كه تو به هنر برخويش نهي تا از نام زيد و جعفر و عم وخال به استاد و فاضل و فقيه و حكيمافتي، كه اگر مردم را با گوهر اصل گوهر هنر نباشد، صحبت هيچ كس را به كار نيايد.»"علم و دانش" مهمترين جزء هنر را شكل ميدهد؛ بهگونهاي كه سلامتي دوجهان را عنصرالمعاليدر هنر(جزء متغير و اصلي فرهنگ) ميداند، و دانش را سرماية همة نيكيهايي كه هنر را به وجودميآورند، معرفي مينمايد(نفيسي، 1342، ص33). از اينرو، امير در طلب دانش چنين دستورميدهد(نفيسي، 1342، ص22):«سقراط گفت كه هيچ گنجي به از دانش نيست و هيچ دشمن برتر از خوي بد نيست و هيچ عزّيبزرگوارتر از دانش نيست ... پس چنان كن اي پسر! كه دانش آموختن را بيدار كني و در هر حال كهباشي، چنان باشد كه يك ساعت از تو نگذرد تا دانش نياموزي.»پس اگر ابواب متعددي از قابوسنامه در شرح علوم مختلف همچون: طب، نجوم، و چوگانبازيآمده است، همه از اين طريق و منظر قابل توجيه و تأمل است. حتّي از يك نظر ميتوان قابوسنامه راگامي واحد در راستاي هنرآموزي دانست كه گاهي خطابش به عوام و گاهي به نخبگان است و سعيدارد تا به نحوي آنان را در راه آموزش هنرهاي لازمة هر فن ياري رساند. و اين، بخش دوم از «هنر» -در اين معنا - را شكل ميدهد كه «آداب» را شامل ميشود.نتيجه آنكه، اگر چه داشتن امتياز نسبي براي فرهيختگي فرد لازم است، ولي آنچه نقش قاطع راايفا مينمايد، «هنر» آدمي است كه مشتمل بر «علم» و «آداب» است. كسي كه از هنر محروم باشد،همچون خار مغيلان است كه «تن دارد ولي سايه نه» يعني سودي براي خود و ديگران ندارد (نفيسي،1342، ص18):«و مردم به سبب و اصل اگر بيهنر بود از روي اصل و نسب از حرمت داشتن مردم بيبهره نباشد وبتر آن بود كه نه گوهر دارد و نه هنر.»ركن هفتم: تربيتارسطو در مقام بيان چگونگي تقسيم اوقات براي پرداختن به امور گوناگون و واجب، علاوه بركار وتفريح، زماني را به «فراغت» اختصاص ميدهد. منظور ارسطو از فراغت، «تفريح» و «استراحت» نيست،بلكه پرداختن به فعاليتهايي است كه فينفسه ارزش دارند (فاستر، 1358، ج1، قسمتاول، ص298).در انديشة عنصرالمعالي، ركن تربيتي چنين نقشي را عهدهدار است. افزون برآنكه، ركن تربيتيصرفاً به اين محدوده منحصر نيست، و حوزة «تفريح» و «تفرج» را نيز شامل ميشود. مجموعة سخنانامير را ميتوان در ابواب ذيل جستجو كرد: باب چهاردهم: «اندرعشق ورزيدن و رسم آن»، بابپانزدهم: «اندر تمتع كردن و ترتيب آن»، باب سي و ششم: «اندر آداب خنياگري» و باب چهل و چهارم:«اندر آيين جوانمردي».روح حاكم براين چهارباب، به پرورش روان اختصاص دارد. در ابواب ديگري ازقبيل بابهاي: هشتم، يازدهم، دوازدهم و سيزدهم يا در ضمن ابواب مختلف قابوسنامه -از آن جمله چهارباب فوقالذكر - سخن بر سرمحدوديتها و روشهاي تفريح و گذراندنايام فراغت است.از آنجا كه سخن گفتن در اين زمينه مستلزم وقت بسيار است و به اشاره نميتوان حق آن را -چنانكه هست - ادا كرد، به ناچار از شرح «عشق و عاشقي»، «تمتّع و بهرهوري»، «خنياگري»، و«جوانمردي» در بينش عنصرالمعالي چشم ميپوشيم و به ذكر اصول مهم حوزة تربيت بسندهميكنيم. اصولي كه از چهار باب اول به دست ميآيد، عبارتند از (افتخاري، 1372): اصل اول: دوستي به جاي عاشقي عنصرالمعالي نه عاشقي و نه ترك آن را براي روح آدمي جايز ميشمارد. لذا هم در مدح و هم درذم عشق، سخن گفته است. از يك طرف او در عشق رگههايي از «نفس پرستي و شهوت» ميبيند، لذابرآن ميشورد و «استفراغ شهوتش» ميخواند؛ چنانكه گويد:«ممكن نگردد كه به يك ديدار، كسي بر كسي عاشق شود. اول چشم بيند، آنگه دل پسندد. چوندل پسند كرد، طبع بدو مايل شود آنگاه تقاضاي ديدار او كند. اگر تو شهوت خويش را در امر دلكني و دل را متابع شهوتگرداني، تدبير كني كه يك بار ديگر او را ببيني. چون ديدار دوباره شود،طبع براو مضاعف گردد و هواي دل غالبتر شود.»پس، لازم ميبيند تا به روزه و پارسايي و ناز اين شهوت فرو گرفته شود. اما از طرف ديگر عشق رادردي خوش ميداند و منسوب به روحهاي لطيفش ميكند:«بدان اي پسر تا كسي لطيف طبع نبود، عاشق نشود، از آنكه عشق از لطافت خيزد. و هر چه ازلطافت خيزد، بيشك لطيف بود.»امير در اين راه تا بدانجا پيش ميرود كه غير عاشق را آدم نميداند. وي براي خلاصي از اين دوگانگي، حدّي از عاشقي را كه دوستي ميخواند، براي تربيت روح آدمي ضرور ميشمرد. "دوستي" آدمي را عاشق و ديوانه نميكند، ولي نياز او را به مهر و محبت برآورده ميسازد:«در عاشقي كس را وقت خوش نباشد، ولي دوستي موجب راحت دل است. در عاشقي ]عاشق[دايم در محنت باشد، ولي در دوستي مردم هميشه با وقتي خوش باشد.» اصل دوم: خنياگري و ايجاد ملاطفت در روحية آدميامير با عنايت به طبع آدميان، «خنياگري» را تجويز كرده و فصلي مشبع را دربارة آن آورده است.اگر چه عدهاي خنياگر را لفظ كامل و شامل براي هنر موسيقي ميدانند(گلسرخي، 1372)، ولي سخننگارندة قابوسنامه خلاف اين را ميرساند، زيرا در اين باب سخن بركسب درآمد از طريق خنياگرياست و بيشتر جا داشت تا در حوزة «اقتصاد» بيايد؛ همچنانكه «صنعتش» مينامد (نفيسي، 1342،ص141).به هرحال، از آنجا كه توجه عنصرالمعالي در اين باب بيشتر بر روان آدميان است، ذكر اين مطالبدر مقولة «تربيتي» بيمناسبت نيست. اگرچه محتواي اين باب درشت و نامطلوب مينمايد، ولي بهاصل آن - كه ايجاد ملاطفت در روان آدمي است - خللي وارد نميآورد؛ زيرا آنچه باطل ميشود«روش» عنصرالمعالي است، نه ذات و گوهر سخن او. اصل سوم: جوانمردي و اعتدال طبع آدميعنصرالمعالي در آخرين باب از قابوسنامه، «شناخت خود از انسان» را ارائه ميدهد. بنابراين، در«انسان شناسي» او، آدميان از سه نعمت: "خرد"، "راستي" و "مردمي" برخوردارند. و ليكن «كُندي آلت وتيرگي راه»، موجب ميشود كه در بروز آنها و پرورششان خلل ايجاد شود. انسان از آنجا كه تركيبياست از «متفرقات» - كه خالق آنها را در وجود وي نهاده است - ميتواند عوالم بسياري را در وجود خودايجاد كند. انسان از اين حيث شبيه "عالم اصغر" (جهان ظاهر) است كه در آن طبايع مختلف - از آب،باد، خاك و آتش - گرد آمدهاند و طبيعت با ايجاد واسطههاي مناسب بين هر يك از اين دو، توانستهاست به حد اعتدال برسد. در نتيجه، انسان نيز بايد به حد اعتدال خود دست يابد. و هر گاه انسانمعتدل شود، در جرگة «جوانمردان» قرار ميگيرد(نفيسي، 1342، ص180):«و اين ]عقل و نفس[ با همة آدميان موجود است. و ليكن چون ميان تن و جان بيماري حجابشود، بند اعتدال سست شود.»اما گوهر جوانمردي سه چيز است: آنچه گويي بكني، خلاف راستي نكني و آخر آنكه در كارشكيبايي ورزي (نفيسي، 1342، ص181).خلاصه، در تربيت روح و روان، اصل برايجاد اعتدال است. بنابراين، از عشق مقداري را ميگيردونامش را دوستي مينهد، يا خنياگري را براي ايجاد لطافت روح تجويز ميكند. همچنين به عنوان يكاصل كلي، سفارش به ايجاد اعتدال ميان تن و جان ميكند تا از اين طريق طبايع متضاد را در مقامخود بنشاند و در وجود آدمي گرد هم آورد. و چنين فردي، حتماً از «جوانمردان» خواهد بود.اما در ارتباط با جزء دوم كه «تفريح» و «اوقات خوش» است، امير سه اصل را متذكر ميشود: اصل اول: ضرورت وجود تفريحعنصرالمعالي نه تنها ضرورت وجودي چنين اوقاتي را نفي نميكند، بلكه پرداختن به امور جديرا در همة ساعات روز خوش نميدارد (نفيسي، 1342، ص63):«حكما چنين گفتهاند، شبانه روز بيست وچهار ساعت باشد، دو بهر بيدار باشي و يك بهر بخسبيهشت ساعت به طاعت حق تعالي' و به كدخدايي مشغول بايد بود و هشت به عشرت و طيبت وروح خويش تازه داشتن و هشت ساعت ببايد آراميدن.» اصل دوم: قبول حد و اندازهاي براي تفريح امير چون از تفريحهاي گوناگون همچون: «مزاح»، «چوگان» و «شطرنج» ياد ميكند، براي هركداممرزي ميگذارد. اين امر، به منظور رعايت اصل سوم است كه زيادهروي در تفريح، خود نوعيفساد شمرده ميشود.به طور مثال، امير دربارة با «شكار كردن» گويد (نفيسي، 1342، ص66):«اما هر كاري را حد و اندازهاي بايد به ترتيب، و همه روز شكار نتوان كرد.»همچنين، وي در باب: «در چوگانزدن» ميآورد (نفيسي، 1342، ص68):«بدان اي پسر! كه اگر نشاط چوگانزدن كني، مادام عادت مكن كه بسيار كس را از چوگانزدن بدبرسيده است.» اصل سوم: نبودن فساد درتفريح جدا از حد زماني - كه امير براي تفريح قايل است-، وي به حد كيفي نيز اعتقاد دارد. به طور مثال،در مزاح بايد از "نوع سرد" آن كه همراه با حرف زشت يا دشنام است، دوري جست. در نرد و شطرنجبايد به «بسيار باختن عادت نكني» و به «محقّري از محقّرات» بسندهنمايي، به «قمارباز» مشهور نشوي واز گلاويز شدن با ديگران بر سر اين امور بشدت بايد پرهيز كرد (نفيسي، 1342، صص54-55).با فراغت از بيان احكام هفتمين ركن، شرح انديشة سياسي عنصرالمعالي نيز به انجام خودميرسد. آنچه در اينجا آمد، درآمدي بود برانديشة ژرف كيكاووس و جاي آن دارد تا به وسيلة ديگران بيش از اين به دست كاوش سپرده شود تا از اين طريق، گوهرها نصيب خواستارانوادي معرفت گردد. 4. انجام سخنبا تأمل در آثار به يادگار مانده از پيشينيان ومقايسة آنها با كتابهايي كه امروزه منتشر ميشوند،ميتوان به يك تحول بنيادين در سبك ونحوة نگرش به مسائل سياسي پيبرد؛ به طوري كه كه بايدگفت در گذر ايام و پيشرفت علم و دانش، حوزة معرفت آدمي چندان پيچيده و متنوع شده است، كهامكان تسلط برآن براي يك فرد عملاً ممكن نيست. لذا، آثار منتشر شده به صورت تخصصي و جزئيبه امر سياست ميپردازند، و از حواشي عارياند. اما اسلاف ما عادتي غير از اين داشتهاند؛ به طوري كهبزرگانشان عالماني بودند كه برهمة حوزههاي علوم تسلط داشتند، و انديشههايشان همة جوانبزندگي را در برميگرفت. به همين دليل، چون قابوسنامه را ميگشاييم، در آن از آداب گرمابه رفتن،نحوة خوابيدن و چگونگي خريدن تا احكام پادشاهي همه يكجا آمده است. بنابراين، ديدگاه سياسيآنان بسيار گسترده و غير تخصصي - به معناي امروزي - ميباشد و در يك كلام، «علم زندگي» را شاملميشود؛ علمي كه اخلاق، اقتصاد، آداب و رسوم، روانشناسي و جامعهشناسي به همراه سياست بهطور كلي در آن جاي دارند.با عنايت به مطلب فوق، انديشة سياسي عنصرالمعالي را در بنايي مشتمل برهفت ركن (اخلاق،حكومت، حقوق، اقتصاد، فرهنگ، نظاميگري و تربيت) خلاصه نموديم، و سپس به تناسب مقالدربارة هر يك از آنها از زبان او شرحي آورديم. در اين ميان اهتمامي ويژه برركن حكومتي داشتيم،زيرا بيشتر با سياست ارتباط دارد. پس از اين توضيحات، حال نوبت به آن ميرسد تا به پاسخ سؤال مهمي كه در ذيل بحث سياستبدان اشاره كرديم، بپردازيم و ببينيم كه آيا انديشة سياسي عنصرالمعالي به «استبداد» منجر ميشود ياخير؟ جمعي از انديشمندان سياسي اساساً نظام پادشاهي را كه در ايران مطرح بوده است، از اتهام«استبداد» عاري و منزه ميدانند. از جمله ادلهاي كه براي اثبات اين نظريه ارائه شده، اين است كه ايننظريه به عقيدة واضعان آن، اصلاً مبتني بر ظلم يا تضييع حقوق نبوده وهمچون نظام «فيلسوفشاهي افلاطون» نوع ايدهآلي است كه تحقق عدالت راستين را در نظر دارد(رجائي، 1372،صص90-115). در همين باره، به عوامل ساختاري، اجتماعي و اخلاقي تمسك جسته ميشود كه بهنحوي هر كدام درتحديد قدرت استبدادي پادشاه مؤثرند. به عنوان مثال، بجز جمشيد ديگرپادشاهان همگي داعية منيّت نداشتند و به وجود نيرويي برتر از خود معترف بودند كه آنان راعليالقاعده محدود ميكرد. همچنين در فرايند تصميمگيري، مراكز و ادارههاي گوناگون دخيل بودندو طبقات اجتماعي نقش مؤثري را ايفا ميكردند. لذا، اين نوع نظام، استبدادي نبوده است.جدا از ميزان صحت استدلالهاي فوق دربارة نظرية «سلطنت»، با توجه به قابوسنامه و آراي مؤلف- كه در اينجا به تفصيل از آنها سخن گفته شد - معلوم ميشود كه «استبداد» خواه ناخواه دامن پادشاهرا در نظرية سياسي عنصرالمعالي خواهد گرفت. اين نتيجه، با تأمل در دو حوزة: «نظري» و «عملي»حاصل ميشود. در بعد «تئوريك»، سخنان عنصرالمعالي برگرد دوكانون قرار دارد:كانون اول، شامل بخشي از انديشههاي او ميشود كه به نحوي «مانع استبداد» است. به طور مثال،سخنان او دربارة: «پارسايي»، «ضرورت وجود رحم و شفقت در سلطان»، «دستگيري از مظلومان» و«رعايت حال افراد تحت فرمان»، از جمله توصيههايي است كه با «استبداد» قابل جمع نيست.اما همة انديشة عنصرالمعالي صبغة ضد استبدادي ندارد، بلكه كانون دومي هم وجود دارد، كهمروج روحية استبدادي در پادشاه است. به عنوان مثال، از خلال سطوري كه در همين نوشته آمد،ميتوان به «تفوق بدون چون و چراي رأي سلطان»، «ضرورت گفتن آنچه كه سلطان را خوش ميآيدبراي اطرافيان» و «عدم مخالفت با پادشاه» اشاره كرد. كافي است به اصول مذكور در ذيل يكي از اركانهفتگانة حكومت رجوعي مجدد داشته باشيم، تا اين حقيقت بيش از پيش برما روشن شود. نهايتآنكه، از حيث نظري انديشة عنصرالمعالي يكدست نيست و دو عنصر: «استبداد پروري» و «نفياستبداد» را ميتوان توأمان در آن مشاهده كرد.اما در عرصة عمل و تحقق نظريهها، مشاهده ميشود كه انديشههايي از قبيل آنچه عنصرالمعاليبيان داشته، معمولاً به وادي «استبداد» منتهي شده است، زيرا حاكمان معمولاً از شراب قدرتسرمست شده، پندهاي اخلاقي را وانهاده وبه دنبال تحكيم سلطة خويش رفتهاند.عصارة سخن ما در اين ارتباط، آن است كه اگر چه عنصرالمعالي سعي وافر مينمايد تا پادشاهيدرستكردار را بر مسند نظام خود بنشاند و او را با توصيههاي اخلاقي متعدد از «استبداد» برحذر دارد،و ليكن چنان نظامي سرانجام به نوعي استبداد منتهي ميشود. اين امر، به خاطر وجود ريشههاياستبداد در بطن انديشة او است. عبارتهايي كه از عنصرالمعالي نقل شد، گواهي ميدهند كه او به اينامر تفطن داشته و حداقل ميتوان گفت كه از نتايج عملي آن آگاه بوده است. اما فرهنگ سياسي عصراو به گونهاي بود كه ميطلبيد پادشاهي مقتدر بر سركار باشد تا بتواند زمام امور را به دست بگيرد و كارمملكت را به انجام رساند. پس او ضمن قبول اين اصل، سعي مينمايد تا ساختار حكومتي را بهگونهاي شكل دهد كه ظلم و ستم كمتري به مردم شود. لذا، بستر زماني و مكاني عنصرالمعالي به اواجازة طرح انديشههاي آزاد منشانه را نميداد، زيرا طرح چنان افكاري نه تنها اوضاع را بهبودنميبخشيد، بلكه شيرازة نيم بند حكومتي را از هم ميپاشاند. به همين دليل، عنصرالمعالي درقابوسنامه خمير مايهاي دقيق از افكار ضد استبدادي را در قالب پندهاي اخلاقي به پادشاهميخوراند. البته، وي به همين مقدار بسنده ميكند، زيرا ميداند كه اگر گامي فراتر از اين نهد، حتيحاميانش عليه او برخواهند خاست. و امير كه انسانشناسي ماهر بود و ميدانست كه (كازانتزاكيس،1357، ص81):«انسان يك جانور وحشي است؛ يك وحشي بزرگ است... اگر با او بدرفتار كني او به تو احترامميگذارد و از تو ميترسد. اگر با او خوب باشي، ميخواهد چشمهايت را بكند...به آنها مگو همهمساوي هستند و همه حقوق يكسان دارند، و گرنه پا به روي حق خود تو خواهند گذاشت.» از مقابله با استبداد آگاهانه چشم پوشيد، و به بيان حداقلي از اخلاقيات بسنده كرد. مباحثي در تاريخ ادبيات ايران,بديع الزمان فروزانفر,دهخدا,mahal=تهران,tarikh=1354ش
خداوندان انديشة سياسي,مايكل فاستر، ترجمه جواد شيخ الاسلامي,اميركبير,mahal=تهران,tarikh=1358ش,jeld=1
درآمدي فلسفي برتاريخ انديشة سياسي درايران,سيد جواد طباطبائي,نشر فرهنگ اسلامي,tarikh=1368ش
تاريخ ادبيات ايران,ذبيح الله صفا,فردوس,mahal=تهران,tarikh=1366ش,jeld=2
زورباي يوناني,ترجمه: محمد قاضي,خوارزمي,mahal=تهران,tarikh=1357ش
روزنامه كيهان,tarikh=3آذر1372
قابوسنامه,غلامحسين يوسفي,علمي فرهنگي,mahal=تهران,tarikh=1371ش
قابوسنامه,سعيد نفيسي,فروغي,mahal=تهران,tarikh=1342ش
ادبستان,tarikh=1361,jeld=ش6
مجموعه مقالات,محمد معين، به كوشش: مهدخت معين,معين,mahal=تهران,tarikh=1367ش
جامعهشناسي خودكامگي,علي رضا قلي,نشر ني,mahal=تهران,tarikh=1371ش
معركه جهانبينيها: در خردورزي سياسي وهويت ما ايرانيان,همو,احياء كتاب,mahal=تهران,tarikh=1373
تاريخ ادبي ايران,ادوارد براون، ترجمه: علي پاشا,اميركبير,mahal=تهران,tarikh=1358
روزنامة كيهان,tarikh=22دي1372
تاريخ ادبيات فارسي,ترجمه: رضا شفقزاده,بنگاه ترجمه و نشر كتاب,tarikh=1356
روزنامه كيهان,tarikh=10/9/72
بحث دربارة قابوسنامه,بدالمجيد بدوي,ابن سينا,tarikh=1335
سبك شناسي,محمد تقي بهار,اميركبير,mahal=تهران,tarikh=1369,jeld=2
فرهنگ،تحول انديشة سياسي در شرق باستان,رجائي,قومس,mahal=تهران,tarikh=1372ش
فلسفة مدني فارابي,همو,شوراي عالي فرهنگ و هنر,mahal=تهران,tarikh=1354ش
فارابي مؤسس فلسفة اسلامي,رضا داوري,انجمن حكمت و فلسفه ايران,mahal=تهران,tarikh=1356
كلك,tarikh=1371