شماره مقاله:333
آقُوش اَفرَم، جمالالدين آقوشبنعبدالله منصوري معروف به «افرم صغير» (د پس از
720ق/1320م)، نايب شام از سوي سلاطين مماليک مصر (ملک ناصر محمدبنقَلاوُن و ملک
مظفر بيبرس جاشنکير «چاشني گير»).
نسبت منصوري در نام او از آنرو است که او از غلامان ملک منصور سيفالدين قلاون
اَلفي بوده است. آقوش از قوم چرکس بوده (ابنحَجَر عشسقَلاني، 1/472) و عنوان «افرم
صغير» در برابر «افرم کبير» است که لقب امير عزالدين اَيبَکبنعبدالله امير جاندار
ملک طاهر و ملک سعيد و ملک منصور قلاون بوده و در 695ق/1296م در گذشته است
(ابنتَغري بردي، 8/80، 9/236).
در آن زمان اشخاص متعددي به نام «جمالالدين آقوش» در ميان اميران مماليک مصر ديده
ميشدند مانند: جمالالدين آقوش رومي حُسامي مقتول در 709ق/1309م (مقريزي 2 (1)،
48-49، 63-64) و امر جمالالدين آقوش شمسي حاجب مقتول در جنگ شَفحَب در 702ق/1302م
(ابنتغري بردي، 8/206) و امير جمالالدين آقوش منصوري موصلي معروف به
«قَتّالُالسَّبُع» در گذشته 710ق/1310م (همو، 9/216) و امير جمالالدين آقوش اشرفي
معروف به «نايبالکَرَک» در گذشته 736ق/1335م.
به گفته ابنحجر عسقلاني (1/472)، آقوش افرم در آغاز کار خود اسب سواري را دوست
ميداشت و از استاد خود (ملک منصور سيفالدين قَلاوُن) خواست که او را به دمشق
بفرستد. سلطان در پاسخ گفت که «آن» به روزگار من نخواهد بود. يعني افرم خواسته بود
که او را براي کاري به دمشق بفرستند و سلطان گفته بود که «آن» يعني نيابت سلطان شام
در زمان سلطنت او نخواهد بود. ابنحجر از اين گفت و گو نتيجه ميگيرد که ملک منصور
به فراست دريافته بود که آقوش روزي به نيابت شام خواهد رسيد. آقوش پيش از آنکه به
نيابت شام برسد، به دمشق منتقل شد و از اميران آنجا گشت. ملک منصور لاچين او را از
شام فرا خواند و حاجب خود گردانيد. پس از کشته شدن لاچين او را از اميراني بود که
در قلعه قاهره به کارها رسيدگي ميکردند و امضاء و علامت خود را در زير فرمانها
ميگذاشتند (مقريزي، 1/865، 869).
پس از آنکه ملک ناصر محمدبنقلاون براي بار دوم به سلطنت رسيد، آقوش افرم را در
جماديالاول 698ق/فوريه 1298م به دمشق فرستاد و او مدتي در دمشق به صورت غيررسمي و
به گفته ابنحجر «بغير تقليد» فرمان راند. آنگاه به عنايت بيبرس جاشنگير حکم نيابت
او صادر گرديد و او رسماً به نيابت دمشق رسيد (1/472). افرم در دمشق کساني را که در
ايام چيرگي غازان، بر مردم ستم کرده و اموال ايشان را گرفتار بودند و نيز کساني را
که مغول را بر «عورات» و اسرار مردم آگاه ساخته بودند، دنبال کرد. گروهي را دست و
پا بريد، برخي از تبهکاران را زبان از کام بيرون آورد و چشمان برخي را ميل کشيد.
آقوش افرم در بيستم شوال 699ق/ژوئيه 1300م براي جنگ با دروزيان که مذهب باطني
داشتند و در جبال «کسروان» متصل به کوههاي لبنان ساکن بودند، از دمشق و فرار سپاه
مصر، صدمات بسياري بر سپاه مصر و شامزده بودند. آقوش با سپاه نايب صَفَد و نايب
حماة و نايب حمص و نايب طرابلس روي به جبال «کسروان» نهاد و پس از 6 روز جنگ بر
ايشان غالب آمد. دروزبان تسليم گشتند و حاضر شدند آنچه از سپاه مصر به هنگام
فرارشان گرفته بودند، باز پس دهند. افزون بر اين، وي ايشان را به پرداخت صدهزار
درهم ملزم ساخت و عدهاي از شيوخ و بزرگانش را گرفت و روز يکشنبه صدهزار درهم ملزم
ساخت و عدهاي از شيوخ و بزرگانشان را گرفت و روز يکشنبه 3 ذيقعده 699ق/21 ژوئيه
1300م به دمشق بازگشت و ملک ناصر را از اين پيروزي آگاه کرد. قدرت آقوش در دمشق
بالا گرفت و شاعران به جهت پيروزي کسروان او را مدح گفتند (ابنحجر عسقلاني،
1/473).
در جنگ شَقحَب (702ق/1302م) که سپاه مصر به سرکردگي سلطان ملک ناصر محمد قلاون سپاه
غازان را شکست دادف جمالالدين آقوش افرم با سلطان در قلب سپاه بود. پس از آن قدرت
افرم پنان بالا گرفت که او فرمانهاي وظايف را توقيع ميکرد و به مصر نزد سلطان
ميفرستاد و سلطان بيگفت و گو آنها را امضاء ميکرد.
هنگامي که ملک ناصربنقلاون از تحکمات اميران خود به ناچار به قلعه کرک رفت، ببرس
جاشنگير در شوال 708ق/مارس 1309م با عنوان ملک مظفر بر تخت مصر نشست. وي براي جلب
نواب شام و اطراف و بيعت گرفتن از ايشان، اميراني روانه کرد. اميرابيک بغدادي با
امير ديگري مأمور ابلاغ خبر سلطنت جديد و گرفتن بيعت از حمالالدين آقوش افرم گشتند
و رهسپار شام شدند. آقوش از شنيدن خبر سلطنت بيبرس سخت شادمان شد و به گفته
ابنتغري بردي «نزديک بود از شادي پرواز کند» (8/236)، زيرا با بيرس «خُشداش»
(خواجه تاش) بود و هر دو چرکسي نژاد بودند و در ميان ترکان همچون بيگانگان
ميزيستند. به دستور او دمشق را آذين بستند و نامه بيبرس را بر اميران خواندند مبني
بر اينکه همه سوگند وفاداري نسبت به سلطان جديد ياد کنند و نسخه سوگند را به قاهره
بفرستند. همه اميران بجز 4 تن راضي شدند و افرم آن 4 تن را نيز در خلوت راضي ساخت؛
اما برخي از اميران بزرگ اطراف مانند قَراسُنقُر نايب حلب، اَسَندَمُر نايب طرابلس
و قبچق نايل حماة از سلطنت بيبرس راضي نبودند و به تفصيلي که در کتابهاي تاريخ
نگاشته شده، در نهان با ملک ناصرمحمد قلاون در کرک رابطه برقرار ساختند و سرانجام
او را وادار کدند که آشکارا بر ملک مظفر بشورد و براي به دست آوردن سلطنت از دست
رفتهاش روي به دمشق نهد. از سوي ديگر آقوش افرم در برابر اميران و مردم دمشق که
طرفدار ملک ناصر بودند، تاب مقاومت نياورد و شبانه با خواص خود روانه شقيف گرديد.
افرم به هنگام نيابتش در دمشق، به دعوت ملک ناصر پاسخهاي درشتي داده بود و به همين
جهت از او بيمناک بود. ملک ناصر پس از ورود به دمشق امان نامهاي براي او فرستاد و
تهديد کرد که در صورت نافرماني، کار به خشونت خواهد کشيد. چون امان و سوگند ناصر به
او رسيد، ناچار رو به سوي وي نهاد و سلطان سواره به استقبال او رفت و هر دو به
احترام يکديگر از اسب پياده شدند. افرم لباس بطالان (بيکاران و معزولان از خدمت) را
پوشيده بود وکفن نيز به همراه داشت. مردم دمشق که او را دوست داشتند، چون وي را بر
اين حال زار بديدند، همه فرياد برآوردند: «اي مولاي ما،اي سلطان، تو را به تربت
پدرت ملک شهيد قلاون سوگند ميدهيم که به او آزاري نرساني و بر او متغير نشوي»و
حاضران به گريه افتادند و سلطان در اکرام او مبالغه کرد و او را همچنان بر نيابت
دمشق باقي گذاشت. افرم فرداي آن روز اسبان و اشتران و جامههاي گرانبها به قيمت 200
هار درهم تقديم سلطان کرد (ابنتغري بردي، 8/267).
سرانجام ملک ناصر براي بار سوم در قاهره بر تخت پادشاهي نشست (پنجشنبه 2 شعبان
709ق/5 ژانويه 1310م). در آن روز جمالالدين آقوش افرم «خود شيريني» کرد و به هنگام
انشاد اشعاري که يکي از عوام قاهره درباره ملک ناصر سروده بود، کلاه مخصوص
(کُلفَتات) خود را از سر برداشت و گريه آغاز نهاد تا اينکه امير قراسنقر دوباره
کلاه او را گرفت و بر سر او نهاد. اما سلطان او را از نيابت شام برکنار کرد و به
نيابت صَرخّد گماشت. از همينرو افرم هم.اره از ملک ناصر بيم داشت و اين بيم و وحشت
با کشتاري که ملک ناصر از اميران مخالف خود کرد رو به فزوني نهاد. سرانجام با امير
قراسنقر منصوري نايب حلب و برخي از اميران ديگر همدست گرديد و همه در آغاز سال
712ق/1312م روي به ديار مغول (يعني ايلخانان ايران) نهادند (همو، 9/32).
اينان در ماردين نامهاي به سلطان محمد خدابنده (اولجايتو، و به تعبير مورخان مصري
«خربندا») نوشتند و او را از آمدن خودآگاه ساختند. اولجايتو بزرگان مغول را به
پيشواز ايشان فرستاد و به واليان خود نوشت که از ايشان پذرايي کنند. چون به نزديکي
اردوي اولجايتو رسيدند، او سواره به استقبال ايشان رفت و از اسب پياده شد و ايشان
نيز پياده شدند. اولجايتو در تعظيم ايشان بسيار کوشيد و براي هريک خرمگاهي معين
کرد. قراسنقر و آقوش در خلوت اولجايتو را به حمله به شام برانگيختند، اما آقوش از
قدرت سلطان مصر عساکر او نيز با سلطان شمهاي باز گفت. اولجايتو مراغه را به
«اقطاع» قراسنقر و همدان را به «اقطاع» آقوش افرم داد (مقريزي، رويدادهاي
712ق/1312م). به گفته مقريزي ملک نار چندينبار فدائياني براي کشتن قراسنقر و آقوش
افرم به تبريز فرستاد و يکبار که امير چوپان امير بزرگ سلطان ابوسعيد در وسط و
آقوش زخم برداشت (مقريزي، 2/554).
انعکاس واقعه التجاي آقوش و قراسنقر به دربار اولجايتو در کتابهاي تاريخ ايران آن
زمان نيز مهم بوده است. به گفته وَصّافُالحضرة (صص 552-553) چون ملک ناصر (براي
بار سوم) بر تخت نشست، قريب 170 تن از اميران مصر و شام را به ديار نيستي فرستاد و
به همين جهت «ملکالامراء قراسنقر» حاکم دمشق و جمالالدين افرم «والي حلب» با چند
امير ديگر به وحشت افتادند و با 500 سوا به دگاه سلطان محمد خئدابنده وي آوردند.
اميران سلطان محمد در ديار بکر به ايشان رسيدند و در جماديالاول 712ق/سپتامبر
1312م او را به سلطانيه بردند. سلطان انواع تشريفات از قبا و کلاه و کمر مرصع در حق
ايشان ارزاني داشت و 16 تومان زر (000/160 دينار طلا) به ايشان انعام داد و 16 هزار
دينار در وجه «تشريف» اتباع ايشان فرستاد.
وفات جمالالدين آقوش افرم در 13 محرم 716ق/7 آوريل 1316م به بيماري «فالج» (سکته)
در همدان اتفاق افتاد. ابنحجر عسقلاني وفات او را بعد از 720ق/1320م ميداند (و
اين درستتر مينمايد). به گفته مورخان، جمالالدين آقوش افرم مردي بلند همت، شجاع،
خردمند، و نيکوکار بوده و از ستم پرهيز ميکرده است.
مآخذ: ابنتغري بردي، يوسف، النجومالزاهرة، مصر، وزارةالثافة والارشادالقومي،
1963م؛ ابنحجر عسقلاني، احمدبنعليالدررالکامنة، به کگوشش عبدالمعيدخان، حيدرآباد
دکن، 1393ق؛ کاشاني، عبداللهبنمحمد، تاريخ اولجايتو، به کوشش مهين همبلي، تهرانف
بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1348ش؛ مقريزي، احمدبنعلي، السلوک، به کوشش محمد مصطفي
زيادة، مصر، مطبعة لجنةالتأليف والترجمة والنشر، وصافالحضرة،
عبداللهبنفضلالله، تاريخ، بمبئي، 1269ق.
عباس زرياب