شماره مقاله:364
آلِ اِدْريس، سلسلهاي شيعي مذهب، منسوب به ادريسبنعبدالله نوادة
حسنبنعلي(ع) که از 172 تا 375ق/789 تا 985 در مغرب اقصي (مراکش و بخشي از
الجزاير) حکومت داشتند.
زمينة تاريخي: يکي از ويژگيهاي سياسي خلافت عباسي، سرکوب علوياني بود که خلافت
اسلامي را حق خود ميدانستند و گاه گاه به علت نابسامانيهاي سياسي يا تنگناهايي که
خلفا براي آنان پديد ميآوردند، سر به شورش بر ميداشتند. اگرچه جنبشهاي علويان،
بيشتر به عنوان پديدههاي سياسي معرفي شده است، ولي از انگيزههاي اقتصادي آن هم به
کلي نميتوان چشم پوشيد. ابنواضح يعقوبي، مورخ شيعي مذهب اشاره ميکند (2/404،
405) که هادي عباسي چون به خلافت نشست، بر علويان سخت گرفت و فرمان تعقيب و آزار
آنان را صادر کرد و مقرريها و عطايايي را که مهدي خليفه براي آنان برقرار ساخته
بود، قطع کرد. چون پيگرد علويان شدن يافت، جمعي از آنان در مدينه به گِرد
حسينبنعليبنحسن مثلث، علويِ شجاع و سخاوتمند، فراهم آمدند و با او بيعت کردند و
بدينسان مقدمات قيام وي بر ضد خليفه آماده شد (169ق/785م)، امّا او نيز چون اسلاف
خويش کاري از پيش نبرد و پس از مراسم حج، در «فَخّ» ميان مکه و مدينه در پيکاري
شکست خورد و کشته شد. يکي از علويانِ مشهوري که از اين پيکار جان به در برد،
ادريسبنعبدالله نام داشت که سرانجام به مغرب رفت و در آنجا دواتي بنياد گذارد که
2 قرن دوام يافت. فرمانروايان آل ادريس به 2 طبقه تقسيم ميشوند. طبقة نخست از
ادريس اول تا پايان دولت يحيي چهارم به استقلال فرمان راندند و طبقة دوم از حسن
حَجّام تا پايان دولت حسنبنقاسم، زير نفوذ فاطميان و امويان اندلس به حيات خود
ادامه دادند.
بخش يکم ـ فرمانروايان
1. ادريس عبداللهبنحسنبنحسنبنعلي(ع)، (حکومت: 172-175ق/788-791م) معروف به
ادريس اکبر (ابنخلدون، مقدمه، 24). وي پس از واقعة فخ به مصر گريخت. عامل بريد
شيعي مذهب آن ديار (طبري، 8/198)، موسوم به واضح (نياي يعقوبي، جغرافي دان و مورخ
مشهور)، مولي صالحبنمنصور، و معروف به مسکين (بلاذري، 3/173) ادريس را پناه داد و
سپس به مغرب فرستاد (170ق/786م) و خود جان بر سر اين کار نهاد. ادريس در سرزمين
طنجه و در شهر وَليله، و به روايتي در تاهِرْت اقامت گزيد (طبري، 8/200؛ ابنتغري
بردي، 2/59) و قبايل آن سامان را به فرمان خود خواند. در 172ق/788م به نزد
اسحاقبنمحمدبنعبدالحميد، پيشواي بربرها، رفت و او همراه قبيلهاش به اطاعت ادريس
درآمد (ابنخلدون، 4/13؛ ابنعذاري، 1/218) و به ياري او بر قبايل قند لاوه،
پهلوانه، مديونه و مازار که برخي از انها مجوسي يا يهودي يا مسيحي بودند، حمله برد.
ادريس تامَسْتاو شالِه و تادَلَه را تسخير کرد و آن قبايل به اسلام گردن نهادند. وي
در 173ق/789م به تِلِمْسان تاخت و آنجا را از نفوذ بنبيَعْرُب خارج ساخت و امير آن
ديار را فرمانبر خود کرد (ابنخلدون، 4/24، 25) و نيرويي بسيار يافت و با لقب امام
(همو، مقدمه، 228) به فرمانروايي پرداخت و موجب وحشت عباسيان شد. برادرِ او سليمان
نيز در تلمسان و اطراف آن مستقر شد (ذهبي، 1/197). ادريس همچنين امارتِ بخشي از
متصرفات خود را به برادرزاده اش، محمد داد (ابنعماد، 1/339). چون هارونالرشيد به
خلافت نشست، کوشيد تا سپاهي براي سرکوبي ادريس به مغرب فرستد. اما به صلاحديد يحيي
برمکي، به جاي جنگ روياروي، دست به نيرنگ زد و سليمانبنحُزَيْر معروف به شَمّاخ
يماني را به کمک ابراهيمبناغلب، عامل خود در افريقيه (طبري، 8/198، 199) به نزد
ادريس فرستاد. شماخ که خود را پزشکي شيعي نمايانده بود، به زودي نزد ادريس تقرب
يافت و در فرصت مناسب به عنوان علاج دندان درد او، مسواک زهرآلود به ادريس داد و
گريخت. ادريس اندکي بعد در اثر آن زهر درگذشت (ابناثير، 6/91، 93، بلاذري، 3/173).
مرکز حکومت ادريس، چنانکه از سکههاي باقيمانده از دوران وي برميآيد، شهر وَليله
يا تَدْغه بوده است.
در باب خروج ادريس از عراق و مرگ او روايات مختلف است. مقدسي (البدء والتاريخ،
6/86)، ورود او را به مغرب پس از قيام و قتل ابراهيمبنعبدالله علوي و در جاي ديگر
پس از گريز از واقعة فخ ميداند و اشاره ميکند که ادريس پس از خروج از عراق وارد
مغرب شد (همو، 6/99، 100). بعضي گفتهاند که پس از قتل محمد نفس زکيه در روزگار
منصور عباسي به مغرب گريخت (مسعودي، 3/296؛ بناکتي، 139) و منصور کس فرستاد تا او
را با زهر کشتند.
2. ادريسبنادريس: (حکومت: 192-213ق/808-828). او را ادريس اصغر نيز گفتهاند
(ابنخلدون، مقدمه، 24). به هنگام مرگ پدر در شکم مادرش کَنْزه بود. چون متولد شد
او را ادريس نام نهادند. در آغاز راشد، غلام ادريس اول (نيابت: 175-186ق/791-802م)
که با دسيسة ابناغلب کشته شد و سپس ابوخالدبنيزيدبنالياس عبدي (نيابت:
186-192ق/802-808م) کار ملک را به سامان رساندند تا ادريس به سن بلوغ رسيد و خود
رشتة کارها را در دست گرفت (ابوالفداء، 2/11، 13) و قبايل بزرگ با او بيعت کردند و
دولتش استوار شد. وي که مؤسس واقعي دولت آل ادريس به شمار ميرود، چنان نفوذي در
مغرب يافت که آن ديار را سرزمين ادريسبنادريس ناميدند (مسعودي، 3/296). در اين
روزگار اغلبيان که خاصه براي مقابله با آل ادريس از سوي عباسيان پاي گرفته بودند
ميکوشيدند تا دولت آنان را براندازند (اصطخري، 47). اما هواداري قبايل بزرگ مغرب
چون اروبه و زناته و زراعه و مکناسه از ادريس، مانع از تهاجم آشکار اغلبيان و حتي
عباسيان به وي بود. يحيي برمکي هم که هارون را از حملة مستقيم به ادريس بازداشت،
احتمالاً متوجه اين معني شده بود و نيز به همين جهت بود که ابراهيمبناغلب، وقتي
خواست بر او بتازد، يارانش مانع شدند. سرانجام قدرت روزافزون ادريس موجب گشت که
اغلبيان از مقابله با آنها به کلي نااميد شوند و در پاسخ خلفا دفعالوقت کنند و
بهانه آورند (ابنخلدون، 4/27).
ادريس اندکي پس از استقرار بر تخت، شهر فاس را بنياد گذارد (مقري، 1/482). سپس به
جهاد با قبايل غيرمسلمان مغرب شتافت (ابنعذاري، 1/218). در 197ق/813م بر مصامده
تاخت و سرزمين آنان را گشود و سپس خوارج تلمسان را که از ديرباز در آن سرزمين نفوذي
يافته بودند، سرکوب و نفوذ عباسيان را قطع کرد. ادريسبنادريس پس از 21 سال حکومت
در 213ق/828م و به روايتي 214ق/829م (ابناثير، 6/415) درگذشت. از اشارت ابنخلدون
(مقدمه، 23) برميآيد که در صحت انتساب ادريس دوم به ادريسبنعبدالله ترديدي بوده
است. ظاهراً دشمنان آل ادريس يعني عباسيان و اغلبيان اين ترديد را برميانگيختهاند
و او را فرزند راشد علام ادريس اول ميدانستهاند.
3. محمدبنادريسبنادريس: (حکومت: 213-221ق/828-836م). از ادريس دوم 12 پسر برجاي
ماند، محمد، بزرگترين فرزند او پس از پدر با لقبالمنتظر و امام (ابوالفداء، 2/70)
بر تخت نشست و به پيشنهاد مادر بزرگش کنزه، قلمرو خود را ميان برادرانش تقسيم کرد و
خود در فارس مقام گرفت. اين کار موجب نابسامانيهاي سياسي و آغاز جنگهاي داخلي شد،
چه اندکي بعد برادرش عيسي بر او شوريد و دعوي استقلال کرد. محمد از برادر ديگرش
قاسم خواست تا به مقابلة عيسي رود و چون او نپذيرفت، برادر ديگرش عمر را برانگيخت
تا بر عيسي بتازد. وي لشکر عيسي را درهم شکست و قاسم را نيز سرکوب کرد و طنجه را به
قلمرو خود افزود (ابنخلدون، 4/28). عمر که نياي سلسله بنبحمود است، چندي بعد
درگذشت و محمد قلمرو او را به پسر وي عليداد، اما خود او نيز پس از برادر چندان
نماند و در ربيعالثاني 221ق/مارس 836م پس از 8 سال حکومت در فاس درگذشت.
5. يحييبنمحمدبنادريس: (حکومت: 234-249ق/849-863م). او که به وصيتِ برادر، رشتة
کارها را در دست گرفت. مردي نيک سيرت بود و دولت آل ادريس را شکوهي بخشيد. تختگاه
او، فاس، چنان رونق يافت که مردم از اندلس و افريقيه به آن ديار مهاجرت ميکردند و
از اينرو اين شهر بسيار وسعت يافت. يحيي در 249ق/863م پس از 15 سال حکومت درگذشت.
6. يحييبنيحييبنمحمد: (حکومت: 249-252ق/863-866م). او به وصيت پدر بر تخت نشست
و چون مردي بدنهاد و اهل ملاهي بود و به کار کشورداري نميپرداخت، قلمروش به سرعت
ميان عموها و داييهايش تقسيم شد. خانوادة عمر قلمرو سابق خود را نگه داشت، ولي
داوود متصرفاتش را وسعت داد و شرق فاس را گرفت. خانواده قاسم نيز بخش غربي فاس را
اشغال و حسين و يحيي، منطقهاي از جنوب فاس تا کوههاي اطلس را متصرف شدند
(ابنعذاري، 1/119، 120). از اينروي، مردم از يحيي روي گردان شدند و به رهبري
عبدالرحمنبنابي سهل جذمي سر به شورش برداشتند. يحيي به عشدْوَهالاندلسيين گريخت.
و در همانجا درگذشت. پس از او حکومت از خانوادة محمد به خانوادة عمربنادريس منتقل
شد.
7. عليبنعمربنادريس: (حکومت: 252ق/866م- ؟). وي امير غُماره بود و آنگاه که
عبدالرّحمن جذمي، مرد قدرتمند فاس از ناخشنودي مردم سود برد و بر آن شد که خود به
حکومت بنشيند، همسر يحيي که دختر عليبنعمر بود (قس: ابنعذاري، 1/219 که او را
دختر يحيي و همسر عليميداند)، پدرش را ياري داد تا حکومت مرکزي را در دست گيرد.
مردم فاس نيز علي را فراخواندند و وي بر تخت نشست. عبدالرزاق صفري خارجي در مديونه
بر او شوريد. پس از چند پيکار که ميان عليو عبدالرزاق روي داد، سرانجام علي شکست
خورد و به ناچار به ميان قبيله اروبه رفت و عبدالرزاق بر عَدْوَهالاندلسيين چيره
شد. از فرجام کار علي پس از آن اطلاعي در دست نيست.
8. يحييبنقاسمبنادريس: (حکومت: ؟ ـ 292ق/905م). پس از چيرگي عبدالرزاق بر
عدوهالااندلسين، مردم عَدْوَهالقَرويين از اطاعت او سربر تافتند و يحيي سوم معروف
به المِقْدام يا الصَرّام (ابنخلدون، 4/30) را به حکومت برداشتند. يحيي بر
عبدالرزاق تاخت و او را درهم شکست و در فاس استقرار يافت. به اين ترتيب حکومت از
خانوادة عمر به خانوادة قاسم انتقال پيدا کرد. يحيي مدت درازي حکومت کرد و سرانجام
در 292ق/905م به دست ربيعبنسليمان (ابنخلدون، 4/31)، فرمانده ارتش
يحييبنادريسبنعمر کشته شد.
9. يحييبنادريسبنعمر: (حکومت: 292-307ق/905-919). او يکي از بزرگترين و
نيرومندترين فرمانروايان آل ادريس، و مردي فقيه و حديثدان بود که چندي با قدرت
تمام حکومت کرد. با اينهمه، روزگار او آغاز ضعف دولت آل ادريس است، چه فاطميان که
به تدريج نيرو مييافتند، پس از استيلا بر اسکندريه به خطرناکترين دشمن آل ادريس
مبدل گشتند و در قلمرو آنان طمع بستند (ابنخلدون، 4/31). ظاهراً يکي از علتهاي
حملة فاطميان بر مغرب آن بود که پارهاي از ادريسيان علوي، با فرمانروايان اموي
اندلس دوستي داشتند. جنگهايي که در ميانه رخ داد ماية ضعف دولت مرکزي و مقدمة
فروپاشي آن شد. در سال 305ق/917م عبيدالله فاطمي، امير تاهِرْتْ موسوم به
مصالهبنحبوس را بر ضد يحيي تحريک کرد و او بر فرمانرواي ادريسي تاخت. يحيي شکست
خورد و به فاس بازگشت و مقرر شد که مالي به نزد مصاله فرستد و به تابعيت عبيدالله
گردن نهد و نيز مجبور شد که ديگر مناطق فرمانروايي خود را به موسيبنابيالعافيه
امير مکناسه و پسرعموي مصاله واگذارد (307ق/919م). از اشارات ابنخلدون (4/32)
برميآيد که يحيي در همان اوقات، به سود پسرش طلحه از حکومت فاس هم کناره گيري کرد،
زيرا وقتي مصاله دومينبار در 309ق/921م لشکر به مغرب برد، به تحريک موسي،
طلحهبنيحيي را گرفت و پس از مصادرة اموال، خود او را به اصيلا و ريف تبعيد کرد و
ريحانالکُتامي را امارت فاس داد (قس: ابنعذاري، 1/220). يحيي خواست به افريقيه
رود ولي موسي او را دستگير کرد و به زندان افکند (311ق/923م). وي مدتي در زندان
ماند و سپس آزاد شد و به مهديه رفت و در همانجا درگذشت (331ق/943م). ابوالفداء
(2/70) يحيي چهارم را با يحيي اول اشتباه کرده است و او را آخرين امام آل ادريس در
مغرب دانسته است. از اين پس دومين طبقة فرمانروايان آل ادريس آغاز ميشود که همراه
با برخي از اعضاي خاندان، به گونهاي پراکنده از تَمْدوله در جنوب تا سرزمين
بربرهاي غُماره در رديف (باسورث، 45، 46) و يک چند در فاس حکومت داشتند. ولي دربارة
آنها آگاهي چنداني در دست نيست و آنچه هست متناقض و پراکنده است.
10. حسنبنمحمدبنقاسمبنادريس (حکومت: 313-315ق/925-927م). او ملقب به حَجّام
بود. حدود 2 سال پس از بازداشت يحيي، بر موسيبنابيالعافيه شوريد و پس از چيرگي
بر ريحانالکتامي، در فاس استقرار يافت. سپس براي بسط قلمرو خود بر موسي تاخت و پس
از چند پيکار سخت، شکست خورد و به فاس بازگشت (ابنخلدون، 4/32). در آنجا
حامِدبنحشمْداناللوزي با او حيله کرد و دستگيرش ساخت. سپس موسي را به فاس خواند،
ولي حسن را تسليم او نکرد. چنين مينمايد که مقدمات فرار او را نيز مهيا ساخت. حسن
هنگام فرار، در اثر سقوط از ديوار زخمي شد و همان شب درگذشت. به روايتي ديگر او را
زهر خوراندند (ابنعذاري، 1/221). ابوالفداء (2/70) پايان حکومت حسن را انقراض قطعي
اين سلسله ميداند، با اينهمه اشاره ميکند اشاره ميکند که پس از 340ق/951م، ادريس
از فرزندان قاسم قيام کرد و دولتي نهاد که به دست عبدالملکبنمنصوربنابي عامر
اموي منقرض شد.
موسيبنابيالعافيه که در أن وقت ميکوشيد بر سراسر قلمرو آل ادريس چيره شود،
خانوادة محمدبنقاسم را تا آخرين نقطة قلمروشان در ريف تعقيب کرد و آنان، بزرگ خود
ابراهيمبنمحمدبنقاسم، برادر حسن را به پيشوايي برگزيدند (ابنخلدون، 4/33) و در
حُجْرُالنَّسْر که همو بنا کرده بود، مأوي گرفتند (317ق/929م). در اين هنگام
خانوادة عمربنادريس در غماره نزديک تيجنساس، سَبْته و طَنْجه سکني داشتند. موسي که
در پي تحقّق بخشيدن به هدف خود، به تحريک عبدالرّحمن سوم اموي پس از تسخير مليله
(314ق/926م) عزم سبته کرده بود، از زير بار نفوذ فاطميان شانه خالي کرد. خليفة
فاطمي ابتدا حُميدين يَصال را به مغرب فرستاد و او پسر موسي را از فاس گريزاند و
آنجا را گرفت. ادريسيان از موقعيت سود برده و بر فرمانده سپاه موسي، موسوم به
ابوقمع حمله بردند و او را کشتند. اما موسي پس از خروج ارتش فاطمي، باز به اطاعت
امويان اندلس درآمد. خليفه اينبار ميسور خصي را روانه ساخت و او موسي را گريزاند و
ادريسيان او را تعقيب کردند و کشتند.
11. قاسمبنمحمدبنقاسم: (حکومت: 326-337ق/938-948م) معروف به قاسم کنون يا گنون.
پس از قتل موسيبنابيالعافيه، ادريسيان نيرويي تازه يافتند و به سرکردگي قاسم
گنون که پس از مرگ برادرش ابراهيم پيشوايي يافته بود، مناطقي را در مغرب متصرف
متصرف شدند. قاسم، حجرالنسر را مقر خود ساخت و تا 337ق/948م زير نفوذ فاطميان فرمان
راند.
12. ابوالعيش احمدبنقاسم گنون (حکومت: 337-343ق/948-954م). او پس از پدر بر تخت
نشست و با اطاعت از امويان، دولتي در ريف تشکيل داد، اما به درخواست عبدالرحمن اموي
که طنجه را طلب کرده بود، اعتنا نکرد. از اينرو عبدالرّحمن وي را در محاصره گرفت و
ابوالعيش به ناچار شهر را تسليم کرد. چندي بعد نيز در رکاب عبدالرّحمن، عازم جنگ با
دشمنان وي شد.
13. حسنبنقاسم گنون حکومت: 343-363ق/954-974م، نيز 375-985م). ابوالعيش پيش از
آنکه با عبدالرحمن رهسپار اندلس شود، قلمرو خود را که در آن وقت بسيار محدود شده
بود، به برادرش حسن واگذاشت. فاطميان که از نفوذ عبدالرحمن به هراس افتاده بودند،
جوهر را به مغرب فرستادند و حسن به ناچار به اطاعت فاطميان درآمد، اما در 363ق/974م
که امويان به قلمرو او حمله بردند، حسن تسليم شد و او را به قُرطبه (کوردوبا) بردند
و ديگر ادريسيان را نيز راندند. حسن چند سال بعد به مصر رفت و با حمايت نظامي
فاطميان، عزم تسخير قلمرو سابق خود کرد، اما از سپاه اموي شکست خورد و دوباره به
قرطبه تبعيد شد و در راه به قتل رسيد و دولت آل ادريس به کلي برافتاد. بعدها
شاخهاي از اختلاف عمربنادريس، دولتي در مالَقَة (مالاگا) اندلس به نام بنبحمود
تأسيس کرد (مقري، 1/214، 430). امروزه در مراکش بسياري از «شُرَفا» از بازماندگان
ادريسيان هستند.
بخش دوم ـ جامعه و فرهنگ
تأسيس دولت آل ادريس در منطقهاي ميان قلمرو دو خلافت شرق و غرب اسلام يعني عباسيان
بغداد و امويان اندلس که در حال اوجگيري به سوي قدرت و شکوه خود بودند، در تاريخ
اسلام از اهميت ويژهاي برخوردار است. ادريسيان از همان آغاز که پاي به مغرب
نهادند، از سوي قبايل بزرگ بربر قبول عام يافتند و به رغم نفوذي که خوارج از ساليان
پيش در ميان برخي قبايل مغرب يافته بودند، توانستند نخستين دولت شيعي مذهب را که
مستقيماً به عليبنابيطالب(ع) نسب ميبرد پايهگذاري کنند. ادريس که اهميت قبايل
بربر و نظام قبيلهاي حاکم بر منطقه را به خوبي دريافته بود، براي دست يافتن به
فرمانروايي و چيرگي بر سرزمينهاي مغرب (ابنخلدون، مقدمه، 296)، نه با نيروي نظامي
که البته در آغاز کار فاقد آن بود، بلکه با نشر دعوت خود در ميان بربرها (نکـ
خطبهاي که ادريس براي دعوت بربرها خواند: امين، 4/3-4) و خاصه ملاقات با اسحاق
پيشواي آنان و بهرهگيري از شرايط سياسي ناشي از نظام قبيلهاي که در توفيق او نقش
مهمي داشت، توانست بربرها را به اطاعت خود درآورد، ولي ابنخلدون دربارة علل گردن
نهادن بربرها به فرمانروائي بنبادريس چنين مينويسد: بربرها يکي به علت اعتراف به
عصبيت آنان و ديگر به سبب اطمينان از اينکه سپاهيان و نگهباناني از دولت وجود
ندارند که با آنان به نبرد برخيزند، دعوت ادريسيان را پذيرفتند و از آنان حمايت
کردند (ص 296). درواقع پس از فتوحات اسلام، فرزندان ادريس نخستين کساني بودند که
توانستند در ميان قبايلِ پراکندة مغرب که هنوز اسلام در ميان تعدادي از آنها نفوذي
نيافته بود، به دنبال نشر فرهنگ اسلامي، وحدتي سياسي پديد آورند. اگرچه اين وحدت با
دسيسههاي روزافزون عباسيان و طمع بستن امويان اندلس در مغرب و نيز با کوشش و
اشتياقي که قدرت نوخاستة فاطميان براي تصرف مغرب داشت، چندان دوامي نيافت، ولي از
دستاوردهاي سياسي و فرهنگي و جغرافيايي آن در طي قرون بعدي نميتوان چشم پوشيد.
انقراض سلسلة آل ادريس را، برخلاف بسياري از خاندانهاي حکومتي، بايد بيشتر در
يورشهاي درازمدت قدرتهاي بزرگ اطراف جستوجو کرد نه ناخشنودي مردم. اين معني را
ياري مغربيان به واپسين افراد خاندان ادريس تأييد ميکند. ادريسيان به رغم انقراض
دولتشان، اعتبار خود را از دست ندادند، چنان که ابنخلدون چند قرن پس از انقراض
آنان ميگويد، مردم هنوز از ادريسيان به نيکي ياد ميکنند و بازماندگان آنها هنوز
در فاس اقامت دارند (مقدمه، 26).
روزگار آل ادريس که حدود 2 قرن بر بخش وسيعي از سرزمين مغرب فرمان راندند، از
ديدگاه تحولات اقتصادي هم حايز اهميت است. در اين دوران، شهرهاي آبادي چون فاس،
الحُجْر باباقلام و مَسيلَه ساخته شد و مردمي ثروتمند در آنجا پديد آمدند (ادريسي،
85، 86، 170). شهر فاس که به عقيدة برخي به جاي شهر ولوبيليس ساخته شد (باسورث،
46)، به زودي به يکي از بزرگترين و معتبرترين شهرهاي مغرب و بلکه جهان اسلام مبدل
گشت و در تاريخ سياسي اين سرزمين نقش عمدهاي ايفا کرد.
در باب رونق اقتصادي قلمرو ادريسيان همين اشارت کافي است که تنها در اطراف رود فاس
000‘3 آسياب مشغول به کار بود (اين رسته، 358). مقدسي نيز که فقط چند سال پس از
ادريسيان مغرب را ديده است، اشاره ميکند که سرزمين مغرب خوش منظر و بزرگ و ثروتمند
است با مرزهاي محکم و باروهاي بسيار و باغهاي دلگشا. شهرهايش در ميان زيتونستانها
فرو رفته و داراي درختان انجير و انگور فراوان است (1/310). نيز ابنخردادبه در
المسالکوالممالک (تأليف شده در حدود 232ق/847م) از خليجي در ساحل مديترانه ياد
ميکند که ظاهراً در آن روزگار خليج ادريس ناميده ميشده است (ص 231). همو از شهري
به نام معتزله نام ميبرد که به فاصلة 24 روز از تاهِرْتْ واقع بوده و يکي از
ادريسيان «عادل با سيرتي پسنديده» بر آن فرمان ميرانده است (همان، 266). شايد نام
اين شهر با اصول عقايد ادريسيان که به قول مقدسي، بيشتر همگام معتزليان و پيرو مذهب
اسماعيلي بودند (احسنالتقاسيم، 1/341)، بيارتباط نباشد. معتزلي بودن ادريسيان را
مذهب اعتزالي اسحاق رئيس بربرها (امين، 4/8) ـ که دعوت ادريس را پذيرفت ـ و نيز
نفوذ اين مذهب در ميان مغربيان تأييد ميکند.
با همة آباداني و رفاه اقتصادي که جغرافيدانان و مورخان در باب مغرب ياد کردهاند،
اين سرزمين در فاصلة ميان وفات يحيي اول تا قتل يحيي سوم، به سبب قحطي و بيماري و
زمينلرزة هولناکي که رخ داد و خرابيهاي بسيار به بار آورد، دچار نابسامانيهاي
اقتصادي فراوان شد و تنها فرمانروايي نيرومند چون يحيي چهارم بود که توانست اين
خرابيها را ترميم کند.
در باب اوضاع فرهنگي مغرب در روزگار ادريسيان، آگاهي چنداني در دست نيست، جز انکه
چند تن از فرمانروايان اين سلسله، خود ازجملة دانشمندان و دانشپروران به شمار
ميرفتند. غير از يحيي چهارم که مردي دانشمند بود، ابوالعيش نيز فرمانروايي فقيه و
تاريخ دان و آگاه به انساب عرب و بربر بود و شايد از همين روي «فاضل» لقب داشت. يکي
از مشهورترين جغرافي دانان اسلامي، ابوعبدالله ادريسي (د 560ق/1165م)، صاحب کتاب
نزههالمشتاقفياختراقالآفاق، که يک چند به راجر حکمران صقليه (سيسيل) پيوست، از
اعضاي همين خاندان است.
مآخذ: ابناثير، عزالدين، الکامل، بيروت، دارصادر، 1399ق؛ ابنتغري بردي، يوسف،
النجومالزاهره، مصر، وزارهالثقافه والارشادالقومي؛ ابنخردادبه،
عبيداللهبنعبدالله، المسالک والممالک، به کوشش يان دخويه، ليدن، 1889م، صص 88،
89؛ ابنخلدون، عبدالرحمن، العبر، صص 25، 229؛ ابنرسته، احمدبنعمر،
الاعلاقالنفيسه، ليدن، 1891م، ص 357؛ ابنعذاري مراکشي، البيانالمغرب، به کوشش
راينهارت دزي، ليدن، 1848م؛ ابنعماد، عبدالحي، شذراتالذهب، مصر، مکتبهالقدسي،
1350ق؛ ابوالفداء، اسماعيل، المختصرفياخبارالبشر، بيروت، دارالمعرفه؛ ادريسي،
ابوعبدالله، صفهالمغرب (برگرفته از نزههالمشتاق)، ليدن، 1968م؛ اصطخري، ابراهيم،
مسالک والممالک، به کوشش ايرج افشار، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1347ش؛
اصفهاني، ابوالفرج، مقاتلالطالبّيين، ترجمة سيدهاشم رسولي محلاتي، تهران، صدوق،
1349ش، ص 456؛ امين، حسن، دايرهالمعارفالاسلاميهالشيعيه، بيروت، 1393ق/1973م،
4/11؛ باسورث، کليفورد ادموند، سلسلههاي اسلامي، ترجمة فريدون بدرهاي، تهران،
بنياد فرهنگ ايران، 1349ش؛ بلاذري، احمدبنيحيي؛ انسابالاشراف، به کوشش محمدباقر
بهبودي، بيروت، دارالتعارف للمطبوعات، 1977م؛ بناکتي، داوودبنمحمد، تاريخ، به کوشش
جعفر شعار، تهران، انجمن اثار ملي، 1348ش؛ دايرهالمعارف اسلام؛ ذهبي، حافظ، العبر،
به کوشش صلاحالدين منجد، کويت، 1963م؛ طبري، محمدبنجرير، تاريخ، به کوشش محمد
ابوالفضل ابراهيم، بيروت، دارالسويدان، 1386ق؛ مسعودي، عليبنحسين، مروجالذهب، به
کوشش يوسف اسعد داغر، بيروت، 1385ق، 1/185؛ مقدسي، احمدبنسهل، البدء والتاريخ، به
کوشش کلمان هوار، پاريس، 1916م؛ مقدسي، محمدبناحمد، احسنالتقاسيم، ترجمة علينقي
منزوي، تهران، شرکت مؤلفان و مترجمان، 1361ش؛ مقري تلمساني، احمدبنمحمد،
نفحالطيب، به کوشش اححسان عباس، بيروت، دارصادر، 1388ق؛ يعقوبي، احمدبنواضح،
تاريخ، بيروت، دارصادر.
صادق سجادي