شماره مقاله:388
آل بويه، سلسلهاي ايراني نزاد و شيعي مذهب، منسوب به ابوشجاع بود که ميان سالهاي
322-448ق/933-1056م بر بخش بزرگي از ايران و عراق و جزيره تا مرزهاي شمالي شام
فرمان راندند.
سابقه تاريخي: در ميانههاي سده 3ق/9م، سلطه ديرينه دستگاه خلافت عباسي با جنبشهاي
استقلال طلبانهاي در قلمرو خود روبهرو شد که به سهو خويش به ضعف تدريجي نفوذ
سياسي خلفا انجاميد. اين جنبشها، در ميان ايرانيان که از پيش فرصتي ميجستند تا خود
را از بند ستم عباسيان برهانند، با ظهور دولتهاي صفّاريانو سامانيان و زياريان به
اوج خود رسيد. در اوايل سده 4ق/10م ديلميان که هيچ گاه به اطاعت خلفا گردن ننهادند،
جنبشهاي ديگري در شمال ايران، آغاز کردند. انگاه که ماکانبنکاکي، اسفارين شيرويه
و مرداويج زياري، هريک لشکري بسيجيدند و از ديلم خروج کردند، عليو حسن، پسران
ابوشجاع بويه ماهيگير ديلمي (نکـ اين طقطقي، ص 378، که آنان را نه ديلمي، بلکه ساکن
ديلم ميداند). به ماکان که فرمانبردار سامانيان بود پيوستند. عليخود از پيش در
خدمت نصربناحمد ساماني ميزيست (ابناثير، 8/483). سپس که مرداويج بر گرگان و
طبرستان چيره شد، اينان با جلب نظر ماکان (ابوعلي مسکويه، 1/275) به مرداويج
پيوستند (321ق/447م). او آن دو را گرامي داشت و عليرا به حکومت کرج گمارد، اما به
زودي پشيمان شد (ابناثير، 8/267). عليبه پايمردي حسينبنمحمد، ملقّب به عميد، که
او را از مضمون نامه مرداويج مبني بر جلوگيري از رفتن عليبه کرج و فرمان بازگشت او
اگاه ساخته بود، به سرعت وارد کرج شد (همو، 8/268) و رشته کارها را به دست گرفت و
با تصرف دژهاي اطراف، نيرويي يافت که مايه بيمناکي مرداويج شد. افزون بر آن، مرداني
که مرداويج براي دستگيري عليبه کرج فرستاد، به او پيوستند و نيرويش فزونتر شد و
او قصد تصرف اصفهان کرد. اگرچه در آغاز سپاه محمدبنوشمگير برادر مرداويج، واپس
نشست. چندي بعد اَرَّجان و نوبندجن را تسخير کرد و برادرش حسن را به تصرف کازرون
فرستاد. حسن کازرون را گشود (مقريزي، 1/27) و مال بسيار گرد آورد. سپس لشکر
محمدبنياقوت را که دوباره امارت اصفهان يافته و مقابله با پسران بويه آمده بود،
درهم شکست و به نزد عليبازگشت. اگرچه عليسال بعد به همراهي برادرانش حسن و احمد
بر شيراز چيره شد و دولت مستقل خود را در آنجا پي افکند، ولي مورخان فتح ارجان
(321ق/932م) را آغاز پايهگذاري دولت آل بويه دانستهاند. طي 12 سال پس از آن، حسن
و احمد نيز به ترتيب بر ري و کرمان و عراق چيره شدند و دولت آل بويه به 3 شاخه بزرگ
و يک شعبه کوچک در کرمان و عمان تقسيم شد.
.I فرمانروايان
آل بويه در فارس (322-447ق/933-1056م):
1.عمادالدوله ابوالحسن عليبنابي شجاع بويه (د 338ق/949م)، اندکي پس از چيرگي بر
ارجان و نوبندجان، از بيم اتحاد دشمنان، با حسن و احمد که اين يکي اينک به وي
پيوسته بود، عزم اصطخر و سپس بيضاء کرد و از آنجا به سوي کرمان رفت. در راه سپاه
محمدبنياقوت را که به مقابله آمده بود، درهم شکست و به جاي کرمان عازم شيراز شد و
اين شهر را تسخير کرد (322ق/932م). سپس خليفه عبّاسيالراضي و وزيرش ابنمقله را به
ارسال 8 ميليون درهم در سال نويد داد و خلعت و فرمان گرفت (ابوعلي مسکويه، 1/299؛
قس: مستوفي، نزهةالقلوب، 411)، اما نماينده خليفه را بفريفت و نگاه داشت تا وي در
شيراز بمرد و آن مال بشکست (صاحبي نخجواني، 215). آنگاه با مرداويج که اهواز را
تصرف کرده بود، صلح کرد و در قلمرو خود، خطبه به نام وي خواند. پس از قتل مرداويج
(323ق/935م) ابوالحسن علياز سويي، و ياقوت و ابوعبدالله بريدي از سوي ديگر به
اهواز تاختند. عليسپاه ياقوت را در اطراف ارجان بشکست و به درخواست ابوعبدالله
بريدي و تأييد خليفه، صلح شد و مقرّر گشت که عليبنبويه بر فارس فرمان راند و
ياقوت و بريدي بر اهواز. اگرچه ياقوت در همان سال به تحريک بريدي به فارس حمله برد،
ولي شکست خورد (ابناثير، 8/307) و عليبر رامهرمز چيرگي يافت. وي در 324ق/936م،
کهترين برادر خود احمد را به تصرف کرمان گسيل داشت و به قولي، خود به آن ديار لشکر
کشيد. آنگاه که ابوعبدالله بريدي از مقابل ابنرايق گريخت و به نزد عليبنبويه آمد
و او را به تصرف خوزستان و عراق تحريک کرد، وي ابوعبدالله را با لشکري به فرماندهي
برادرش احمد روانه ساخت و اهواز و بصره را به اقطاع بريدي داد؛ بر آن شرط که هر سال
8 ميليون درهم به نزد عليفرستد (همو، 8/336، 341). آنگاه سپاهي ديگر به مدد او
فرستاد و احمد، اهواز را تسخير کرد. در 329ق/941م که وشمگير زياري بر وي چيره شد،
از سوي خليفهالمستکفي، لقب عمادالدوله يافت و مدتي بعد ناصرالدوله حمداني هم خطبه
به نام 3 برادر کرد (همو، 8/477). عمادالدوله همچنان در تختگاه خود شيراز فرمان
ميراند تا در 338ق/949م درگذشت و در اصطخر به خاک سپرده شد. وي چون پسر نداشت،
برادرزاده خود فناخسرو (يا پناه خسرو، نکـ اين اسفنديار، فهرست؛ اقبال آشتياني،
161) پسر رکنالدوله حسن را به جانشيني خود برگزيد.
2.عضدالدوله فناخسروبنرکنالدوله (نکـ آل بويه در عراق، همين مقاله شمـ 3).
3.شرفالدوله ابوالفوارس شيرزيل (د 379ق/989م). نام او را شيرذيل (مستوفي، تاريخ
گزيده، 422) که برابر با فارسي شيردل است (اقبال آشتياني، 168) هم نوشتهاند. در
357ق/968م از سوي پدرش عضدالدوله امارت کرمان يافت. پس از مرگ پدر، از کرمان به
شيراز رفت و بر فارس چيره شد و نام برادرش صمصامالدوله را که در بغداد بر قلمرو
عضدالدوله فرمان ميراند، از خطبه بينداخت. سپس ابواحمد موسوي پدر شريفِ رَضِي، و
شريف ابوالحسين محمدبنعمر علوي را که به فرمان پدرش در شيراز به زندان بودند، آزاد
کرد و ظاهراً از سوي آنها تاجالدوله لقب يافت. شرفالدوله پس از استقرار در شيراز،
به بصره تاخت و پس از چيرگي، آنجا را به برادر ديگرش ابوالحسين داد (ابناثير،
9/22، 23). صمصامالدوله از بغداد، سپاه به مقابله فرستاد، ولي شکست خورد و عقب
نشست (همو، 9/23) و دولتش به عراق محدود شد. در 375ق/985م اَسفارِبنکُردويه به
شرفالدوله گرايش يافت و کوشيد بهاءالدوله را به نيابت از او در عراق به حکومت
بنشاند، ولي توفيق نيافت و به اهواز نزد ابوالحسينبنعضدالدوله رفت. در همان سال،
شرفالدوله اهواز را از برادرش گرفت. آنگاه به بصره هجوم برد. صمصامالدوله صلح
خواست و پيشنهاد کرد که در عراق خطبه به نام او کند، ولي شرفالدوله نپذيرفت و به
پيشروي خود به سوي عراق ادامه داد. صمصامالدوله خود به اردوگاه شرفالدوله رفت،
ولي گرفتار شد و شرفالدوله بر بغداد چيرگي يافت (همو، 9/48، 49). اما ديري نپاييد
که ميان ديلميان طرفدار صمصامالدوله و ترکان وابسته به شرفالدوله، فتنهاي عظيم
برخاست و شرفالدوله مجبور شد صمصامالدوله را به فارس فرستد. سال بعد شرفالدوله
لشکري به فرماندهي قراتکين جَهشَياري به نبرد با بَدرين حَسَنويه که به عموي وي
فخرالدوله متمايل شده بود، فرستاد؛ اما طرفي بر نبست. چندي بعد کس فرستاد تا چشمان
صمصامالدوله را که در شيراز به زندان بود، کور کند؛ ولي خود به بستر بيماري افتاد
و اندکي بعد درگذشت. پيکر او را در جوار حرم حضرت عليبنابي طالب(ع) دفن کردند.
4.صمصامالدوله ابوکاليجار مرزبان (ح 353-388ق/964-998م). پس از مرگ عضدالدوله،
امراي دولت او در بغداد وفاداي خود را نسبت به ابوکاليجار اعلام داشتند و
صمصامالدوله لقبش دادند. وي فارس را به تيول دو برادر خود ابوالحسين احمد و
ابوطاهر فيروزشاه داد. ولي شرفالدوله پيشدستي کرد و بر فارس چيره شد و سپاهي را که
صمصامالدوله به مقابله فرستاده بود، درهم شکست. نيز ابوالحسين احمد، اهواز را ترک
کرد و در پادشاهي طمع بست (373ق/983م). در همان سال ابوعبدالله حسينبندوستک،
معروف به «باد» از اکراد حميديه که پس از مرگ عضدالدوله مَيّافارِقين را تشرف کرده
بود، بر نَصيبَين نيز چيره شد و لشکر صمصامالدوله را درهم شکست. دومين لشکر
صمصامالدوله ني در برابر باد تاب مقاومت نياورد و باد بر موصل هم دست يافت و عزم
بغداد کرد (همو، 9/35، 36). در اين ميان، قرمطايان نيز به قصد تصرف بغداد لشکري
بسيج کردند، اما با گرفتن زر و سيم واپس نشستند (همو، 9/37). صمصامالدوله آنگاه با
فرستادن زياربنشهراکويه، باد را درهم شکست و بر موصل چيره د. سال بعد اسفارين
کردويه از سرداران بزرگ ديلمي، بر صمصامالدوله شوريد و کوشيد بهاءالدوله را به
نيابت از شرفالدوله، در بغداد به حکومت بنشاند، اما توفيق نيافت و به اهواز گريخت.
در 376ق/986م شرفالدوله بر او تاخت و به پيشنهاد صمصامالدوله که قبول کرد در عراق
خطبه به نام او بخواند، وقعي ننهاد و صمصامالدوله را که به اردوي او آمده بود
بازداشت کرد و اندکي بعد مجبور شد او را به فارس فرستد. صمصامالدوله همانجا بود تا
در 379ق/989م به دستور شرفالدوله کور شد، اما پس از انتشار خبر مرگ شرفالدوله، از
زندان آزاد گشت و با ديلماني که به او پيوسته بودند، در شيراز بر تخت نشست. در
380ق/990م، سپاهي به مقابله بهاءالدوله که از عراق به خوزستان تاخته بود، فرستاد.
اين سپاه در نبرد نخست شکست خورد، اما سرانجام بهاءالدوله را درهم شکست و مقرّر شد
که صمصامالدوله بر فارس و اَرَّجان فرمان براند و بهاءالدوله عراق و خوزستان را در
تصرف داشته باشد (همو، 9/76). سال بعد عمروبنخلف صفّاري، کرمان را تصرف کرد و سپاه
صمصامالدوله را درهم شکست، اما در پيکار ديگر شکست خورد و عقب نشست (382ق/992م).
با اين حال، صفاريان باز نايستادند و اينبار طاهربنخلف، سپاه به بَردسير برد، ولي
به هجوم استاد هرمز سردارِ صمصامالدوله عقب نشست (384ق/994م) و استاد هرمز بر
کرمان چيره شد (همو، 9/84). صمصامالدوله در 385ق/995م، پس از قتل عام ترکان در
فارس، اهواز را تسخير کرد و سردار خود ابوالقاسم علاءبنحسن و سپس استاد هرمز را به
حکومت آنجا گمارد. در 388ق/998م ابونصر و ابوالقاسم پسران عزالدوله بختيار، از
زندان گريختند و با ديلميان ناراضي، به کردان پيوستند. صمصامالدوله بر جان خود بيم
کرد و عازم دژي در دروازه شيراز شد. در ميان راه مردانش بر او شوريدند و
صمصامالدوله گريخت و به دودمان در نزديکي شيراز رفت، ولي رئيس قلعه دودمان که طاهر
نام داشت، او را گرفتار کرد و به نزد ابونصربنبختيار فرستاد و او صمصامالدوله را
کشت (همو، 9/142).
5.بهاءالدوله ابونصر فيروز (361-403ق/972-1012م). در 357ق/968م که اسفاربنکردويه
بر صمصامالدوله شوريد و خواست بهاءالدوله را به نيابت افکند؛ اما با هجوم
شرفالدوله، وي را آزاد ساخت و به نزد شرفالدوله روانه کرد. در 379ق/989م
شرفالدوله در بستر بيماري به خواهش امراي دولت، بهاءالدوله را به نيابت خود برگزيد
تا در ايّام نقاهتش کار ملک را به سامان رساند. شرفالدوله در همان بستر درگذشت و
بهائالدوله از سوي خليفهالطائع بالله، خلعت و فرمان سلطنت يافت (همو، 9/62) و به
توسعه قلمرو خود دست زد. در 380ق/990م به قصد تسخير فارس به بصره رفت و اَرجان را
تصرف کرد و مال و خواسته بسيار به جنگ آورد، اما از لشکر صمصامالدوله شکست خورد و
به اهواز واپس نشست. سال بعد به طمع زر و سيم، خليفهالطائع، را توقيف کرد و پس از
مصادره اموالش، القادربالله را به خلافت نشاند. در اواخر همان سال موصل را که
ابوطاهر ابراهيم و ابوعبدالله حسين حَمداني تصرف کرده بودند. بازپس گرفت. در
383ق/993م، براي مقابله با صمصامالدوله که اهواز را تصرف کرده بود، سپاهي گسيل
داشت. اين لشکر به سرکردگي طغان ترک، سپاه صمصامالدوله را واپس راند (384ق/994م)،
اما سال بعد مجدداً اهواز و سپس بصره را از دست داد (386ق/996م) و نامش را در آن
شهرها از خطبه بينداختند. در آن ميان که وي به دور از بغداد مشغول نبرد با لشکر
صمصامالدوله بود، مقلّدين مُسَبّب عُقَيلي، امير موصل، بر بغداد چيره شد.
بهاءالدوله به ناچار ابوجعفر حجّاج را به بغداد روانه کرد تا با مقلّد صلح برقرار
کند. مقلد خود پاي پيش نهاد و مقرر شد که 000‘10 دينار به نزد بهاءالدوله فرستد و
در قلمرو خود خطبه به نام وي و ابوجعفر حجاج کند (ابناثير، 9/126) و خود در برابر،
لقب حسامالدوله يابد و موصل، کوته، القصر والجامعين به تيول وي واگذار شود.
بهاءالدوله در 389ق/999م، پس از قتل صمصامالدوله، بر فارس و خوزستان استيلا يافت و
پسران بختيار را براند. (همو، 9/150، 151) و در فارس مقام گزيد. سال بعد سپاهي به
پيکار ابونصربنبختيار که بر کرمان چيره شده بود فرستاد و آن ديار را تصرف کرد و
گفت تا او را بکشتند. در 393ق/1003م به سبب فتنه عظيمي که عَيّاران در بغداد پديد
آوردند، ابوعلي ابنابي جعفر، استاد هرمز را با لقب عميدالجيوش به جاي ابوجعفر حجاج
به بغداد فرستاد. اين امر باعث شد که ابوجعفر حجاج به کردان پيوندد و در 397ق/1007م
با سپاهي که بَدرين حَسَنويه او را داده بود، به بغداد هجوم آوَرَد. اما از نيروي
بهاءالدوله و عميدالجيوش بيم کرد و طريق صلح پيمود (همو، 9/193). در 401ق/1010م،
قرواش ابنمقلّد عُقَيلي در موصل، انبار، مداين و کوفه خطبه به نام الحاکم بامرالله
فاطمي کرد (همو، 9/223). بهاءالدوله به درخواست القادر بالله عباسي، عميدالجيوش را
با سپاه به پيکار قرواش فرستاد، اما کار به صلح انجاميد و قرواش نام الحاکم را از
خطبه بينداخت. بهاءالدوله سرانجام در 403ق/1012م، پس از 24 سال حکومت، در 42 سالگي
در اَرَّجان درگذشت و در جوار حرم حضرت عليبنابي طالب(ع) نزد پدرش عضدالدوله به
خاک سپرده شد (ذهبي، 2/250؛ ابناثير، 9/241).
6.سلطانالدوله ابوشجاعبنبهاءالدوله (393-ح415ق/1003-1024م)، مقارن مرگ پدر در
ارجان بود. سپس به شيراز رفت و بر تخت نشست. در 405ق/1014م هلالبنبدر را با سپاهي
به پيکار با شمسالدوله که درصدد گسترش قلمرو خود بود روانه کرد، اما هلال شکست
خورد و کشته شد. در 407ق/1016م، برادرش ابوالفوارس قوامالدوله امير کرمان، بر او
هجوم برد، ولي شکست خورد و به خراسان نزد يمينالدوله محمود غزنوي رفت (عبتي، 363)
و سپاه گرفت و باز به شيراز هجوم برد و وارد شهر شد. سلطانالدوله که به بغداد رفته
بود، بيدرنگ بازگشت و ابوالفوارس را درهم شکست. با آنکه سلطانالدوله سپاه فرستاد
و کرمان را نيز تصرف کرد، ولي سرانجام در ميانه، صلح افتاد و هريک به قلمرو خود
بازگشتند (ابناثير، 9/293، 294). سلطانالدوله، چند سال بعد را به سامان دادن
اوضاع عراق که در اين سالها به سبب پيکارهاي متوالي و رقابتهاي سخت ميان ترکان و
ديلميان، نيز شيعيان و سنبان، به آشفتگي کشيده شده بود، صرف کرد. با اينهمه، در
411ق/1020م، ميان وي و سپاهيان بغداد اختلاف افتاد و او مجبور شد به اهواز رود و با
پافشاري مخالفان، برادر خود مُشَرَّفالدوله را در بغداد به نيابت گمارد. اما
بيدرنگ ابنسهلان را از شوشتر به بغداد روانه کرد تا مشرفالدوله را براند، ولي
توفيق نيافت و پايههاي حکومت مشرفالدوله در بغداد استوار شد. در اهواز هم ترکان
بر سلطانالدوله شوريدند و خواستار حکومت مشرّفالدوله شدند (همو، 9/318). نيز
مشرّفالدوله، ديلميان را که ميخواستند به خانههاي خود در خوزستان بازگردند،
روانه اهواز کرد. اما ديلميان به سلطانالدوله پيوستند (412ق/1021م). سرانجام با
وساطت مؤيدالملکالرُخَّجِي و ابومحمدبنمُکرَم، وزراي دو طرف، صلح شد؛ بر اين قرار
که مشرفالدوله بر عراق فرمان براند و فارس و کرمان در تصرف سلطانالدوله باشد
(413ق/1022م). سلطانالدولة تا پايان عمر، 415ق/1024م و به قولي 413ق/1022م (ذهبي،
2/223)، در تختگاه خود شيراز ميزيست.
7.عمادالدين ابوکاليجار مرزبانبنسلطانالدوله (ح 400-440ق/1010-1048م)، از
412ق/1021م امارت اهواز داشت. پس از مرگ پدر، به دعوت اوحدابومحمدبنمکرم، براي
استقرار بر تخت به شيراز خوانده شد. اما عمويش ابوالفوارس امير کرمان، پيشدستي کرد
و بر شيراز چيره گشت. ابوکاليجار سپاه وي را درهم شکست و وارد شهر شد. اندکي بعد،
از بيم لشکريان که به بهانه زر و سيم بر او شوريدند، به نوبندجان و سپس به شعب بوان
رفت. ديلميان ابوالفوارس را به شيراز خواندند و او پس از تسخير شيراز براي سرکوب
ابوکاليجار به شعب بوان تاخت، اما در ميانه صلح افتاد، بر اين قرار که فارس و کرمان
زير فرمان ابوالفوارس باشد و ابوکاليجار بر خوزستان کم براند (ابناثير، 9/338،
339). اما اين صلح دوامي نيافت و ابوکاليجار با يک حمله بر فارس چيره شد و
ابوالفوارس را در نبردي ديگر ميان بيضاء و اصطخر درهم شکست. در 416ق/1025م، پس از
مرگ مشرفالدوله، در بغداد به نام او را از خطبه بيفکندند و جلالالدوله را به
حکومت شناختند. ابوکاليجار در 419ق/1028م، به هواخواهي از ديلميان که ترکان بر
ايشان تاخته بودند بصره را تصرف کرد. در همان سال پس از مرگ ابوالفوارس بر کرمان
نيز چيره شد و سال بعد، از بيم محمود غزنوي، به جلالالدوله دست اتحاد داد، ولي
جلالالدوله در پاسخ به اهواز تاخت و دست به چپاول گشود و سپاه ابوکاليجار را درهم
شکست. با اينهمه، وي به بغداد بازگشت. در 422ق/1031م، سلطان مسعود بر کرمان چيره
شد. سال بعد ترکانِ بغداد بر جلالالدوله شوريدند و خطبه به نام ابوکاليجار کردند،
اما وي از رفتن به بغداد امتناع کرد و انها نيز نام او را از خطبه انداختند (همو،
9/423). سرانجام در 428ق/1037م ميان ابوکاليجار و جلالالدوله صلح افتاد و
خليفهالقائم بامرالله، براي ابوکاليجار خلعت فرستاد. در 433ق/1042م، ابوکاليجار
عُمان را تصرف کرد (همو، 9/502). در 435ق/1044م، پس از مرگ جلالالدوله، اميران و
سرداران بغداد خطبه به نام ابوکاليجار کردند و او وارد بغداد شد (436ق/1044م). در
اوقات نمازهاي پنجگانه براي او طبل نواختند (ذهبي، 28272). در 437ق/1045م
ابومنصوربنعلاءالدولة کاکويه، به اطاعت ابوکاليجار درآمد و در اصفهان خطبه به نام
او کرد (ابناثير، 9/530). ابوکاليجار در 439ق/1047م با سلطان طغرل بک که چشم طمع
به قلمرو او دوخته بود، صلح کرد و در همان سال بر بطيحه چيره شد و از آنجا به کرمان
رفت و اندکي بعد، در شهر جناب کرمان درگذشت (440ق/1048م).
8. الملکالرحيم ابونصرخسرو فيروزبنابي کاليجار (د 450ق/1058م)، مقارن مرگ
ابوکاليجار، در بغداد بود. آنگاه خطبه به نام او کردند و او خود را از خليفه خواست
لقب احترام آميز و بيسابقه «الملکالرحيم» را به او دهد، ولي خليفه امتناع کرد.
سال بعد به فارس رفت و چون با اختلاف سخت ميان ترکان بغداد و ترکان شيراز روبهرو
شد، به اهواز رفت و برادرش فولادستون بر فارس چيرگي يافت (همو، 9/555) و عزم تسخير
اهواز کرد. ابونصر به مقابله رفت و شکست خورد و اهواز را نيز از دست داد. اما در
ميان سپاه فولادستون در اهواز اختلاف افتاد و پارهاي به ابونصر پيوستند و بقيه شهر
را رها ساختند و ابونصر دوباره وارد اهواز شد (442ق/1050م) و در عَسکَر مُکرَم
اقامت گزيد. آنگاه براي فريب امير ابومنصور فولادستون و ديگر اميران شکست خورده که
ميخواستند طغرل سلجوقي را به ياري بخوانند، برادر خود امير ابوسعد را به فارس
فرستاد و او بدون برخورد با مقاومت، بر اصطخر و شيراز چيره شد (443ق/1051م). از آن
سوي فولادستون، به ابونصر که اينک، پس از جدايي سردارانش (چون بَساسيري و
نورالدّوله دُبَيسبنمَزيَد) از او، به اهواز رفته بود، هجوم برد و او را به سختي
درهم شکست و اهواز را تصرف کرد (همو، 9/572-575) و ابونصر به واسط واپس نشست. نيز
در 445ق/1053م، با سپاهي که از طغرل گرفته بود، شيراز را تصرف کرد. با اينهمه
الملکالرحيم، طي 2 سال بعد از آن، بر بصره و ارجان چيره شد (همو، 9/588، 594). اما
پايان کار وي فرا رسيده بود و نزاعهاي داخلي ميان ديلميان، و تسلط ترکان بر امراي
آل بويه، دولت آنان را به سراشيب سقوط افکنده بود. از آن گذشته، دولت تازهنفس
سلجوقيان به سرعت نيرو ميگرفت و بالهاي خويش را بر سراسر ممالک اسلامي ميگسترد.
طغرل سلجوقي که از مدتها پيش، استيلا بر بغداد و تحصيل مشروعيت حکومت خويش را در
پيش چشم داشت، از ضعف شديد آل بويه و پريشانيهايي که بساسيري در بغداد پديد آورده
بود، نيک سود جست و در 447ق/1055م، به بغداد تاخت و کس به نزد خليفه فرستاد و اظهار
اطاعت کرد و ترکان بغداد را وعده مال و احسان داد. ترکان نخست نپذيرفتند، ولي خليفه
از بيم بساسيري که ميخواست کاخ وي را به تاراج دهد، طغرل را به بغداد خواند (ذهبي،
2/289) و خطبه به نام او کرد (جمعه، 22 رمضان 447ق/15 دسامبر 1055م) و او در 25
رمضان/18 دسامبر وارد شهر شد. روز بعد ميان پارهاي از مردم با يکي از سربازان طغرل
نزاع شد و به گمان آنکه ابونصر ديلمي به جنگ با طغرل برخاسته همه بغدادف جز شيعيان
کَرخ، بر سپاه طغرل شوريدند، اما به سختي شکست خوردند و طغرل، ابونصر فيروز را گرفت
و به قلعه سيروان و دولت آل بويه از بغداد برچيده شد. اما فولادستون که در همان سال
بر شيراز چيره شده بود، تا سال بعد برجاي بماند و در 448ق/1056م، فضلبنحسن فضلويه
شبانکاره او را گرفت و زنداني کرد و سلسله آل بويه در فارس نيز برافتاد. ابونصر
فيروز را بعداً به ري بردند ودر قلعه آنجا به زندان افکندند تا در 450ق/1058م،
درگذشت (ابنعماد، 3/287).
آل بويه در عراق (334-447ق/946-1055م):
1.معزالدوله ابوالحسين احمدبنابي شجاع بويه (ح 303-356ق/915-967م)، کهترين پسر
ابوشجاع بويه که ظاهراً نخستينبار در وقايع 322ق/934م، که عمادوالدوله به تسخير
شيراز رفت، از او ياد شده است. 2 سال بعد، عمادالدوله با رايزني برادرش رکنالدوله،
ابوالحسين احمد را به تسخير کرمان فرستاد تا نقطهاي براي فرمانروايي خود بجويد
(ابناثير، 8/325). در نبردي که ميان وي و عليبنزنگي، معروف به عليگِلويه (در
متون عربي، با کاف نوشته ميشود) سرکرده قبايل کوفيچ و بلوچ، رخ دادف يک دست و چند
انگشت احمد بريده شد (همو، 8/326) و او از همينرو به «اقطع» معروف گشت (ابنخلکان،
1/175). با اينهمه، عليگلويه به تيمار احمد برخاست تا بهبودي يافت. اما وي به
پاداش اين کار، پس از درهم شکستن محمدبنالياس که از سيستان به کرمان تاخته بود،
تيغ در ميان مردان گلويه نهاد و بسياري را بکشت و خود چندي بعد به فرمان عمادالدوله
که به تحريک ابوعبدالله بريدي طمع در عراق بسته بود، سپاه به خوزستان برد (ذهبي،
2/42). پسر بويه نخست بر اهواز چيره شد، اما ميان وي و بريدي اختلاف افتاد و احمد
به عَسکَرمُکرَم رفت (همداني، 107) و بريدي در اهواز مستقر شد. در اين ميان
عمادالدوله لشکر ديگري به نزد ابوالحسين احمد فرستاد و او به مدد آن سپاه، اهواز را
تسخير کرد (ابناثير، 8/341، 343). اما اختلاف وي با بريدي هنوز برجاي بود، چنانکه
در 328 و 331ق/944م، واسط را تصرف کرد و ماليات و خراج گرفت؛ اما توزون امير واسط
که به بغداد رفته بود، بازگشت و او را به سختي درهم شکست (صولي، 258، 262) و کوشش
مجدد او در سال بعد براي چيرگي بر واسط نيز ناکام ماند (ابناثير، 8/408؛ قس:
مقريزي، 1/27). با اينهمه، طي 5 بار حمله خود به عاق، در فاصله 331 تا 334ق/943 تا
946م، هر بار بيشتر در قلمرو خليفه نفوذ کرد (مينورسکي، 125) تا آنکه سرانجام از
اوضاع پرآشوب بغداد که اميرالامراها و مدعيان حکومت بغداد پديد آورده و خليفگان را
به بازيچهاي بدل ساخته بودند، سود جست و به آن سي تاخت. مستکفي بالله و اين شيرزاد
و اميرالامراي بغداد گريختند و چجون ترکان به موصل عقب نشستند، خليفه که رهايي از
دست ترکان را ميجست، به بغداد درآمد. اندکي بعد نيز پسر بويه وارد بغداد شد (11
جماديالاول 334ق/19 دسامبر 945م) و از سوي خليفه لقب معزالدوله يافت. برادرانش
عليو حسن نيز به ترتيب به عمادالدوله و رکنالدوله ملقب شدند و به دستور خليفه،
القاب انها بر سکهها نقش گرديد (ذهبي، 2/26) و معزالدوله شيعي مذهب، بر خليفه
عباسي، چيرگي تمام يافت. 12 روز بعد، خليفهالمستکفي را کور کرد و به زندان افکند و
فضلبنمقتدر را به نام المطيعالله به خلافت نشاند و روزانه 100 دينار مقرري براي
او تعيين کرد (همو، 2/47؛ ابناثير، 8/450، 451). از آن پس حشمت خلفاي بغداد برفت و
«خليفه به فرماني قناعت کرد و خلفا را جز لوا و منشور فرستادن و خلعت دادن و پاسخ
پادشاهان اطراف کاري نماند» (مجملالتواريخ، 379). معزالدوله پس از آن به سرکوب
امراي اطراف پرداخت. نخست به ناصرالدوله حمداني هجوم برد و بغداد را به قصد عُکبَرا
ترک کرد. ناصرالدوله از اين فرصت سود جست و بغداد را اشغال کرد و نام آل بويه را از
سکه بينداخت، اما کارش دوام نيافت و معزالدوله با حيله بر بغداد چيره شد
(335ق/946م) و ناصرالدوله را وادار به صلح کرد. در 337ق/948م، به موصل تاخت و چون
رکنالدوله از او بر ضدّ خراسانيان ياري خواست، بازگشت و موصل و جزيره و شام را در
برابر 8 ميليون درهم در سال، به ناصرالدوله بازنهاد و مقرر شد که وي در قلمرو خود
به نام پسران بويه خطبه بخواند (ابناثير، 8/477). نيز در همان سال ابوالقاسم بريدي
به او پناه برد و معزالدوله املاکي به تيول او داد (ابوعلي مسکويه، 2/115).
معزالدوله تا آن هنگام به نيابت از برادر مهتر خود عمادالدوله که رسماً اميرالمراي
بغداد بود، در عراق حکم ميراند. پس از مرگ وي، به اطاعت رکنالدوله گدن نهاد و خود
را نايب او در عراق دانست. پس از آن که رکنالدوله از او بر ضدّ نوح ساماني که بر
او هجوم برده بود ياري خواست (339ق/950م)، معزالدوله سپاهي به سرکردگي سبکتکين به
نزد برادر گسيل داشت و او خراسانيان را در قرميسين و همدان بشکست و رکنالدوله به
همدان درآمد (ابناثير، 8/487). در 343ق/954م پس از چيرگي طرفداران معزالدوله بر
هواداران ابنطغج در مکه، به نام رکنالدوله و معزالدوله و پسرش عزالدوله بختيار در
حجاز خطبه خواندند (همو، 8/509). در 345ق/956م، روزبهانبنوَنداد خورشيد ديلمي را
که بر او شوريده و به اهواز رفته بود، سرکوب کرد و سپس گفت تا وي را بکشتند (همو،
8/516؛ نيز ذهبي، 2/69 روايت ميکند که روزبهان به بغداد تاخت). معزالدوله چند سال
بعد را بيشتر صرف چيرگي بر حَمدانيان و تصرف عُمان کرد. يکبار هم ناصرالدوله را به
حلب واپس راند و تا برادر او سيفالدوله، خراجي را که ناصرالدوله بر گردن داشت
تضمين نکرد، بازنگشت (348ق/959م). در 354ق/965م با ارسال سپاه، بر عُمان چيره شد،
ولي پس از بازگشت لشکريانِ وي، قرمطيان، آن ديار را تصرف کردند. اينبار معزالدوله
خود لشکر به ان سامان برد و در اُبُلّه بماند و سپاه خود را با قواي امدادي
عضدالدوله به عسمان فرستاد و خود به واسط رفت تا با عمرانبنشاهين که بر بَطيحه
چيره شده بود نبرد کند، اما در آنجا بيمار شد و به بغداد رفت (356ق/967م) و چند روز
بعد در 53 سالگي (ذهبي، 2/96) درگذشت.
2.عزالدوله ابومنصور بختاربنمعزالدوله (ح 331-367ق/943-978م)، پس از معزالدوله بر
تخت نشست و به رغم سفارش پدر که او را به فرمانبري از رکنالدوله و عضدالدوله
(ابوعلي مسکويه، 2/234) و پاسداري از امراي دولت، خاصه سبکتکينِ حاجب، فرمان داده
بود بناي بدرفتاري گذاشت و با تصرف اقطاعات امراي ديلمي، آنها را از گرد خويش
بپراکند. سبکتکين از او روي بگردانيد و حبشي برادر عزالدوله در بصره بر او شوريد.
در 359ق/970م، به واسط رفت و ابوالفضل عباسبنحسين شيرازي وزير خود را به سرکوب
عمرانبنشاهين در جامده فرستاد، اما ناکام ماند و با گرفتن زر و سيم از او تن به
صلح داد (ابنکثير، 8/610)؛ در 360ق/971م قرمطيان را در حمله به دمشق ياري رساند و
سال بعد، به درخواست بغداديان (ابوحيان توحيدي، 3/152)، براي نبرد با روميان که به
جزيره تاخته بودند، سبکتکين را گفت تا سپاه آرايد و خود از خليفهالمطيع لله هزينه
نبرد گرفت. اما ميان شيعيان و سنّيان درگيري سختي پديد آمد و محلّه کَرخ بسوخت.
بختيار نيز آن مال را جهت خويش صرف کرد و کار غزا معطل ماند (ابناثير، 8/618-620).
در 363ق/974م بر ابوتَغلِب حَمداني در موصل تاخت. ابوتغلب به سنجار عقب نشست و قصد
تسخير بغداد کرد. بختيار، وزير خود ابنبَقيّه را با سبکتکين به بغداد باز فرستاد.
ابوتغلب که ياراي مقاومت نميديد، صلح خواست و به بختيار غرامت داد و هريک به قلمرو
خود بازگشتند. بختيار که در اين اوقات سخت تنگدست بود، به اهواز رفت و بَختَکينِ
آزاد رويه، مال بسيار به وي داد، اما ميان ترکان و ديلميان خلاف افتاد و بختيار خود
بر ترکان تاخت و اِقطاعات سبکتکين را نيز مصادره کرد. آنگاه با مادر و برادرش
حيلهاي به کار بست تا سبکتکين را دستگير کند، اما توفيق نيافت و سبکتکين خانه
بختيار را در بغداد بسوزانيد و برادران و مادرش را به واسط فرستاد. عامه بغداد نيز
به سبکتکين پيوستند و بر شيعيان تاختند و خون بسيار ريخته شد (ابنجوزي، 7/68).
بختيار به واسط رفت و از رکنالدوله و عضدالدوله و عمرانبنشاهين و ابوتَغلِب
حَمداني مدد خواست. ابوتغلب سپاه به تَکريت فرستاد و منتظر ايستاد تا اگر ترکان ظفر
يابند، وي بغداد را تصرف کند. عمرانبنشاهين به درخواست بختيار وقعي ننهاد. ولي
عضدالدوله مينگريست تا روزگار بر بختيار چه پيش آورد (قس: گرديزي، 203). ترکان
براي يکسره کردن کار بختيار، به همراهي خليفهالطائع و خليفه مخلوعالمطيع، به واسط
رفتنذ و ابوتغلب وارد بغداد شد. سبکتکين والمطيع در ديرالعاقول درگذشتند و الفتکين
رهبري ترکان را به دست گرفت و به واسط راند. 50 روز ميان آنان و بختيار پيکار بود.
بختيار باز عضدالدوله را به مدد خواست و وي با سپاه به عراق راند (ابناثير،
8/643-645). ترکان نيز دست از محاصره برداشتند و به بغداد بازگشتند. بختيار به
عضدالدوله پيوست و هر دو عزم بغداد کردند و ترکان از ديگر سوي بيرون شدند (گرديزي،
204) و ابوتغلب حمداني هم به موصل واپس نشست. عضدالدوله که مترصّد فرصت بود تا خود
به عراق چيره شود، با حيله بختيار را نسبت به يارانش بدگمان کرد و آنان را بر
بختيار بشورانيد و سرانجام او را واداشت تا خود از حکومت استعفا دهد. آنگاه وي را
دربند کرد و خود به حکومت نشست (ابناثير، 8/648-650) اين رفتار عضدالدوله باعث
ايجاد نابسامانيهايي در قلمرو او شد. پدرش رکنالدوله به خشم آمد (ابوعلي مسکويه،
2/351) و ابنبَقيّه در واسط بر او شوريد و عضدالدوله به ناچار بختيار را دوباره بر
تخت نشانيد و شرط کرد که به نيابت از او در عراق فرمان براند. اما آتش طمع
عضدالدوله بر عراق خاموش نشد و او پس از مرگ پدرش رکنالدوله (336ق/947م) به بهانه
تمايل بختيار به دشمنانش يعني حَسَنِّويه کرد و فخرالدوله و ابوتغلب حَمداني، بر او
تاخت. بختيار به اشارت ابنبقيّه وزير به مقابله برخاست، اما در اهواز شکست خورد و
به واسط رفت و سپس به بغداد بازگشت. آنگاه عضدالدوله به بصره تاخت و سپس عزم بغداد
کرد و از بختيار خواست که مال و سلاح گيرد و از بغداد بيرون رود. بختيار پذيرفت و
عزم شام کرد. عضدالدوله وارد بغداد شد و در آنجا خطبه به نام او خواندند
(367/978م). بختيار که عازم شام بود، به تحريک و مساعدت ابوتغلب حمداني، دوباره به
بغداد تاخت. در اطراف تکريت و مساعدت ابوتغلب حمداني، دوباره به بغداد تاخت. در
اطراف تکريت پيکار شد و به شکست و اسارت بختيار انجاميد (ابنجوزي، 7/87).
عضدالدوله فرمان داد تا عزالدوله بختيار (هـ م) را بکشتند. با اينهمه بر سر
بيپيکرش بسيار بگريست (ابنخلکان، 1/268).
3.عضدالدوله فناخسروبنرکنالدوله (3240-372ق/936-982م). يک سال قبل از مرگ
عمادالدوله علي، به رغم مخالفت پارهاي از سران ديلمي، به ولايتعهدي عمويش برگزيده
شد. در 338ق/949م، در شيراز بر تخت نشست و به ياري پدرش رکنالدوله و عمويش
معزالدوله بر مخالفان چيره شد (ابناثير، 8/482، 483). در 345ق/956م بَلکا پسر
وَنداد خورشيدِ ديلمي را که بر او شوريده بود، توسط ابوالفضلبنعنيد سرکوب کرد. در
352ق/963م، از سوي خليفهالمطيع لقب عضدالدوله يافت (همو، 8/544). ظاهراً در همين
هنگام از خليفه لقب تاجالدوله خواست و معزالدوله که ميپنداشت با اعطاي اين لقب
ممکن است اميرالامرايي وي پس از رکنالدوله به خطر بيفتد، با آن مخالفت کرد و
پيشنهاد داد که لقب عضدالدوله براي او فرستاده شود و شد. شايد همين مخالفت باعث شد
که بعدها عضدالدوله بر انقراض شاخه عراق پاي فشارد. در 360ق/971م امير سيستان خطبه
به نام وي کرد، و در همان سال وي براي سرکوب بلوچها که در کرمان بر او شوريده
بودند،خود لشکر به سيرجان برد و توسط سردار خويش عابدبنعلي، بلوچها را درهم شکست
(361ق/972م). سال بعد، ميان عضدالدوله و رکنالدوله با امير منصوربننوح ساماني که
از پيش رقابتها داشتند، صلح شد و مقرّر گشت که آن دو هر سال 000‘150 دينار به منصور
رسانند. در 363ق/974م، به درخواست پسرعمويش بختيار، براي حمايت او در برابر ترکان،
عازم عراق شد و الفتکين ترک را درهم شکست و وارد بغداد گشت. وي که در باطن به قصد
تصرف عراق دعوت بختيار را پذيرفته بود، چندي بعد با نيرنگي که به کار بست، با تأييد
خليفه او را بازداشت کرد و در بغداد به حکومت نشست. اما ديري نپاييد که مخالفان، در
شهرهاي مختلف قلمرو او گردنکشي آغاز کردند. نيز پدرش رکنالدوله که از توقيف بختيار
سخت خشمناک شده بود (ابنجوزي، 7/75)، ميانجيگري ابوالفتحبنعميد را نپذيرفت و
تهديد کرد که براي گوشمالي فرزند به عراق خواهد آمد. عضدالدوله نيز به ناچار بختيار
را به آن شرط که به نيابت از او در عراق فرمان براند، دوباره به حکومت گمارد و خود
به فارس بازگشت (ابناثير، 8/651، 654). اما به سبب مناسبات تيرهاي که ميان وي و
پدرش پديدار شده بود، بيم داشت که حکومت و اميرالامراييِ خود را از دست بدهد. در
اينجا ابوالفتحبنعميد، قربانيِ آينده وي وزير رکنالدوله، پاي پيش نهاد و ميان
پدر و فرزند ديداري برپا کرد. در اين ديدار، حکومت مستقل عضدالدوله بر شيراز و
اميرالامرايي وي و نيز رياست عاليه وي بر برادرانش مسلم شد، اما سخني از عزالدوله
بختيار و قلمرو وي نرفت. ظاهراً رکنالدوله با عدم طرح آن مسأله، دولت شاخه عراق را
به فرمانروايي بختيار به رسميت شناخت و تلويحاً عضدالدوله را از دستاندازي به آنجا
منع کرد. با اينهمه، عضدالدوله پس از مرگ پدر آرزوي ديرين خود را جامه عمل پوشاند
(ابنجوزي، 7/83) و بر عراق چيره شد. آنگاه بختيار را که با سپاه ابوتغلب حَمداني،
براي بازپس گرفتن بغداد به او هجوم آورده بود، بشکست و خودِ او را بکشت (ابناثير،
8/691). در 367ق/977م موصل را از حمدانيان گرفت و سپس بر مَيّافارِقين و آمِد و
برخي از مناطق ديار بَکر و ديار مُضشر چيره شد (همو، 8/692، 695). نيز در
369ق/979م، در پي کدورتي که ميان وي و برادرش فخرالدوله پديد آمده بود، به بلاد جبل
لشکر کشيد و او را به نزد قابوسبنوشمگير گريزاند و سپس در پي برادر، همدان را
تصرف کرد و به مؤيدالدوله براد ديگر خود واگذاشت. سال بعد برادرانِ
بَدرِبنحَسَنويه را که بر بَدر شوريده بودند، بکشت و سپس از قابوسبنوشمگير،
فخرالدوله را طلب کرد و چون قابوس به درخواست وي وقعي ننهاد، مؤيدالدوله را با سپاه
به گرگان فرستاد و وي آن ديار را تصرف کرد. از اين پس تا 372ق/982م، يک سال پس از
افتتاح بيمارستان عضدي بغداد که عضدالدوله درگذشت، يادي از توسعه بيشتر متصرفات او
نشده است. پيکر عضدالدوله درگذشت، يادي از توسعه بيشتر متصرفات او نشده است. پيکر
عضدالدوله را ابتدا در بغداد دفن کردند و سپس به مقبره امام عليبنابي طالب(ع)
انتقال دادند (ابنجوزي، 7/177).
عضدالدوله بزرگترين فرمانرواي سده 4ق و روزگار او دوره زرين اين سده به شمار
ميرود. وي به رغم جدالهاي سختي که با پسر عمّ و برادران خود داشت، دولت پسران بويه
را به اوج قدرت رسانيد. قراين تاريخي، مانند سکهاي که بر يک روي آن تصويري به سبک
تصاوير سکههاي ساساني نقش شده (بوسه، تصوير 28، شمـ 3)، به خوبي نشان ميدهد که او
ميکوشيده در پي تلاش رکنالدوله، سلطنتي ايراني برپا سازد. لقب شاهنشاه در ميان
برخي از فرمانروايان آل بويه نيز مؤيد اين معني است.
وي سازمان جاسوسي منظّمي بنا نهاد که اخبار دورترين نقاط قلمروش را به سرعت در
دسترس او قرار ميداد. از همين رو، ديوان بريد چنان سازمان يافته بود که نامهها را
8 روزه از شيراز به بغداد ميبرد (ابنجوزي، 7/115). خود او بر جزئيات امور دولت
نظارت کامل داشت و گاه براي تثبيت سِطره خود، خشونتهاي هولناک نشان ميداد؛ چنانکه
بفرمود ابنبقيّه را لگدکوب پيلان کردند (ابوعلي مسکويه، 2/380) و عزالدوله بختيار
را سربريد. با آنکه پس از چيرگي بر بغداد، اهتمام خاص به آنجا نشان ميداد، ولي
مقرّ دولتش همچنان در شيراز بود و يکي از وزيران او، و نيز قاضيالقضات دولت در
آنجا مينشست و نايبان او در چهار گوشه بغداد، امور قضايي را اداره ميکردند (همو،
2/399). گرچه وي در آغاز به نيابت از پدرش بر فارس فرمان ميراند، و اين معني از
سکههاي آن روزگار هويدا است ولي گفتهاند که وي نخستين فرمانروايي بود که پس از
اسلام «شاهنشاه» لقب گرفت (ابنخلکان، 4/51، 52)، ولي ظاهراً عنوان برگزيده او قبول
عام نيافت. به هر حال، قيد «نخستين» را بايد با احتياط تلقّي کرد مگر آنکه مقصود از
آن، دريافت لقب رسمي شاهنشاه باشد که در 367ق/977م، طي آيين پرشکوهي از خليفه گرفت،
زيرا قبل از او رکنالدوله را در نشان يادبود سيميني که در ري ضرب شده است
(351ق/962م) «شاهنشاه» ياد کردهاند: «شکوه شاهنشاه افزون باد» (بوسه، 236) نيز
عضدالدوله نخستين کس بود که نامش در کنار خليفه وارد خطبه شد (ابنعماد، 3/78) و بر
در «دارالمملکة» که مقرّ وي بود ـ شايد در مقابل دارالخلافه ـ اوقات نماز را طبل
ميکوفتند (ابوعلي مسکويه، 2/396)، و قبل از او کسي جز معزالدوله از چنين امتيازي
برخوردار نبود (صابي، رسوم، 115)
4. شرفالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 3).
5.صمصامالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 4).
6.بهاءالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 5).
7.سلطانالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 6).
8.مُشَرفالدوله شاهنشاه، ابوعلي حسنبنبهاءالدوله (393-416ق/1003-1025م)، در
روزگار فرمانروايي برادرش سلطانالدوله در بغداد کارش بالا گرفت و به اميرالامرايي
رسيد (411ق/10230م). آنگاه که سلطانالدوله دچار شورش لشکريانش گشت، به درخواست
آنها، مشّرفالدوله را در بغداد به جاي خود نهاد و به اهواز رفت. اما در شوشتر،
ابنسهلانِ وزير را به عراق فرستاد تا مشرّفالدوله را از آنجا براند. مشرّفالدوله
براي نگهداري تخت خود به تکاپو افتاد و ترکانِ واسط را گرد آورد و به مقابله شتافت
و اين سهلان را بشکست و او را در واسط به محاصره گرفت. چون کار بر ابنسهلان تنگ
شد، صلح خواست و واسط را تسليم کرد. نيز در بغداد براي مشرّفالدوله به نام شاهنشاه
خطبه خواندند و نام سلطانالدوله را بينداختند (412ق/1021م) و مشرفالدوله را دولت
استوار شد (ابناثير، 9/317، 318). در 412ق/1021م، ديلميان را که ميخواستند به
خانههاي خود در خوزستان بازگردند، اجازه خروج داد و آنها به سلطانالدوله پيوستند.
سلطانالدوله، اميدوار به اعاده قدرت، پسر خود ابوکاليجار را به اهواز فرستاد و او
بر آنجا چيره شد. اما در 413ق/1022م، به پايمردي ابومحمدبنمُکرَم و
مؤيدالملکالرخَّجي، در ميانه صلح افتاد و مقرر شد که مشرّفالدوله بر عراق فرمان
براند و فارس و کرمان از آنِ سلطانالدوله باشد (همو، 9/327). در 415ق/1024م، ميان
ابوالقاسم مغربي و اثير عنبرِ خادم با ترکان خلاف افتاد و آن دو همراه مشرّفالدوله
و گروهي از اميران ديلم به آوانا رفتند، اما ترکان را بيم گرفت و کس به نزد
مشرّفالدوله فرستادند و اظهار ندگي کردند و مشرّفالدوله به بغداد بازگشت، اما
دولتش به درازا نکشيد و د 416ق/1025م در 23 سالگي درگذشت.
9.جلالالدوله ابوطاهربنبهاءالوله (383-435ق/993-1044م). پس از مرگ بهاءالدوله، از
سوي سلطانالدوله حکومت بصره يافت (403ق/1012م). در 411ق/1020م با مشرفالدوله بر
ضد سلطانالدوله عقد اتحاد بست و شايد از همينرو چون مشربفالدوله درگذشت، به نام
او در بغداد خطبه خواندند. وي در آغاز به عزم بغداد روانه واسط شد، اما به دلايل
نامعلوم، و شايد از بيم ترکان که در بغداد قدرن و نفوذي روزافزون داشتند، به بصره
بازگشت. پس در بغداد، خطبه به نام کاليجار پسر سلطانالدوله کردند که در آن وقت در
فارس با عمويش ابوالفوارس امير کرمان ميجنگيد (416ق/1025م). جلالالدوله بازگش و
عزم بغداد کرد، اما سپاه بغداد به مقابله آمد و در سيب از توابع نهروان،
جلالالدوله را درهم شکست و او به بصره بازگشت. با اينهمه سال بعد که فتنهاي در
بغداد پديد آمد و ترکان سخت چيرگي يافتند و از آل بويه کس در شهر نبود، امراي بغداد
جلالالدوله را فراخواندند و او چندي بعد وارد بغداد شد (418ق/1027م) و خطبه به نام
او خواندند) همو، 9/346، 347، 353، 361). در 419ق/1028م، آنچه جلالالدوله احتمالاً
از آن بيمناک بود، رخ داد و ترکان بر سر مقرّري خود بر او شوريدند و او را در
خانهاش به محاصره گرفتند. جلالالدوله خواستار خروج از بغداد شد، ولي مردم مانع
شدند و سرانجام به وساطت خليفهالقادر، صلح برقرار شد. با اينهمه، چند روز بعد باز
ترکان شوريدند و جلالالدوله به ناچار فرش و لباس و خيمههايش را فروخت و وجه آن را
به ترکان داد تا خاموش گشتند. ابوکاليجار پسر سلطانالدوله نيز در همان سال بصره، و
سال بعد واسط را تصرّف کرد و قصد حمله به بغداد را داشت که جلالالدوله پيشدستي کرد
و با سپاه به واسط رفت. اما چون سخت تنگدست بود، به طمع مال، عزم کرد به اهواز
بتازد. ابوکاليجار که از قصد محمودغزنوي در حمله به عراق آگاه شده بود، خواستار
اتحّاد با جلالالدوله براي دفع دشمن مشترک شد. اما جلالالدوله تن درنداد و به
اهواز تاخت و دست به غارت گشود و از دارالاماره 000‘200 دينار برگرفت. ابوکاليجار
به مقابله رفت (421ق/1030م)، اما شکست خورد و جلالالدوله بر واسط هم چيره شد و به
بغداد بازگشت. وي در همان سال دوبار کوشيد که بر بصره نيز چيره شود، اما ناکام
ماند. در 423ق/1032م، ترکان دوباره بر جلالالدوله شوريدند. او به عُکبَرا رفت و در
بغداد خطبه به نام ابوکاليجار کردند، ولي چون او به بغداد نيامد، خطبه را به نام
جلالالدوله بازگرداندند و خواستار بازگشت او شدند. جلالالدوله نيز پس از 43 روز
به بغداد باگشت. با اينهمه در سالهاي آينده نيز بارها دچار شورش سربازان و ترکان
بغداد شد و حتي در 427ق/1036م، خانهاش را نيز غارت کردند. يکبار نيز در
428ق/1037م ميان وي و بارسطُغان، از امراي بزرگ و ملقب به حاجب حاجيان، خلاف افتاد.
بارسطغان، ابوکاليجار را به بغداد خواند. جلالالدوله نيز با بساسيري به اوانا رفت.
اما ابوکاليجار که تا واسط آمده بود، به جاي بغداد به فارس بازگشت و بارسطغان که
بيمناک شده بود، به واسط گريخت و جلالالدوله به بغداد بازگشت (همو، 9/453-454). در
همان سال به پايمردي قاضيالقضات ابوالحسن ماوردي و ابوعبداللهِ مَردوستي و چند تن
ديگر، ميان جلالالدوله و ابوکاليجار صلح افتاد. ولي در 429ق/1038م که جلالالدوله
از خليفه خواست او را ملکالملوک (شاهنشاه) لقب دهد، و فقهاي ديگر فتوي به جواز آن
دادند، ابوالحسن ماوردي فتواي مخالف داد. اما سرانجام به همان عنوان خطبه خواندند
(همو، 9/459). جلالالدوله سالهاي بعد را نيز چندان به آرامش سپري نکرد و همواره
دچار فتنه ترکان و دفع مخالفان بود (هو، 9/471، 489) تا در 435ق/1044م درگذشت.
جلالالدوله مردي نيک نهاد، اما ضعيفالنفس بود و به لهو و لعب مينشست و کار رعيّت
را مهمل ميگذاشت (ذهبي، 2/270). او اظهار تقدّس ميکرد و به ملاقات صالحان
علاقهاي داشت و پاي برهنه به زيارت آرامگاه امام علي(ع) و امام حسين(ع) ميرفت.
10.عمادالديين ابوکاليجار (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 7).
11. الملکالرحيم ابونصر خسروفيروز (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 8).
آل بويه در ري و همدان و اصفهان (335-420ق/947-1029م).
1. رکنالدين ابوعلي حسنبنابي شجاع بويه (د 366ق/947م). در 322ق/934م که ميان
مرداويج و عمادالدوله عليبويه صلح افتاد، وي برادر خود حسن را به گروگان نزد او
فرستاد. حسن سال بعد، پس از قتل مرداويج، گريخت و به فارس بازگشت (ابناثير،
8/303). همان سال از سوي عمادالدوله سپاه به بلاد جبل برد و بر اصفهان چيره شد. اما
در 327ق/939م، از سپاه وشمگيربنزيار شکست خورد و به فارس گريخت. ولي سال بعد
بازگشت و اصفهان را ترف کرد. در 331ق/943م، ري را نيز از دست وشمگير به درآورد و 2
سال بعد سپاه نوح ساماني را که به فرماندهي ابوعليبنمحتاج به تسخير ري آمده بود،
بشکست، اما در پيکار ديگر شکست خورد و به فارس رفت. سال بعد که معزالدوله بر عراق
چيره شد، حسن نيز رکنالدوله لقب يافت. هم در آن تاريخ، عمادالدوله در باب ري، با
نوح وارد گفت و گوي شد و مقرر گشت که نوح در ازاي دريافت 000‘100 دينار بيش از خراج
ابوعليبنمحتاج، از تعرض به حسن دست بدارد. از آن سوي ابوعلي را از نيرنگ نوح
بيمناک ساخت و ابوعلي راه خراسان در پيش گرفت و رکنالدوله بر ري چيره شد
(335ق/946م). نيز در 337ق/948م مرزبان محمدبنمسافر، امير آذربايجان به ري تاخت.
رکنالدوله از برادرانش ياري خواست و به وقت گذراني پرداخت تا سپاه عمادالدوله رسيد
و مرزبان را درهم شکست و به اسارت گرفت (همو، 8/478، 479). رکنالدوله که تا آن
هنگام تحت نظارت و رياست عاليه برادرش عمادالدوله ميزيست، پس از مرگ وي رسماً به
اميرالامرايي منصوب شد و برادر کهترش معزالدوله، به نيابت از او در عراق فرمان
ميراند (ابوعلي مسکويه، 2/120). پس اينکه گفتهاند عمادالدوله و رکنالدوله به
ترتيب رئيس و اميرالامراي خاندان بويه بودهاند (اقبال آشتياني، 162)، خالي از
مسامحه نيست، خاصه آنکه ابوعلي مسکويه تصريح کرده که رکنالدوله را خليفه،
اميرالامرايي بغداد داد. در آن وقت که رکنالدوله براي استقرار پسرش عضدالدوله بر
مسند حکومت به شيراز رفته بود، منصوربنقراتکين از نيشتبور لشکر به ري برد و بلاد
جبل را تا قرميسين گرفت و بر همدان چيره شد. معزالدوله از عراق، سبکتکينِ حاجب را
به ياري رکنالدوله فرستاد و او خراسانيان را درهم شکست و به همدان رفت و
رکنالدوله در آنجا به او پيوست. رکنالدوله در اين سالها ميبايست براي نگاهداري
قلمرو خود، با دشمناني چون سامانيان و زياريان پيکار کند. نيرومندترين دشمن وي و
رقيب آل بويه، سامانيان در خراسان بزرگ بودند که يک چند مستقيماً با پسران بويه
پيکار کردند و گاه کساني را به نبرد با آنها شوراندند، چنانکه در 342ق/953م وشمگير
با لشکري که نوح ساماني به فرماندهي ابوعليبنمحتاج به مدد او فرستاده بود روي به
ري نهاد، ولي کامياب نشد (گرديزي، 348). رکنالدوله در پاسخ وي سال بعد بع گرگان
حمله برد و وشمگير را به خراسان راند، اما ناچار شد براي مقابله با سپاه خراسان که
روي به ري نهاده بود، از معزالدوله ياري طلبد. با اين حال، قبل از رسيدن سپاه
معزالدوله، ميان وي و بکربنمالک، فرمانده سپاه خراسان صلح افتاد (ابناثير، 8/509،
511، 512). اين صلح باعث نشد که رقابت و اختلاف ميان سامانيان و رکنالدوله به
انجام رسد. چه در 355ق/966م، سپاهي از خراسان به عزم جهاد با روميان وارد ري شد و
به رغم آنکه رکنالدوله از افراد آن سپاه پذيرايي کرد، خراسانيان بر ديلميان حمله
بردند و خانه ابنعميد را غارت کردند. ولي سرانجام رکنالدوله آنها را گريزاند
(ابنجوزي، 7/34، 35). نيز سال بعد، امير نوحبنمنصور لشکري بزرگ به سرکردگي
محمدبنابراهيم سيمجور دواتي، سپهسالار خراسان، به ري گسيل داشت و گفت از وشمگير که
آماده شرکت در پيکار با رکنالدوله شده بود اطاعت کند. در اين ميان وشمگير درگذشت و
سيمجور دواتي از پيکار تن زد. در 361ق/972م، به پايمردي همان سيمجور، ميان امير
منصور (اقبال، 162: نوح) و رکنالدوله صلح افتاد و مقرر شد که رکنالدوله و
عضدالدوله، هر سال 000‘150 دينار به سامانيان رسانند (ابناثير، 8/626) و آنان
متعرض ري و کرمان نشوند. در 364ق/975م، که عضدالدوله بر عراق چيره شد و بختيار را
به زندان افکند، رکنالدوله چنان خشمناک شد که ميخواست براي سرکوب پسر، لشکر به
عراق برد. اين تهديد باعث شد که عضدالدوله دوباره بختيار را به حکومت بنشاند و به
شيراز بازگردد. رکنالدوله پس از آنچندان نزيست و در محرم 366ق/سپتامبر 976م
درگذشت. وي به استناد اسناد و قراين تاريخي، نيکنفسترين فرمانرواي آل بويه بود و
به عهد و پيمان سخت پايبندي داشت. معتقد بود که نيروي او در قلمروش وابسته به
کردان است و به همين سبب نسبت به پارهاي از دستاندازيهاي آنان خرده نميگرفت و
ميگفت که آنان نيز نيازمند قوت و گذران زندگي هستند (ابنمسکويه، 2/281). نيز وقتي
ابنعميد از او خواست دست برادرزنش ابراهيم ابنمرزبان امير آذربايجان را کوتاه کند
و خود در قلمرو او به حکومت نشيند، سخت از اين غدر خودداري کرد (همو، 2/230). بر
روي نشاني که در 351ق/962م در ري ضرب شده، از او به عنوان «شاهنشاه» (بوسه، 236)
ياد گشته است.
2.مؤيدالدوله ابومنصوربنرکنالدوله (330-373ق/942-983)، در ايام حيات پدرش، در
اصفهان بود. در 344ق/955م که محمدبنماکان سپهسالار خراسان؛ روي به اصفهان نهادف وي
با حَرَم و خزاين به لنجان واپس نشست. ابوالفضلبنعميد وزير رکنالدوله، به او
پيوست و به پيکار برخاست و ابوالفضل، ابنماکان را بشکست و مؤيدالدوله به اصفهان
بازگشت (ابناثير، 8/511). در 366ق/977م که رکنالدوله قلمرو خود را ميان پسرانش
تقسيم ميکرد، مؤيدالدوله رابه نيابت از عضدالدوله قلمرو خود را ميان پسرانش تقسيم
ميکرد، مؤيدالدوله را به نيابت از عضدالدوله به حکومت اصفهان و ري (ابنجوزي،
7/80) و توابع آن گمارد. او همواره از عضدالدوله اطاعت ميکرد و حتي در 369ق/979م
که عضدالدوله همدان و ري را از دست برادرش فخرالدوله خارج ساخت، آن مناطق را نيز به
مريدالدوله واگذاشت. در 371ق/981م نيز حکومت گرگان را به او داد، اما حسامالدوله
ابوالعباس تاش، به فرمان ابوالقاسم نوحبنمنصور، همراه با فخرالدوله ديلمي و
قابوسبنوشمگير، به مقابله رفت و گرگان را در محاصره گرفت. مؤيدالدوله يکي از
امراي خراسان به نام فائقالخاصه را با خود همداستان کرد و سپس بر او تاخت.
فائقالخاصه روي به گرز نهاد و شکست در ميان خراسانيان افتاد (ابناثير، 9/11-12).
مؤيدالدوله همچنان در گرگان بود تا در 373ق/983م درگذشت.
3.فخرالدوله ابوالحسن عليبنرکنالدوله (341-387ق/952-997م). کنالدوله پيش از
مرگ، او را به نيابت از عضدالدوله به حکومت همدان و دينور و توابع جبل گمارد
(ابنجوزي، 7/80). اما فخرالدوله از فرمان برادر سرپيچيد و به عزالدوله بختيار،
فرمانرواي عراق گراييد. عضدالدوله نيز در 369ق/979م بر او تاخت و بسياري از ياران
فخرالدوله از جمله وزيرش ابوالحسن عبيداللهبنمحمدبنحَمدَوَيه به اردوي عضدالدوله
پيوستند. کار فخرالدوله به تباه کشيد و او از همدان گريخت و به گرگان به نزد
شمسالمعالي قابوسبنوشمگير رفت. عضدالدوله بر قلمرو او چيره شد و همه را به
مؤيدالدوله وانهاد. آنگاه اين دو برادر از قابوس خواستند که فخرالدوله، برادر ديگر،
را به آنها تسليم کند «و او را مستظهر گردانيدند و به مواثيق و عهود». اما
شمسالدوله به گرگان تاخت و قابوس به ناچار با فخرالدوله به نزد حسامالدوله تاش
رفت. در 371ق/981م قابوس و فخرالدوله با سپاه خراسان به سپهسالاري حسامالدوله به
گرگان هجوم بردند، اما شکست خوردند و عقب نشستند (ابناثير، 9/11، 12) تا در
373ق/983م، پس از مرگ مؤيدالدوله، وزير او صاحببنعباد به اطاعت فخرالدوله گردن
نهاد (ابنخلکان، 1/229) و امراي دولت را اشارت کرد که فخرالدوله را به گرگان
بخوانند و به اطاعتش گردن نهند. فخرالدوله که در آن زمان بزرگِ آل بويه بود، به
دعوت صاحب و امراي دولت و موافقت صمصامالدوله در بغداد، از نيشابور بيامد و بر تخت
نشست و صاحب را به وزارت برداشت. شايد در همين زمان از سوي خليفهالطائع، لقب
ملکالاُمّة (ذهبي، 2/127) يافت. سال بعد نيز ابوالحسن و ابوطاهر، پسران عضدالدوله،
در اهواز و بصره، خطبه به نام فخرالدوله کردند، اما ديري نپاييد که شرفالدوله
ابوالفوارس، اين هر دو شهر را تصرف کرد (ابناثير، 9/39، 44، 45). 5 سال بعد
فخرالدوله بهاشارت صاحببنعباد، سپاهي با او به تسخير عراق فرستاد و خودرو به
خوزستان نهاد. ولي چون مردي ممسک بود، سپاه از او روي بگردانيد و صاحب نيز در اهواز
از بهاءالدوله هزيمت يافت و کار فتح عراق بيسامان ماند. سرانجام، فخرالدوله در
387ق/997م در دژ طَبَرَک درگذشت. آغاز حکومت فخرالدوله را استيلا بر گرگان
دانستهاند که پس از مرگ مؤيدالدوله، به دعوت صاحببنعباد صوت گرفت.
4.مجدالدوله ابوطالب رستمبنفخرالدوله (379ق/989م-؟). پس از مرگ پدر، امراي ديلمي
او را بر تخت نشاندند (عتبي، 152) و مادرش شيرين _مجمل، 395)، مشهور به سيّده خاتون
(اقبال، 183) يا امالملوک (مجمل، 397) به نيابت از پسر 8 ساله خود رشته کارها را
به دست گرفت (ابناثير، 9/132) و حکومت اصفهان را به پسردايي خود ابوجعفر
محمدبندشمنزيار ملقب به علاءالدوله واگذاشت. پدر دشمنزيار يعني دايي سيده خاتون را
«کاکويه» به معناي دايي ميگفتند و به همين دليل فرزندان او به آل کاکويه شهرت
يافتند. در 398ق/1008م، الخطير ابوعليبنعليقاسم، وزير مجدالدوله، او را از مادرش
بيمناک کرد و امراي دولت را به خود متمايل ساخت و بر سيده خاتون شوريد. مادر
مجدالدوله به نزد بَدربنحَسَنويه رفت و پسر ديگرش شمسالدوله با لشکر همدان به او
پيوست و همه به ري تاختند و آن ديار را تصرف کردند. مجدالدله اسير شد و به فرمان
مادرش به زندان رفت و قلمرو او به شمسالدوله منتقل شد. يک سال بعد که ميان سيده
خاتون و شمسالدوله اختلاف افتاد، مجدالدوله را از زندان بيرون آورد و باز بر تخت
نشاند (همو، 9/203، 204). به همين سبب شمسالدوله چند سال بعد به ري تاخت.
مجدالدوله و مادرش به دماوند گريختند و شمسالدوله بر آن ديار چيره شد
(405ق/1014م). با سيده خاتون بازگشتند. در همين سال ابوعليسينا از گرگان وارد ري
شد و مجدالدوله را که بيمار شده بود، معالجه کرد و کتابالمعاد را همانجا نوشت. در
407ق/1016م، ابنفولاد از امراي ديلم با سپاهي که از منوچهربنقابوس گرفته بود، به
ري تاخت و مجدالدوله و سيده خاتون را واداشت تا اصفهان را به او دادند (همو، 9/268،
269؛ عتبي، 359). مادرمجدالدوله در 419ق/1028م درگذشت و مجدالدوله که فرمانبري سپاه
را از دست داده بود، از محمود غزنوي ياري خواست (420ق/1029م). محمود لشکري به
فرماندهي عليحاجب گسيل داشت و به او گفت که مجدالدوله را دستگير کند. مجدالدوله با
پسرش ابودُلَف به استقبال رفت، اما هر دو گرفتار شدند. سپس خود محمود به ري آمد و
مجدالدوله را به غزنين فرستاد (ابناثير، 9/371، 372) و سلسله آل بويه درري منقرض
شد. پايان کار و مرگ مجدالدوله دانسته نيست و اقوال مورخان دراين باب متناقض است.
برخي مرگ او را در 414ق/1023م دانستهاند (بناکتي، 222) که با قراين تاريخي به کلي
ناسازگار است. پارهاي گفتهاند پس از اشغال ري توسط غزنويان درگذشت (مجمل، 404) و
مادرش سيده خاتون گريخت. وزارت مجدالدوله را يک يا چند ابوسعدآبي دانشمند و اديب
مشهور (ياقوت، 1/57) و زماني ابوالعلاء محمدبنعليبنحَسّول، شاعر و اديب آن
روزگار به عهده داشتند (بيهقي، 111؛ قزويني رازي، 212).
5.شمسالدوله ابوطاهربنفخرالدوله (؟)، پس از مرگ پدر حکومت همدان و قرميسين را در
دست گرفت. در 397ق/1007م که مادرش سيده خاتون از ري به نزد بَدربنحَسَنويه رفت،
شمسالدوله سپاه نزد سيده خاتون برد و سپس آن دو بر ري تاختند و آن ديار را تسخير
کردند. شمسالدوله يک چند به جاي برادرش مجدالدوله در آنجا فرمان راند، اما اختلافي
ميان وي و مادرش پديد آمد و او به همدان بازگشت (ابناثير، 9/203). در 405ق/1014م
پس از قتل بدر، بر پارهاي از قلمرو او چيره شد و لشکر هلالبنبدر را بشکست وخود
او را اسير کرد و بکشت. همان سال به ري تاخت؛ سيده خاتون و مجدالدوله گريختند و به
دماوند رفتند. شمسالدوله بر ري چيره شد، اما ديري نپاييد که سپاه ري بر او بشوريد
و شمسالدوله به ناچار راه همدان در پيش گرفت. ظاهراً در همين هنگام ابوعليسينا به
همدان آمد و پس از معالجه شمسالدوله، به وزارت او منصوب شد. در 411ق/1020م ترکان
در همدان شوريدند و خانه وزير را غارت کردند و خواستار قتل او شدند. شمسالدوله او
را از وزارت برداشت، ولي چندي بعد که دوباره بيمار شد، ابوعلي را پس از درمان خود
به وزارت نشاند. ابوعلي تا پايان کار شمسالدوله، در همين سمت باقي ماند. تاريخ
دگذشت شمسالدوله به درستي دانسته است، اما برحسب قراين تاريخي، ميبايست در اواخر
411ق/1020م يا 412ق/1021م باشد.
6.سماءالدوله ابوالحسنبنشمسالدوله (؟)، در 414ق/123م حکومت همدان را در دست
داشت. در همان سال سپاهي به پيکار فرهادبنمرداويج ديلمي که بروجرد را به اقطاع
داشت، فرستاد. فرهاد به علاءالدوله کاکويه پناه برد و هر دو بر همدان تاختند.
علاءالدوله در آغاز شکست خورد، اما در پيکار ديگر بر سماءالدوله چيره شد و او را
دستگير کرد و امراي ديلم را پس از مصادره اموال و اقطاعات، در دژي در اسفهان به
زندان افکند. با دستگيري سماءالدوله که از پايان کار او اطلاعي در دست نيت، شاخه آل
بويه در ري و همدان و اصفهان به کلي برافتاد.
آل بويه در کرمان (324-448ق/936-1056م): ايشان شاخه کوچکي از سلسله آل بويه را
تشکيل دادند که بيشتر تابع دولت آل بويه در فارس و عراق بود، و به همين سبب اکثر
فرمانروايان آن، حاکمانِ اين 2 شاخه اخير بودند.
1.معزالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 1).
2.عضدالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 2).
3.شرفالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 3).
4.بهاءالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 5).
5.قوامالدوله ابوالفوارسبنبهاءالدوله (د 419ق/1028م). پس از مرگ بهاءالدوله، از
سوي سلطانالدوله، امارت کرمان يافت (403ق/1012م). در 407ق/1016م به تحريک ديلميان
بر برادر خود سلطانالدوله در تعقيب او بود، به خراسان نزد يمينالدوله محمود رفت.
محمود سپاهي با او روانه کرمان کرد و او دوباره بر آن ديار چيره شد و به فارس تاخت
و در غياب سلطانالدوله که به بغداد رفته بود، وارد شيراز شد. سلطانالدوله به سرعت
بازگشت و ابوالفوارس را درهم شکست و بلافاصله سپاه به کرمان برد و آن ديار را هم
تسخير کرد. ابوالفوارس به شمسالدوله در همدان پيوست و از آنجا نزد مُهَذَّبالدوله
در بَطيحه رفت. سرانجام ميان وي و سلطانالدوله صلح شد و او به کرمان بازگشت. در
415ق/1024م، پس از مرگ سلطانالدوله، ترکان فارس به اطاعت ابوالفوارس گردن نهادند و
او با شتاب وارد شيراز شد، اما از ابوکاليجار پسر سلطانالدوله که از اهواز به
مقابله آمده بود شکست يافت و به کرمان واپس نشست. چون در شيراز ميان ديلميان و
ابوکاليجار اختلاف افتاد، وي آنجا را ترک کرد و ابوالفوارس به دعوت ديلميان دوباره
به شيراز رفت و سرانجام با ابوکاليجار صلح کرد، بر اين قرار که او بر فارس و کرمان
فرمان راند و ابوکاليجار بر خوزستان. به رغم اين پيمان، به سبب بدکرداري ابومنصور
حسنبنعليالفسوي وزير ابوالفوارس، و بيزاري مردم از دولت حاکم، ابوکاليجار به
فارس تاخت و ابوالفوارس، را واپس راند. نيز در 418ق/1027م به کرمان حمله برد و چون
ناکام ماند، صلح خواست و قرار شد که هر سال 000‘20 دينار به نزد ابوالفوارس فرستد.
اما ابوالفوارس چندان در صلح نزيست، زرا سال بعد درحاليکه سپاه آراسته بود تا فارس
را تسخير کند، درگذشت (همو، 9/368).
6.عمادالدوله ابوکاليجار مرزبان (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 7).
7.عزالملوکِ، ابومنصور فولادستونبنابي کاليجار (؟)، پس از مرگ عمادالدوله
ابوکاليجار، شيراز را نيز تسخير کرد، وليالملکالرحيم آن را باز پس گرفت و
فولادستون را در قلعه اصطخر زنداني کرد. فولادستون در 441ق/1049م گريخت و به کمک
گروهي از ديلميان بر شيراز چيره شد، اما چون دوباره آن را از دست داد، از طغرل
سلجوقي ياري خواست و طغرل نيز سپاهي به مدد او فرستاد و فولادستون، لشکر
الملکالرحيم را درهم شکست و وارد شيراز شد (445ق/1053م) و به نام طغرل خطبه خواند.
در 447ق/1055م فولاد، يکي از سرداران ديلمي، بر شيراز استيلا يافت، ولي فولادستون
او را عقب نشاند و به نام الملکالرحيم در شيراز به حکومت پرداخت تا آنکه يک سال
بعد از چيرگي طغرل بر بغداد و اسارت الملکالرحيم، فضلبنحسن فَضلويه شبانکاره،
فولادستون را گرفت و به زندان افکند (448ق/1056م) و سلسله آل بويه به کلي برافتاد.
II. جامعه و فرهنگ
سده 4ق10م را به استناد آثار و مدارک بسياري که برجاي مانده، بايد برجستهترين
دوران تحولات همه جانبه اجتماعي و فرهنگي به شمار آورد. از همين روست که اين دوره
از تاريخ اسلام، در ميان انبوه پژوهشهاي تاريخي جايگاه ويژهاي را به خود اختصاص
داده است. اين اهميت از يک سو زاييده فروپاشي وحدت و سلطه سياسي سازمان خلافت بود
که از آغاز همين سده، در پس اوجگيري جنبشهاي استقلال خواهانه، پديدار شد؛ از سوي
ديگر ناشي از تحولاتي بود که از خصلت کم و بيش واقع بينانه رهبران آن سرچشمه
ميگرفت و از گرايشهاي ملّي ايشان و شرايط اقليمي و روح سيطره جويي اين فرمانروايان
تازه رسيده يا نيانگذاران رسوم نوين د سرزمينهاي خلافت شرقي اثر ميپذيرفت. اين
گرايشها، در تضعيف دستگاه خلافت و راندن آن از عرصه سياست، نقشي به سزا داشت و
نوآوريهاي بيسابقه در زمينههاي فرهنگ و تمدن اسلامي پديد آورد.
در اين روزگار، قلمرو پهنائر خلافت که از درياچه ارال تا خليج عدن و از فرغانه و
منتهياليه خراسان قديم تا طنجه گسترده بود (مسعودي، مرويج، 4/37، 38؛ اطلس تاريخي
ايران، 13)، ميان فرمانرواياني که از نظر فرهنگي و خاستگاه و نگرش اجتماعي، آشکارا
ناهمگون بودند و شايد وجه اشتراکشان کوشش براي رهايي از سلطه خلافت بود، تقسيم شده
بود. سامانيان در خراسان، ديلميان در فارس و ري و اصفهان و سپس عراق و جزيره،
بَريديان در خوزستان و بخشي از عراق، حَمدانيان در موصل و ديار بکر و جزيره،
اخشيديان در مصر و شام، فاطميان در تونس و مراکش، و قرمطيان در بحرين و يمامه، همه
به ضرب تيغ، چيرگي يافتند و جز بغداد، خليفه را نماند (ابوعلي مسکويه، 1/366، 367)
و او تنها به نام خلافت دل خوش داشت و به عافيت خويش راضي بود(مسعودي، التنبيه،
346).
در ميان اين فرمانروايان، آل بويه به سبب تحولات اجتماعي و فرهنگي کم و بيش عميقي
که در قلمروشان پديدار شد، از اعتبار ويژهاي برخوردارند خاصه آنکه آنها را بايد
حلقه انتقال قدرت در شرق اسلامي به فرمانروايان مستقل ترک نژاد به شمار آورد. درست
است که پيش از آن نيز ترکان در دستگاه خلفا و امرا مقامي ممتاز داشتند و حتي در
ميانههاي روزگار ديلميان هسته اصلي سپاه آنان را تشکيل ميددند و عدها نيز بر
ديلميان تفوق يافتند، ولي تا آن هنگام ترک نژادان، دولتي مستقل و مسلط بر دستگاه
خلافت، چنانکه بلافاصله پس از ديلميان پديد آمد، پي نيفکنده بودند. اتحاد سخت
استوار سه فرمانرواي نخست اين سلسله، پسران ابوشجاع بويه، مهمترين عامل پيشرفت آنان
بود، و هنوز بيش از 2 دهه از چيرگي عمادالدوله بر فارس نگذشته بود که در بغداد به
نام آنان سکه زدند و خليفه سني مذهب به اطاعت اميري شيعه از ديلميان گردن نهاد، اين
آغاز فعاليت آزادانه شيعيان، پس از 3 قرن سکوت در شرق اسلامي بود.
تحولات مذهبي: درباره عقايد مذهبي آل بويه هنوز به روشني نميتوان اظهارنظر کرد.
باتوجه به آنکه بيشتر مردم گيلان و طبرستان را حسنبنعلياُطروش، معروف به ناصر
کبير، داعي زيدي به اسلام درآورد (ابناثير، 8/82)، به نظر ميرسد که لااقل نخستين
فرمانروايان آل بويه، شيعي زيدي بودهاند. اگرچه نشانهاي از تشيّع 12 امامي
رکنالدوله هم در دست است (ابنبابويه، 2/279)، با اين حال ترديدي نيست که
اسماعيليان هم در ميان ديلميان بودهاند (مسکويه، 2/32). اما معزالدوله آنگاه که بر
بغداد چيره شد، خواست ابوالحسن محمدبنيحيي زيدي علوي را به خلافت بنشاند، ولي به
اشارت ابوجعفر محمد صَيمُري که وي را از ناخشنودي عامه سني مذهب و عواقب اطاعت
ديلميان از خليفه علوي و عدم نفوذ او بر چنان خليفهاي بيمناک ساخت، از آن رأي
بازگشت (همداني، 149، ابناثير، 8/452، 453) تا مشروعيت خويش را بهويژه در برابر
فرمانروايان سني مذهب رقيب همچون سامانيان حفظ کند، چنانکه چون عمادالدوله بر شيراز
چيره شد، پيش از هر کار از خليفه فرمان خواست (همو، 8/277؛ مقريزي، 1/26). با اين
حال، او از نظر مذهبي انگيزهاي نداشت که به تعهد خويش مبني بر ارسال مال براي
خليفه عمل کند (ذهبي، 2/14). درست است که آل بويه، در نزاعهاي خونيني که گاه به گاه
ميان شيعيان و سنّيان بغداد روي ميداد، اغلب بيطرف بودند، و حتّي يکبار معالدوله
هاشميان را نيز توقيف کرد و فتنه را خاموش ساخت (همو، 2/80)، اما بيترديد شيعيان
آن ديار، سازمان يافتن خود را در برابر عامه سني مذهب مديون غلبه آل بويه، بهويژه
معزالدوله بودند که فرمان داد در روز عاشورا آيين سوگواري امام حسين(ع) بر پا شود
(ابنجوزي، 7/15) و مردم در عيد غديرخم به جشن و شادي بپردازند (همداني، 187).
اگرچه سنيان هم در مقابل، روزهايي را براي عزاداري و جشن برپا ميداشتند (ذهبي،
2/176؛ صابي، تاريخ، 339، 340)، ولي آنچه معزالدوله نهاد، رسمي شد که پس از او
برجاي ماند. بعيد نيست که همين رفتارها سبب شده باشد که شيعيان روايتي از قول
اميرالمؤمنين(ع) بياورند که «يخرج من ديلمان بنوالصياد» (ابنابي خلکان، 1/406،
ذهبي، 2/86؛ ابناثير، 8/542، 543). درمقابل، برادرزادهاش عضدالدوله آشکارا اهل
تسامح مذهبي بود و حتي وزيري نصراني به نامم نصربنهارون داشت که اجازه يافت
کليساها و ديرها را مرمت کند و صذقاتي براي نصرانيان مقرر دارد (ابوعلي مسکويه،
2/4089. در روزگار او، ميان مسلمانان و مجوسيان شيراز فتنهاي پديد آمد و خانههاي
مجوسيان به غارت رفت و گروهي کشته شدند و عضدالدوله عاملان واقعه را تنبيه کرد
(ابناثير، 8/710) و آنگاه که وارد بغداد شد، خرابيها و نابسامانيهاي ناشي از
نزاعهاي متوالي شيعه و سني را ناشي از تحريکات واعظان و قصه گويان دانست و فرمان
داد که کسي در مساجد و کوچهها به اين امور نپردازد. داستان وي با
ابوالحسنبنسَمعون واعظ، معروف است (ابنجوزي، 7/88). همومرقد اميرالمؤمنين
علي(ع) را در کوفه پديدار ساخت و آرامگاهي براي او بنا کرد (ابنعماد، 3/78). ولي
اموزگار آل بويه عراق، دهها بار نزاعهاي خونيني ميان دو فرقه درگرفت که به آتش
سوزيهاي مهيب و کشتار مردم انجاميد (ذهبي، 2/278، 282، 283) و دشمني در ميانه سخت
شد و طرفين از هر فرصتي براي سرکوب يکديگر سود جستند. در يکي ز اين درگيريهاي تند،
محله کَرخ آتش گرفت و چند هزار کس بسوختند و خانهها، دکانها و مسجدها در کام آتش
رفت (ابناثير، 8/628). در 442ق/1050م که کارواني از قم، شهر سراسر شيعي، به زيارت
کربلا آمد اهالي بابالبصره در بغداد، بر آنها هجوم بردند و تعدادي را کشتند يا
مجروح ساختند (ابنجوزي، 8/57). دامنه اين جدالها به داخل ايران کشيد و گفتهاند در
اصفهان نيز ميان شيعيان و شنيان، نزاعي سخت پديد آمد و خانههاي بازرگانان قمي به
تاراج رفت تا آنکه رکنالدوله آن فتنه را خاموش ساخت (بوسه، 249). اما دلايلي حاکي
از اين معني در دست است که آل بويه آنجا که سياست يا خوي مالاندوزي آنها اقتضا
ميکرد، بر شيعيان قلمرو خود يا حاکمان مدعي تشيّع هم ميتاختند، چنانکه عضدالدوله،
رئيس علويان عراق، محمدبنعمربنيحيي علوي حسيني را گرفت و يک ميليون دينار از
اموال او را مصادره کرد (ذهبي، 2/179). نيز ابواحمد حسيني موسوي، پدر شريف رضي و
برادر او ابوعبدالله را در بند کد و به شيراز فرستاد (ابناثير، 8/710). در
402ق/1011م در بغداد، محضري بر ضد خلفاي فاطمي که در شام پيشرفت کرده بودند، به
امضاي بزرگان شيعه و سني چون شريف رضي، شريف مرتضي، امام ابوحامد اسفراييني و قاضي
ابومحمدبناکفافي نوشته شد و نويسندگان آن انتساب فاطميان را به عليبنابي طالب(ع)
مردود شمردند و آنان را به دَيصانبنسعيد خُرّمي نسبت دادند. بار ديگر در
444ق/1052م علماي عراق، محضر ديگري نوشتند و آنان را در اصل يهودي نَسَب دانستند
(ذهبي، 2/200، 284). جدال آل بويه با حمدانيان مدعي تشيّع نيز مشهور است. ولي از
نقش عظيم شيعيان، خاصه اظراف شيعي مذهب که به دانش و مال شهره بودند، در دولت آل
بويه نميتوان غافل بود. از مشهورترين اشراف شيعي اين روزگار، شريف رضي گردآورنده
نهجالبلاغه، و شريف مرتضي متکلّم بزرگ شيعي و نويسنده کتاب امالي را ميتوان نام
برد. شريف رضي از سوي بهاءالدوله به نقابت طالبيان عراق برگزيده شد و لقب «الرضيُّ
ذوالحَسَبَين» يافت، و دومي به «ذوالمجدين» ملقب شد (ابناثير، 9/189).
سازمان اقتصادي، برخلاف پارهاي تحولات مذهبي که در اثر چيرگي آل بويه بر بغداد
پديد آمد، سازمان اقتصادي آن دولت در مقايسه با عصر قدرت خلفا و امراي ديگر، تغيير
چنداني نيافت. نظام اقطاع و اصول مالياتي براساس سازمان فئودالي همچنان سيطره داشت.
اختلافات جزئي البته از نظر رعيت هم با اصول سابق تعارضي نداشت و حداکثر درحد تغيير
مسقطَع يا تبديل ماليات بود. پديدهاي که در روزگار آل بويه شيوع بيشتر يافت،
واگذاري حق گردآوري ماليات يک منطقه به امير يا وزير يا صاحب منصبي بود که خدمتي
انجام داده بود که گاه اصولاً به عنوان مستمري به وي واگذار ميشد. نظام اقطاع
مالياتي به تدريج باعث استقلال مالي مُقطَع، و شعف ديوان خراج و گاه تهي ماندن
خزانه دولت ميشد، چنانکه عزالدوله پس از ناکامي در حمله به حَمدانيان، براي بهبود
اوضاع مالي خود، بر اقطاعات ترکان و سبکتکين حاجب در خوزستان دست انداخت. ابناثير
(8/456) از 2 طبقه مقطع ياد ميکند: مقطع کشوري که از نزديکان و ياران آل بويه
ميبود، و مقطع لشکري از سران ارتش. وي يادآوري ميکند: مقطع کشوري که از نزديکان و
ياران آل بويه ميبود، و مقطع لشکري از سران ارتش. وي يادآوري ميکند که مقطعان
کشوري در روزگار معزالدوله باعث ويراني ديهها و املاک شدند و غلامانشان در گرفتن
ماليات که عشر ان ميبايست به بيتالمال رود، بيداد کردند. اين مقطعان چون آن ديه
را به ويراني ميکشيدند، با اقطاعي ديگر تعويض ميکردند. اما آن املاک که در اقطاع
سرداران و لشکريان ميبود، روي به آباداني مينهاد و درآمدش افزون ميشد. اما اين
امر مانع از آن نبود که آل بويه هرچند يک بار، اموال مقطعان را مصادره کنند (ابوعلي
مسکويه، 2/184-188). مقطعان هم از اينرو هيچ پروا آبادي املاک و ديهها را
نميداشتند (همو، 2/97). اما درآمد برخي از فرمانروايان آل بويه که به کارهاي
عمراني وسيع تمايل داشتند، بهويژه عضدالدوله، ارقام شگفت انگيزي را نشان ميدهد.
اسنادي که به صورت سفرنامهها و مکاتبات و رسايل برجاي مانده، گوشهاي از اين
درآمدها را مصادره اموال وزرا و امرا يا ميراث ثروتمندان تشکيل ميداد (همو،
2/185). گفتهاند مردم از بيم ميگريختند و وصيتنامه برجاي نمينهادند تا اموال
آنان پوشيده بماند. گاه رشوه ميستاندند يا مناصب مهم را ميفروختند. فخرالدوله
وزارت را فروخت (نکـ «وزارت» در همين مقاله)، و معزالدوله براي نخستينبار منصب
قاضيالقضاتي و شحنگي بغداد را به تيول داد، و ابوالعباس
عبداللهبنحسينبنابيالشوارب را، در ازاي هر سال 000‘200 درهم، به قاضيالقضاتي
برگماشت (ابنخلکان، 1/406). گاه مالياتهاي بيسابقه وضع ميکردند که اغلب مايه
شورش مردم ميشد. صمصامالدوله در 375ق/985م بر جامههاي ابريشمين و پنبهاي
10/1بهاي آنها عوارض نهاد، اما با مخالفت مردم روبهرو شد (ابناثير، 9/46)، و کوشش
مجدد بهاءالدوله براي اين کار نيز با شورش مجدد مردم ناکام ماند (صابي، تاريخ،
336). عضدالدوله حتي بر رقاصگان (بيروني، 472) و معاملات چهارپايان و کالاهاي
بازرگاني، عوارض بست و تجارت نخ و ابريشم را که پيش از آن براي همه آزاد بود،
انحصاري ساخت (روذ راوري، 3/71). مقدسي يادآوري ميکند که در روزگار او مالياتهاي
بسيار سنگين در عراق برقرار بوده است. وي ميگويد قرمطيان را در بصره، ديواني و
ديلميان را ديواني ديگر است، تا آنجا که از يک ميش، 4 درهم عوارض ميگيرند و از
حاجيان باج ميستانند (1/186). همين مصادرهها و ماليتها بود که درآمد طمع انداخت
که آن را به روزي يک ميليون درهم رساند (ابنجوزي، 7/116). از اين ميان، وي حدود
000‘346‘3 دينار تنها از ماليات فارس و کرمان و عمان و عشيره عوارض کشتيها در سيراف
و مهروبان (ابنبلخي، 172)، و 30 ميليون درهم از خوزستان (ابنحوقل، 233) به دست
ميآورد. او بخشي از اين درآمدها را در کارهاي عمراني و عطايا به علما و احسان به
مستمندان صرف ميکرد (ابناثير، 9/20، 21). و در 2 نوبت که از خليفه خلعت و لقب
يافت، هربار بيش از نيم ميليون دينار به رسم هديه نزد خليفه فرستاد (صابي، رسوم،
75)، ولي از بخلاو نيز حکايتها هست و از سخن ابوشجاع روذ راوري، برميآيد که او ر
محاسبه دخل و خرج، از قيراطي چشمپوشي نميکرده است (3/72، 73). ابوعلي مسکويه که
به تصريح خود، در خدمت آل بويه ميزيسته است، ميگويد: «وي رسوم صحيحي به سود رعيت
وضع کرد و مالياتهاي زايد را برداشت. به کار ستم ديدگان رسيدگي ميکرد و مالياتهايي
را که از حاجيان ميگرفتند، اصلاح ميفرمود» (2/407). ولي ابناثير از رسوم ظالمانه
و مالياتهاي بيسابقه او ياد ميکند (9/22). داستانهايي که از عدل و داد وي نقل
کردهاند (مثلاً: نظامالملک، 87-97) خالي از مبالغه بسيار نيست. درمذمت او نيز
مبالغتي رفته است (مثلاً: مقدسي، 2/669). گفتهاند که وي آغاز دريافت ماليات از
کشاورزان را که اول نوروز ايراني و پيش از رسيدن محصول بود، به نوروز معتضدي (ژوئن
برابر با خرداد) انداخت (ابوعلي مسکويه، 2/407). در قلمرو رکنالدوله نيز ابتدا
براساس نوروز معتضدي ماليات ميستاندند، يعني آن را از خرداد تا ارديبهشت، در 12
قسط ميگرفتند. سپس عاملان گردآوري ماليات در جبل و ديلم آن را 9 ماهه کردند؛ يعني
از ارديبهشت تا دي را بدان اختصاص دادند. رکنالدوله آن را 10 ماهه ـ از ارديبهشت
تا بهمن ـ کرد و صاحببنعباد آن را به رسم نخستين بازگرداند و 12 ماهه ساخت «به
دروازه دفعه ارباب خراج هريک خراج خود ميرسانيدند» (قمي، 144-145). نيز در ايام
رکنالدوله، عامل قم يک چند ماليات کساني را که پول نداشتند، از ديگران ميگرفت تا
صاحببنعباد آن رسم را برانداخت.
ديگر فرمانروايان آل بويه هم زردپوست بودند. رکنالدوله نيکنفسترين فرمانرواي اين
سلسله از بيم آنکه درهمي از دست دهد، به آباداني قلمرو خود چندان توجهي نداشت و به
همان ماليات معمولي بسنده ميکرد (ابوعلي مسکويه، 2/281) درحالي که فقط از ارجان
بيش از نيم ميليون دينار به او ميرسيد (ابنحوقل، 265). از فخرالدوله پس از مرگ،
به جز جواهر و اشياء قيمتي ديگر، چند ميليون دينار و بيش از 100 ميليون درهم برجاي
ماند، و بهاءالدوله نزديک به همين مقدار مال اندوخت (ابنتغري بردي، 4/233).
عمران و آبادي: بحث و مطالعه در اين باره، بدون در نظر گرفتن اوضاع اقتصادي و نيز
سيرت فرمانروايان آل بويه، البته ناقص خواهد بود. گرچه آبادانيهاي بسياري که اين
فرمانروايان در قلمرو خود پديد آوردند، خاصه در امور آبياري و کشاورزي، حاصل نظام
اقتصادي روزگار، و نتيجه افزايش درآمدهاي آنان قلمداد شده است، ولي پيداست که اهل
اصلاحات و آباداني بودهاند. اين معني در مقايسه با امراي معاصر آنان در عراق، چون
بريديان و حمدانيان، سخت مشهود است. جدالهاي متوالي و خونين اميرالامراها و حکامي
کهخواهان سيطره بر مرکز خلافت (مرکز قدرت و درآمد) بودند، ويران شده بود. اصلاحات
و کارهاي عمراني وي در عراق، ازجمله تعمير سدّ بادوريا بر رودالرفيل، باعث آبادي و
فراواني و ارزاني شد و مردم روي به بغداد نهادند (ابوعلي مسکويه، 2/156). از اينجا
آباداني بغداد را ميتوان دريافت که گفتهاند در روزگار او، بغداد 000‘17 گرمابه
داشته است (صابي، رسوم، 15). همو براي ساختن کاخي جهت خويش، نابسامانيها پديد آورد
و بسياري از بناهاي سامرا و شهرالمنصور و حصارها و دروازهها را ويران کرد تا از
مصالح آنها استفاده کند. وي اموال مردم را به زور ميگرفت (ابنجوزي، 7/2). نيز در
اواخر عمر، فرمان داد بيمارستاني در بغداد بنا کنند و املاکي بر آن وقف سازند
(355ق/966م)، اما عمرش وفا نکرد و درگذشت (همو، 7/33). بيشترين اصلاحات و
آبادانيها، مربوط به روزگار عضدالدوله است. ابوعلي مسکويه انبوهي از اين آبادانيها
را برميشمارد که برخي از آنها براي مطالعه خصايل شخصي عضدالدوله خالي از فايده
نيست. ميگويد عضدالدوله فرمان داد خانهها و بازارها و مساجدي را که در فتنههاي
بغداد دستخوش آتش سوزي و آسيب شده بود، بازسازي کنند و صاحبان خانهها را واداشت که
آنها را به زيباترين شکل بسازند و آنان را که دست تنگ بودند، براي اين کار وام
ميداد، و اگر غايب بودند، وکيلاني تعيين ميکرد که به نيابت از آنان، آن کار را به
انجام رسانند (2/404، 405). نيز بيمارستاني در شيراز (مستوفي، نزهة، 115) .
بيمارستان معروف ديگري در بغداد پايهگذاري کرد و پزشکاني نام آور به آنجا برد و
تأسيسات ممتاز در آنجا نهاد. در روزگار او شيراز چنان آباد و پرجمعيت شد که جاي
لشکر نماند و او در نزديکي شهر، محلّتي ساخت به نام «فنا خسروگرد» و لشکريان را در
آن نشاند و شهر چنان آباد شد که 000‘20 دينار درآمد داشت (همو، همان، 114). کاخ
باشکوه وي که مقدسي از آن با شگفتي ياد ميکند 360 اتاق داشت که ديوارهاي آن را با
کاشي چيني آراسته بودند (1/668). نيز به جاي شهر اردشير خوره يا گور قديم، شهر
فيروزآباد را بنا کرد (مستوفي، نزهة، 118) و در کازرون سرايي براي سمساران ساخت که
خود روزي 000‘10 درهم از آنجا سود برميگرفت. سد عظيمي هم بر پايههايي از ساروج بر
روي رود کُر بنا کرد که به بندِ امير يا بند عضدي (ابنبلخي، 151) معروف شد. در 2
سوي اين سد، 10 دولاب قرار گرفت که زير هر دولاب، آسيابي سوار شد. نيز کاريزهاي
شيراز، آب را به 300 ديه ميرسانيدند (مقدسي، 2/661). در کرمان هم قصري و منارهاي
برآورد و در ميان اروندرود و کارون براي عبور کشتيها و وصول از دجله و فرات به
کارون، آبراههاي بنياد کرد. يکي از برجستهترين کارهاي او، ظاهر ساختن مرقد
اميرالمؤمنين علي(ع) و بناي آرامگاهي در آنجا بود؟ (ابنعماد، 3/78). پدر وي
رکنالدوله هم به رغم پول دوستي، آثاري از خود بر جاي نهاد که نمايانگر علاقه وي به
آسايش حال رعيت بود. احداث نهر رکناباد در شيراز (مستوفي، نزهة، 115)، و مرمت پل
ايذه در خوزستان ازجمله کارهاي اوست.
وزارت: منصب وزارت که در روزگار نخستين خلفي عباسي در دولت اسلامي پديدا شد، در
آغاز مفهومي بسيط، در حد نظارت بر ديوان خراج و مشاوره و کتابت خليفه داشت. اما به
تدريج در دوره اول عباسي نيرو گرفت و با ظهور وزيران کاردان و پرآوازهاي که بر آن
مسند نشستند (اگرچه همواره از صولت خلفا در بيم بودند) قدرت و هيبتي عظيم يافت. در
اوايل سده 4ق/10م همراه با ضعف تدريجي خليفگان و چيرگي امرا بر بغداد، کار واژپونه
شد و خلفا گرفتار صولت وزيران شدند. اما اين نيز چندان نماند و به نشيب انحطاط فرو
افتاد و وزيران از دخل و تصرف وسيع در امور دولت باز ماندند و حتي پارهاي از
امتيازات ديرين خود را از دست دادند. ازجمله از روزگار مقتدر عباسي، املاک وسيعي که
در تيول وزيران بود و به گفته ابوعلي مسکويه (1/159) 000‘170 دينار درآمد داشت.
بازپس گرفته شد و از آن پس براي آنان چون ساير رجال ديواني، حقوقي ثابت برقرار گشت،
چنانکه همان خلفه براي عليبنعيسيالجراح 000‘5 دينار حقوق در ماه تعيين کرد
(صابي، وزراء، 306). با چيرگي آل بويه بر بغداد، منصب وزارتِ دستگاه خلافت برافتاد
(مسعودي، التنبيه، 345) و وظايف آن به کاتبان و سپس به وزيران دولت آل بويه محلول
گشت و اداره امور دربار خلافت را حاجبخليفه عهدهدار شد. با اين حال، تا چندي نيز
بر مشاور و مدير دولت معزالدوله عنوان وزير اطلاق نميشد و حتي بعداً نيز که وزارت
تثبيت گرديد، کساني که نسبت به خلافت و منصصب وزارت تعصّبي داشتند و عنوان وزارت
امرا را نميپسنديدند، به وزيران آل بويه عنوان کاتبان ديلمي و وزيران عباسي دادند
(صابي، وزراء، 5). درحقيقت نيز برخي از نخستين وزيران اين سلسله، بيشتر کار کتابت
داشتند تا وزارت. حتي مسعودي نيز از مديران دولت معزالدوله به عنوان «کاتب» ياد
ميکند (التنبيه، 346)؛ چنانکه ابوسعيد اسرائيليبنموسي نصراني، کاتب عمادالذوله
بود.
پديدهاي که در ساختار وزارت اين روزگار جلب توجه ميکند، آن است که برخي از
فرمانروايان آل بويه 2 کس را به وزارت خود برميگماردند. باتوجه به اين معني که
عضدالدوله و جانشين او که بر عراق هم چيرگي داشتند، شيراز را تختگاه خود ميدانستند
و همانسان که اشارت شد، قاضيالقضات در آنجا مينشست، وزير دولت آنان نيز ميبايست
در شيراز مقام گزيند و وزيري ديگر هم در بغداد داشته باشند. ابوعلي مسکويه (2/412)،
نصربنهارون مسيحي را وزير عضدالدوله در شيراز و مطهربنعبدالله را وزير او در
بغداد ميداند. وجود 2 وزير، يکي مسيحي و ديگري مسلمان در دولت عضدالدوله، به سادگي
ميتواند نظريه جالب ماوردي در باب انتخاب 2 وزير و شرايط آنها (صص 25-33) را در
ذهن تداعي کند، ولي آشکار است که نظريات نوگرايانه وي محل اعتنا و اجرا نبوده است
خاصه که در روزگار فخرالدوله، پس از صاحببنعباد، وزارت به مزايده رفت و وي با
رشوه سنگيني که از خريدار وزارت و وزير مشاغل، ستاند، هر 2 را به وزارت برگمارد
(متز، 1/115).
معزالدوله هم 2 وزير داشت: ابوالفضل شيرازي و ابوالفرجبنفسانجس، بيآنکه بر هيچ
يک عنوان وزير اطلاق شود (ابوعلي مسکويه، 2/198). به هر حال وزيران از رواج لقب
پرستي بر کنار نماندند و افزون بر عنوان وزير، القاب جديد و بيسابقه ديگر مانند
وزيرالوزراء هم به دنبال نام آنان رواج يافت. ابنبَقِيّه نخستين وزيري بود که 2
لقب يافت: الناصح، و نصيرالدوله (ابنخلکان، 5/120). نيز جلالالدوله در 416ق/1025م
وزير خود، ابنماکولاي دوم را عَلَمالدين، سعدالدوله، امينالمله و شرفالملک لقب
داد. اگرچه صابي به دلايل گوناگون و ازجمله مسأله القاب، به شدت از تنزل مقام
وزيران در روزگار عضدالدوله و صمصامالدوله انتقاد ميکند و ميگويد در اين روزگار،
القاب بزرگ را به بيمايگان و القاب ناچيز را به بزرگان ميدهند و وزيران را به
کنيه ميخوانند و احترام آنان را رعايت نميکنند (وزراء، 169)، باز بايد به يادداشت
که رواح القاب رنگارنگِ وزيران بعدي، با نفوذ و قدرت آنان نسبت به عکس داشت.
وزارت در روزگار آل بويه دستخوش نشيب و فرازهاي خاصي بود. برخي مانند ابنعميد و
نيز ابنعباد که چون در مصاحبت ابنعميد ميزيست، «صاحب» لقب يافت، در نهايت شوکت و
اقتدار ميزيستند. پارهاي چون ابومحمد مُهَلَّبي و ابنبَقِيّه و ابنسَهلان، از
قتل و جرح و مُنله و مصادره اموال خود و خانواده و حواشي نيز برکنار نميماندند.
اين امر همانسان که از اوضاع و شرايط اجتماعي و نظام اقتصادي فرمانروا سرچشمه
ميگرفت، به خوي و مزاج فرمانروايان نيز ارتباط ميداشت. مقايسه ميان وزراي شاخه
فارس و عراق و ري، اين معني را نشان ميدهد. معزالدوله، وزير اديب و فاضل و محتشم
(ثعالبي، 2/202) خود، ابومحمد مهلّبي را زير ضربات تازيانه گرفت (ابوعلي مسکويه،
2/145) و پس از مرگش (352ق/963م) اموال وي و خانواده و آشنايان و حتي اموال
چارواداران و ملّاحاني را که روزي به او خدمتي کرده بودند، مصادره کرد (همو، 2/197،
198). پسرش بختيار نيز ابنبقيه وزير را که از آشپزي دارالمملکه به وزارت برنشانده
بود (ابنخلکان، 5/118) به دستور عضدالدوله کور کرد و به نزد وي فرستاد تا لگدکوب
پيلان کنند (همو، 5/119) و سپس بر دار بياويزد. همين عضدالدوله، ابوالفتحبنعميد
را که يک وقت واسطه ميان وي و رکنالدوله شده بود و عضدالدوله درحقيقت دولت خويش و
اميرالامرايي و رياست عاليه بر برادرانش را مديونِ او بود، به سبب گوشه چشمي که با
بختيار داشت، کور و مثله کرد. در عوض ابوالفضل ابنعميد (د 359ق/970م)، اديب و
دانشمند و وزير مشهور فخرالدوله، از شکوه و هيبتي عظيم برخوردار بودند.
سلطانالدوله نيز دستور داد که بر در سراي ابومحمدبنسهلان ـ قبل از آنکه به قتلش
رساند ـ در اوقات نماز طبل زنند (ابنجوزي، 7/301)، کاري که تا آن هنگام جز براي
خليفه و امير آل بويه مرسوم نبود.
دانش و فرهنگ: درخشانترين دوره تمدن اسلامي سدههاي 4 و 5ق/10 و 11م است که بايد آن
را دوره باروري علوم و فنون در تمدن و فرهنگ اسلامي پس از دوره نقل و ترجمه و تفسير
علوم اوايل شمرد. آثار چشمگير دانشمندان حوزه فرمانروايي آل بويه، در زمينههاي
گوناگون علمي، اگرچه برآمده از روند تاريخي و متکامل دانش پژوهي در قلمرو اسلام
است، اما نميتوان از وابستگي بخشي از آن به برخي از فرمانروايان فرهيخته آل بويه
چشم پوشيد، چه بسياري از اين دانشمندان، ازجمله وزيران و نديمان و قاضيان و نزديکان
آنان بودند. تأليف شفا اثر مشهورِ ابوعليسينا، در همين روزگار و در دربار آخرين
امير از شاخه آل بويه ري آغاز شد (قفطي، 273) و يکي از آثار مهم پزشکي،
کاملالصناعة مجوسي که ديرزماني نزدِ همگان حجت بود، در کنف حمايت آل بويه ساخته
آمد والاغاني، دائرةالمعارف گرانبهاي ادب عرب اثر ابوالفرج اصفهاني، و الفهرست
ابننديم، منبع معتبر کتاب شناسي 4 سده نخست اسلام، از نگاشتههاي همين عصر است.
يکي از عوامل مهم پيشرفت علمي اين سده را بايد رواج کتاب و گسترش بازارِ ورّاقان يا
کتابفروشان در سرزمينهاي اسلامي دانست. پارهاي از اين بازارها، مانند بازار
ورّاقانِ بغداد، نزديک دروازه بصره، گذشته از آنکه مرکز نشر کتاب بود، علماي هر فن
را نيز در خود گرد ميآورد و اينان در انجا به بحث و تبادل آراء ميپرداختند.
فرمانروايان آل بويه، پس از نخستين نسل، غالباً مردماني بافرهنگ و دانش دوست بودند.
عضدالدوله که در واقع پرورده ابوالفضلبنعميد، اديب و دانشمند و وزير نامور پدرش
بود (ابناثير، 8/606). نزداساتيد بزرگ روزگار درس خواند و همواره با افتخار از
آنان ياد ميکرد (قفطي، 236). شايد به پاس آن بود که براي دانشمندان هر فن، از فقيه
تا رياضيدان، حقوقي معين کرد و در خانه اش، جايي به گردهمايي آنان اختصاص داد
(ابوعلي مسکويه، 2/408). وي کتابخانه بزرگي در شيراز بنا کرد. اينک درباره ساختمان
و سرپرست و کتابدار و ناظر آنجا و حتي فهرست کتابها و نقشههاي آن آگاهيهاي وسيعي
در دست است (مقدسي، 2/668، 669) که مايه شگفتي است. همو بيمارستانهاي بزرگي در
شيراز و بغداد «باخازنان و دربانان و وکلاء و ناظران، و داروها و نوشيدنيها و فرش و
آلات» (ابنجوزي، 7/112) بنياد کرد که «عضدي» نام گرفت. به ويژه، بيمارستان بغداد،
با پزشکان و جراحان و داروسازان چيره دستي که خود برگزيده بود، از پژوهشگاههاي
معتبر معتبر پزشکي آن روزگار به شمار ميامد. ثعالبي اشعاري هم به عضدالدوله نسبت
داده است 02/195، 196). از نامهاي که وي به افتکين مولي معزالدوله و فاتح دمشق
نوشته، برميآيد که در ادب عرب تبحّر داشته است (ابنخلکان، 4/53، 54). گفتهاند که
مجالست با شعرا را بر همنشيني با امرا ترجيح ميداد (ثعالبي، 2/195، 196) و خود را
غلام ابوعلي فارسي در نحو ميدانست (ابنخلکان، 2/80)،. بالجمله «روز بازار اهل فضل
و بلاغت، عهد او بود،گويي جهان به جمله علوم آبستن ماند تا به عهد او رسيد»
(ابناسفندبار، 140). اما او هم از خشونت از حق دانشمندان برکنار نبود، چه ابواسحاق
صابي، طبيب و منجم و اديب و صاحب رسايل مشهور را که در استواري دولت عزالدوله پاي
فشرده بود (قفطي، 54)، پس از چيرگي بر بغداد گرفت و خواست لگدکوب پيلان کند. اما
شفاعت کردند و او به زندانش افکند، تا در 371ق/981م او را رها ساخت و گفت کتابي در
تاريخ دولت ديلميان بنويسد و او کتابالتاجي را بر ساخت (ابناثير، 9/15؛
ابنخلکان، 1/52). نيز قاضي ابوعلي تنوخي را که در آغاز حمايت کرده بود (تنوخي،
1/مقدمه، 24) گرفتار کرد و از کارها معزول ساخت (ابناثير، 9/15). شرفالدوله هم
دوستدار علم بود و دانشمندان را به گرد خويش جمع ميکرد. همو به اري دانشمنداني چون
ابواسحاق صابي و بيژن پسر رستم کوهي که در ساختن آلات رصد و علم نجوم چيره دس بود،
رصد خانهاي در بغداد بنياد کرد (قفطي، 54، 220). ثعالبي غير از عضدالدوله، اشعاري
از عزالدوله بختيار نقل کرده و ابوالحسين احمدبنعضدالدوله را اديب آل بويه دانسته
است (2/097-199). مجدالدوله آخرين امير آل بويه از شاخه ري، بيشتر عمر را در
کتابخانه گذراند. نزديکان و وزيران دانشمند و اديب آل بويه نيز در دانش دوستي
شهرهاند و کتابخانهها و مجالس علمي و ادبي، يا آثار علمي انها در نوع خود کم نظير
است. در مجلس ابوالفضلبنعميد، ملقب به جاحظ دوم، شاعران بسيار گرد ميآمدند و
مناظرات ادبي رواج داشت. وي از غارت خانه خويش آن چنان دلگير نشد که از گمان به
تاراج رفتن کتابخانه عظيمي که طي سالها فراهم آورده بود (ابوعلي مسکويه، 2/224،
225). (ثعالبي، 3/189) لااقل از 23 شاعر عرب زبان نام ميبرد که در مجلس
صاحببنعباد حضور مييافتند و ازجمله ستايشگران او بودند. وي کتابخانه بسيار مشهور
و عظيمي داشت که گفتهاند شامل 400 بار شتر کتاب بود و فهرست آنها به 10 مجلد
ميرسيد. مشهورترين کسي که در اوان جواني به او پيوست، بديعالزمان همداني صاحب
مقامات مشهور است (عوفي، 2/17). به احتمال قوي کتابخانهاي که محمود غزنوي پس از
تسخير ري، تصرف کرد و کتابهاي کلامي آن بسوزانيد (ابناثير، 9/372) همان کتابخانه
صاحببنعباد بوده است. در منزل ابنسعدان، وزيري صمصامالدوله نيز دانشمندان بزرگي
چون ابنزرعه، ابوعلي مسکويه، ابوالوفاء بوزجاني و ابوحيان توحيدي گرد ميامدند و
به مباحثه علمي مشغول ميشدند (ابوحيان، 1/108). ابونصر شاپوربناردشير وزيرِ
بهاءالدوله نيز در محله شيعهنشين کَرخِ بغداد، دارالعلمي بنا کرد و کتابهاي بسيار
خريد و به آنجا منتقل ساخت. مؤيدالملکالرُّخَجي وزيرِ مشرِّفالدوله هم بيمارستاني
در واسط بساخت و اموال بسيار وقف آن کرد (ابناثير، 9/329). ابوعليسينا که يک چند
وزارت شمسالدوله را به عهده داشت و بيشتر اشتهار شمسالدوله هم از اين باب است،
خود از بزرگترين دانشمندان ايراني و صاحب آثار جاوداني در پزشکي و فلسفه است.
ابوعلي سَوّار، يکي از کاتبان عضدالدوله نيز 2 کتابخانه در بصره و رامهرمز بنا کرد
و موقوفاتي براي انها مقرر داشت. در کتابخانه رامهرمز همواره استادي، کلام معتزلي
تدريس ميکرد و حقوق مرتب ميگرفت (مقدسي، 2/617). شريف رضي، اديب بزرگ شيعي و نقيب
علويان عراق، خانهاي جهت دانشجويانِ ملازم خود اختصاص داد و نام دارالعلم بر آن
نهاد (شريف رضي، 1/3). پيداست که اين کتابخانهها و دارالعلمها و مراکز علمي، غير
از مساجد و جوامعي بود که در سراسر جهان اسلام، مراکز واقعي آموزش علوم اسلامي و
ادبي به شمار ميرفت. غير از شريف رضي و برادرش شريف مرتضي علمالهدي بسياري از
آثار رانقدري از خود بر جاي نهادند و گزاف نيست اگر گفته شود در همين روزگار فرصت
فعاليت يافتند و معارف شيعي، بهويژه کلام، بيشتر در همين دوره مدرن شد.
تفاوت بسياري که از نظر ادبي ميان دربار آل که از نظر ادبي ميان دربار آل بويه و
سامانيان در خراسان بزرگ مشهود است، معلول توجه امراي ساماني به ادب پارسي و رواج
آن در قلمرو آنهاست. با آنکه بيشتر دانشمندان و وزيران آل بويه ايراني بودند، از
نفوذ و رواج ادب پارسي در قلمرو آنان چندان خبري نيست؛ چنانکه برخي از فرمانروايان
و نيز وزيران آن سلسله، به عربي مينوشتند و شعر ميسرودند. با اين حال، دربار آل
بويه بهويژه در ري، يکسره از اديبان و شاعران پارسي گوي تهي نبود. ابومحمد
منصوربنعليمنطقي رازي، استاد شعرِ دَري، از معاصران صاحببنعباد بود و اين وزير
به شعر او علاقه داشت و بديعالزمان همداني را به شعر او آزمود (عوفي، 2/17).
ازجمله شاعران پارسي گوي اين عصر در قلمرو آل بويه، بايد از خسروي سرخسي ملقب به
حکيم و ستايشگر صاحببنعباد (همو، 2/18)، ابوعبدالله محمدبنعبدالله جنيدي (صفا،
1/441) و ابوزيد محمدبنعليغضايري رازي، ستايشگر واپسين امراب آل بويه به شرح زير
ياد ميشوند:
ادبيات (شعر، لغت، نحو، صنايع ادبي): ابوعلي محمدبناحمدبنمحمدبنمعقل نيشابوري
ميداني (د 336ق/947م)؛ ابوالحسن محمدبناحمد مافروخي (د 348ق/959م)؛ ابوالفرج
اصفهاني، صاحبالاغاني (د 356ق/967م)؛ ابوسعيد حسنبنعبداللهبنمرزبان سيرافي،
صاحب طبقاتالنجاة و شرحالکتاب سيبويه (د 368ق/978م)؛ ابوسهل صعلوکي نيشابوري (د
369ق/979م)؛ ابوعلي حسنبناحمد فارسي (د 377ق/987م) صاحبالايضاح والتکمله در نحو
که به نام عضدالدوله نگاشت؛ ابوالحسن عليبنعيسي رمّاني (د 380ق/990م)،
صاحبالجامعفيعلمالقران و شرحالکتاب سيبويه: ابوالحسين احمدبنفارِسِ رازي،
صاحبالمجمل (د 395ق/1005م) و ابوالفضل احمدبنحسن همداني معروف به بديعالزمان (د
398ق/1008م) صاحب مقامات و رسايل مشهور.
قرآن و حديث: ابواحمد محمدبناحمدالعسال اصفهاني (د 349ق/960م)؛ ابواحمد
محمدبنحسينبنالغطريف جرجاني (د 376ق/986م)؛ ابوالحسن عليبنعمر دارقُطني (د
386ق/996م)، صاحب کتابهايالسنن، عللالحديث، القراءات؛ ابونصر اسماعيلبنحماد
جوهري (د 393ق/1003م) صاحب کتابالصحاح و ابوعبدالله محمدبنعبدالله حاکم نيشابوري
(د 405ق/1014م) صاحبالمستدرک، الصحيح، و تاريخ نيشابور.
فقه و اصول و تفسير: ابوالحسن عبداللهبنحسينبنلال کَرخي فقيه (د 340ق/951م)؛
امام ابوبکر احمدبنابراهيمبناسماعيل جرجاني (د 371ق/981م)؛
احمدبنحسينبنعليابوحامد مروزي معروف به ابنالطبري (د 376ق/986م) و امام
ابوحامد احمدبنمحمدبناحمد اسفرايني (د 406ق/1015م).
تاريخ و جغرافي: عليبنحسينبنعليمسعودي (د 345ق/956م)، صاحب مروجالذهب؛
ابواسحاق ابراهيمبنمحمد فارسي اصطخري (د 346ق/957م)، صاحب مسالکالممالک؛
حسنبنمحمدبنحسن قمي، صاحب تاريخ قم و ابوسعد منصوربنحسين ابي (د 421ق/1030م)
وزير مجدالدوله، صاحب کتابهاي تاريخالري، و نثرالدرر.
کلام و فلسفه و منطق: قاضي عبدالجباربناحمد معتزلي (د 415ق/1024م)، صاحب کتاب
تنزيهالقرآن عنالمطاعن؛ ابوسليمان محمدبنطاهربنبهرام منطقي سجستاني (د پس
391ق/1001م)، صاحب كلام فيالمنطق و تعاليق حكيمة؛ ابوعبدالله محمدبنعمران بغدادي
مرزباني (د 384ق/994م)، صاحب اخبارالمعتزلة؛ ابوعلي احمدبنمحمدبنيعقوب مسکويه (د
421ق/1030م)، صاحب تجاربالامم و تهذيبالاخلاق، ابوعلي حسينبنسينا (د
428ق/1037م)، صاحب شفا، قانون، اشارات و بيش از 200 کتاب و رساله ديگر؛ ابوالقاسم
عليبنحسين مشهور به سيد (شريف) مرتضي و ملقب به علمالهدي (د 436ق/1044م)، صاحب
کتابهاي امالي، الشافي و ديوان شعر و ابومحمد حسنبنموسي نوبختي.
تصوف: ابوعبدالله محمدبنخفيف شيرازي (د 371ق/981م)؛ ابواسحاق ابراهيمبنشيبان
قِرْمَسيني (د 337ق/948م).
پزشکي و رياضي و نجوم: ابوالحسن سنانبنثابت (د 331ق/942م)، ابوالحسن احمدبنمحمد
طبيب طبري (د 366ق/976م) صاحب کتاب المعالجاتالبقراطية؛ عليبنعباس مجوسي اهوازي
(د 384ق/994م) صاحب دائرةالمعارف بزرگ پزشکي عصر، موسوم به کاملالصناعة يا
الکتابالملکي؛ ابوالوفاء محمدبنمحمد يحييبناسماعيلبنعباس بوزجاني (د
388ق/998م) صاحب رسالاتي در هندسه و حساب و نجوم که بيشتر آن از ميان رفته است؛
ابوالخير جرايحي، رئيس جرّاحان بيمارستان عضدي بغداد؛ ابواسحق ابراهيمبنبکوس
(بکس) اعشاري، صاحب کُنّاش کبير و قراباذين؛ ابوالحسين عبدالرحمنبنعمر منجم و
بيژن پسر رستم کوهي.
مآخذ: آقابزرگ، طبقات اعلامالشيعة (القرنالرابع)، بيروت، دارالکتبالعربي، 1390ق،
فهرست؛ ابنابيالحديد، ابوحامدبنهيةالله، شرح نهجالبلاغة، به کوشش محمد ابوالفضل
ابراهيم، قاهره، داراحياءالکتبالعربية، 1960م؛ ابناثير، عزالدين، الکامل بيروت،
دارصادر 1399ق؛ ابناسفنديار، محمدبنحسن، تاريخ طبرستان، به کوشش عباس اقبال،
تهران، کلاله خاور، 1320ش؛ ابنباويه، محمدبنعلي، عيون اخبارالرضا، تهران، علميه
اسلاميه؛ ابنبلخي، فارسنامه، به کوشش گاي لسترنج و رينولد نيکلسون، ليدن، 1339ق؛
ابنتغري بردي، يوسف، النجومالزاهرة، مصر، وزارةالتفافة والارشادالقومي؛
ابنجوزي، عبدالرحمن، المنتظم، حيدرآباد دکن، دائرةالمعارفالعثمانية، 1358ق؛
ابنحوقل، ابوالقاسم محمد، صورةالارض، بيروت، دارمکتبةالحياة؛ ابنخلکان،
احمدبنمحمد، وفياتالاعيان، به کوشش احسان عباس، بيروت، دارصادر، 1398ق؛
ابنطقطقي، محمدبنعلي، تاريخ فخري، ترجمه محمدوحيد گلپايگاني، تهران، بنگاه ترجمه
و نشر کتاب، 1360ش؛ ابنعماد، عبدالحي، شذراتالذهب، قاهره، مکتبةالقدسي، 1350ق؛
ابوحيان توحيدي، الامتاع والمؤانسه، به کوشش احمد امين و احمدالزين، قاهره،
لجنةالتأليف والترجمة والنشر، 1939م؛ ابوعلي مسکويه، احمدبنمحمد، تجاربالامم، به
کوشش آمدروز، 1332ق، طبع افست؛ اطلس تاريخي ايران، دانشگاه تهران، 1350ش؛ اقبال،
عباس و حسن پيرنيا، تاريخ ايران، تهران، خيام، 1362ش؛ بناکتي، داوودبنتاجالدين،
تاريخ، به کوشش ر.ن. فراي، ترجمه حسن انوشه، تهران، اميرکبير، 1363ش؛ بيروني،
ابوريحان، تحقيق ماللهند، حيدرآباد دکن، دائرةالمعارفالعثمانية، 1377ق/1958م؛
بيهقي، عليبنزيد، تاريخ بيهق، به کوشش احمد بهمنيار، تهران، 1317ش؛ تنوخي، ابوعلي
محسن، نشوارالمحاضرة، به کوشش عبودشالجي، بيروت، دارصادر، 1971م، مقدمه؛ ثعالبي،
ابومنصور، يتيمةالدهر، 1352ق و بيروت، دارالکتابالعربي، 3/181، 10/355، 11/398؛
ذهبي، شمسالدين محمد، العبر، به کوشش ابوهاجر محمد، بيروت، دارالکتب، العربية،
1405ق؛ روذراوري، ابوشجاع محمد، ذيل تجاربالامم، به کوشش هـ ف آمد روز، قاهره،
1334ق؛ شريف رضي، ابوالحسن محد، ديوان، بيروت، مؤسسه اعلمي، صابي، هلالبنمحسن،
الوزراء، به کوشش عبدالستار احمد فراج، داراحياءالکتبالعربية، 1959م؛ همو، رسوم
دارالخلافه، ترجمه محمدرضا شفيعي کدکني، تهران، بنياد فرهنگ ايران، 1346ش؛ همو،
تاريخ، به کوشش هـ ف آمدروز و ش برجليوث، قاهره، 1337ق/1919م، ج 8 (همراه ذيل کتاب
تجاربالامم)؛ صاحبي نخجواني، هندوشاهبنسنجر، تجاربالسلف، به کوشش عباس اقبال،
تهران، طهوري، 1357ش؛ صفا، ذبيحالله، تاريخ ادبيات در ايران، تهران، ابنسينا،
1338ش؛ صولي، محمدبنيحيي، اخبارالراضي، به کوشش ج. هيورث دن، قاهره، مطيعةالصاوي؛
عتبي، ابونصر محمد، تاريخ يميني، ترجمه ناصحبنظفر جرفادقاني، به کوشش جعفر شعار،
تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1357ش؛ عوفي، محمد، لبابالالباب، به کوشش ادوارد
براون، ليدن، 1906م؛ قزويني رازي، عبدالجليل، النقض، به کوشش جلالالدين محدّث
ارموي، تهران، 1371ق؛ قفطي، ابوالحسن علي، اِخبارالعلماء، بيروت، دارالآثار؛ قمي،
حسنبنمحمد، تاريخ قم، ترجمه حسنبنعليبنحسن عبدالملکقمي، به کوشش جلالالدين
تهراني، تهران، توس، 1361ش؛ گرديزي، عبدالحيبنضحّاک، تاريخ، به کوشش عبدالحي
حبيبي، تهران، دنياي کتاب، 1363ش؛ ماوردي، عليبنمحمد، الاحکامالسلطنية، بيروت،
دارالکتبالعربية، 1405ق؛ متز، آدام، تمدن اسلامي در قرن چهارم هجري، ترجمه عليرضا
ذکاوتي قراگزلو، تهران، اميرکبير، 1362ش؛ مجملالتواريخ والقصص، به کوشش محمدتقي
بهار، تهران، کلاله خاور، 1318ش؛ مستوفي، حمدالله، نزهةالقلوب، به کوشش گاي لسترنج،
ليدن، 1331ق؛ همو، تاريخ گزيده، به کوشش عبدالحسين نوايي، تهران، اميرکبير، 1362ش؛
مسعودي، عليبنحسين، مروجالذهب، به کوشش باربيه دومنار، پاريس، 1877م؛ همو،
التنبيه والاشراف، بيروت؛ مقدسي، محمدبناحمد، احسنالتقاسيم، ترجمه علينقي منزوي،
تهران، شرکت مؤلفان و مترجمان، 1361ش؛ مقريزي، تقيالدين احمد، السلوک، قاهره،
لجنةتأليف والترجمةوالنشر، 1942م؛ مينورسکي، ولاديمر، «فرمانروايي و قلمرو
ديلميان». بررسيهاي تاريخي، س 1، شمـ 4، دي 1353ش، صص 656، 665، 663؛
نظامالملکطوسي، حسنبنعلي، ساستنامه، به کوشش جعف شعار، تهران، جيبي، 1358ش؛
همداني، محمدبنعبدالملک، تکلمة تاريخالطبري، به کوشش آلبرت يوسف کنعان، بيروت،
المطبعةالکاتوليکية، 1961م؛ ياقوت حموي، ابوعبدالله، معجمالبلدان. به کوشش
فرديناندووِستنفلد، لايپزيک، 1866-1870.
صادق سجادي