دائرة المعارف بزرگ اسلامی جلد 1

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دائرة المعارف بزرگ اسلامی - جلد 1

مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آل بويهجلد: 1نويسنده: صادق سجادي 
 
 
شماره مقاله:388
















آل بويه، سلسله‎اي ايراني نزاد و شيعي مذهب، منسوب به ابوشجاع بود که ميان سالهاي
322-448ق/933-1056م بر بخش بزرگي از ايران و عراق و جزيره تا مرزهاي شمالي شام
فرمان راندند.
سابقه تاريخي: در ميانه‎هاي سده 3ق/9م، سلطه ديرينه دستگاه خلافت عباسي با جنبشهاي
استقلال طلبانه‎اي در قلمرو خود روبه‎رو شد که به سهو خويش به ضعف تدريجي نفوذ
سياسي خلفا انجاميد. اين جنبشها، در ميان ايرانيان که از پيش فرصتي مي‎جستند تا خود
را از بند ستم عباسيان برهانند، با ظهور دولتهاي صفّاريانو سامانيان و زياريان به
اوج خود رسيد. در اوايل سده 4ق/10م ديلميان که هيچ گاه به اطاعت خلفا گردن ننهادند،
جنبشهاي ديگري در شمال ايران، آغاز کردند. انگاه که ماکان‎بن‎کاکي، اسفارين شيرويه
و مرداويج زياري، هريک لشکري بسيجيدند و از ديلم خروج کردند، علي‎و حسن، پسران
ابوشجاع بويه ماهيگير ديلمي (نکـ اين طقطقي، ص 378، که آنان را نه ديلمي، بلکه ساکن
ديلم مي‎داند). به ماکان که فرمانبردار سامانيان بود پيوستند. علي‎خود از پيش در
خدمت نصربن‎احمد ساماني مي‎زيست (ابن‎اثير، 8/483). سپس که مرداويج بر گرگان و
طبرستان چيره شد، اينان با جلب نظر ماکان (ابوعلي مسکويه، 1/275) به مرداويج
پيوستند (321ق/447م). او آن دو را گرامي داشت و علي‎را به حکومت کرج گمارد، اما به
زودي پشيمان شد (ابن‎اثير، 8/267). علي‎به پايمردي حسين‎بن‎محمد، ملقّب به عميد، که
او را از مضمون نامه مرداويج مبني بر جلوگيري از رفتن علي‎به کرج و فرمان بازگشت او
اگاه ساخته بود، به سرعت وارد کرج شد (همو، 8/268) و رشته کارها را به دست گرفت و
با تصرف دژهاي اطراف، نيرويي يافت که مايه بيمناکي مرداويج شد. افزون بر آن، مرداني
که مرداويج براي دستگيري علي‎به کرج فرستاد، به او پيوستند و نيرويش فزون‎تر شد و
او قصد تصرف اصفهان کرد. اگرچه در آغاز سپاه محمدبن‎وشمگير برادر مرداويج، واپس
نشست. چندي بعد اَرَّجان و نوبندجن را تسخير کرد و برادرش حسن را به تصرف کازرون
فرستاد. حسن کازرون را گشود (مقريزي، 1/27) و مال بسيار گرد آورد. سپس لشکر
محمدبن‎ياقوت را که دوباره امارت اصفهان يافته و مقابله با پسران بويه آمده بود،
درهم شکست و به نزد علي‎بازگشت. اگرچه علي‎سال بعد به همراهي برادرانش حسن و احمد
بر شيراز چيره شد و دولت مستقل خود را در آنجا پي افکند، ولي مورخان فتح ارجان
(321ق/932م) را آغاز پايه‎گذاري دولت آل بويه دانسته‎اند. طي 12 سال پس از آن، حسن
و احمد نيز به ترتيب بر ري و کرمان و عراق چيره شدند و دولت آل بويه به 3 شاخه بزرگ
و يک شعبه کوچک در کرمان و عمان تقسيم شد.
.I فرمانروايان
آل بويه در فارس (322-447ق/933-1056م):
1.عمادالدوله ابوالحسن علي‎بن‎ابي شجاع بويه (د 338ق/949م)، اندکي پس از چيرگي بر
ارجان و نوبندجان، از بيم اتحاد دشمنان، با حسن و احمد که اين يکي اينک به وي
پيوسته بود، عزم اصطخر و سپس بيضاء کرد و از آنجا به سوي کرمان رفت. در راه سپاه
محمدبن‎ياقوت را که به مقابله آمده بود، درهم شکست و به جاي کرمان عازم شيراز شد و
اين شهر را تسخير کرد (322ق/932م). سپس خليفه عبّاسي‎الراضي و وزيرش ابن‎مقله را به
ارسال 8 ميليون درهم در سال نويد داد و خلعت و فرمان گرفت (ابوعلي مسکويه، 1/299؛
قس: مستوفي، نزهةالقلوب، 411)، اما نماينده خليفه را بفريفت و نگاه داشت تا وي در
شيراز بمرد و آن مال بشکست (صاحبي نخجواني، 215). آنگاه با مرداويج که اهواز را
تصرف کرده بود، صلح کرد و در قلمرو خود، خطبه به نام وي خواند. پس از قتل مرداويج
(323ق/935م) ابوالحسن علي‎از سويي، و ياقوت و ابوعبدالله بريدي از سوي ديگر به
اهواز تاختند. علي‎سپاه ياقوت را در اطراف ارجان بشکست و به درخواست ابوعبدالله
بريدي و تأييد خليفه، صلح شد و مقرّر گشت که علي‎بن‎بويه بر فارس فرمان راند و
ياقوت و بريدي بر اهواز. اگرچه ياقوت در همان سال به تحريک بريدي به فارس حمله برد،
ولي شکست خورد (ابن‎اثير، 8/307) و علي‎بر رامهرمز چيرگي يافت. وي در 324ق/936م،
کهترين برادر خود احمد را به تصرف کرمان گسيل داشت و به قولي، خود به آن ديار لشکر
کشيد. آنگاه که ابوعبدالله بريدي از مقابل ابن‎رايق گريخت و به نزد علي‎بن‎بويه آمد
و او را به تصرف خوزستان و عراق تحريک کرد، وي ابوعبدالله را با لشکري به فرماندهي
برادرش احمد روانه ساخت و اهواز و بصره را به اقطاع بريدي داد؛ بر آن شرط که هر سال
8 ميليون درهم به نزد علي‎فرستد (همو، 8/336، 341). آنگاه سپاهي ديگر به مدد او
فرستاد و احمد، اهواز را تسخير کرد. در 329ق/941م که وشمگير زياري بر وي چيره شد،
از سوي خليفه‎المستکفي، لقب عمادالدوله يافت و مدتي بعد ناصرالدوله حمداني هم خطبه
به نام 3 برادر کرد (همو، 8/477). عمادالدوله همچنان در تختگاه خود شيراز فرمان
مي‎راند تا در 338ق/949م درگذشت و در اصطخر به خاک سپرده شد. وي چون پسر نداشت،
برادرزاده خود فناخسرو (يا پناه خسرو، نکـ اين اسفنديار، فهرست؛ اقبال آشتياني،
161) پسر رکن‎الدوله حسن را به جانشيني خود برگزيد.
2.عضدالدوله فناخسروبن‎رکن‎الدوله (نکـ آل بويه در عراق، همين مقاله شمـ 3).
3.شرف‎الدوله ابوالفوارس شيرزيل (د 379ق/989م). نام او را شيرذيل (مستوفي، تاريخ
گزيده، 422) که برابر با فارسي شيردل است (اقبال آشتياني، 168) هم نوشته‎اند. در
357ق/968م از سوي پدرش عضدالدوله امارت کرمان يافت. پس از مرگ پدر، از کرمان به
شيراز رفت و بر فارس چيره شد و نام برادرش صمصام‎الدوله را که در بغداد بر قلمرو
عضدالدوله فرمان مي‎راند، از خطبه بينداخت. سپس ابواحمد موسوي پدر شريفِ رَضِي، و
شريف ابوالحسين محمدبن‎عمر علوي را که به فرمان پدرش در شيراز به زندان بودند، آزاد
کرد و ظاهراً از سوي آنها تاج‎الدوله لقب يافت. شرف‎الدوله پس از استقرار در شيراز،
به بصره تاخت و پس از چيرگي، آنجا را به برادر ديگرش ابوالحسين داد (ابن‎اثير،
9/22، 23). صمصام‎الدوله از بغداد، سپاه به مقابله فرستاد، ولي شکست خورد و عقب
نشست (همو، 9/23) و دولتش به عراق محدود شد. در 375ق/985م اَسفارِبن‎کُردويه به
شرف‎الدوله گرايش يافت و کوشيد بهاءالدوله را به نيابت از او در عراق به حکومت
بنشاند، ولي توفيق نيافت و به اهواز نزد ابوالحسين‎بن‎عضدالدوله رفت. در همان سال،
شرف‎الدوله اهواز را از برادرش گرفت. آنگاه به بصره هجوم برد. صمصام‎الدوله صلح
خواست و پيشنهاد کرد که در عراق خطبه به نام او کند، ولي شرف‎الدوله نپذيرفت و به
پيشروي خود به سوي عراق ادامه داد. صمصام‎الدوله خود به اردوگاه شرف‎الدوله رفت،
ولي گرفتار شد و شرف‎الدوله بر بغداد چيرگي يافت (همو، 9/48، 49). اما ديري نپاييد
که ميان ديلميان طرفدار صمصام‎الدوله و ترکان وابسته به شرف‎الدوله، فتنه‎اي عظيم
برخاست و شرف‎الدوله مجبور شد صمصام‎الدوله را به فارس فرستد. سال بعد شرف‎الدوله
لشکري به فرماندهي قراتکين جَهشَياري به نبرد با بَدرين حَسَنويه که به عموي وي
فخرالدوله متمايل شده بود، فرستاد؛ اما طرفي بر نبست. چندي بعد کس فرستاد تا چشمان
صمصام‎الدوله را که در شيراز به زندان بود، کور کند؛ ولي خود به بستر بيماري افتاد
و اندکي بعد درگذشت. پيکر او را در جوار حرم حضرت علي‎بن‎ابي طالب(ع) دفن کردند.

4.صمصام‎الدوله ابوکاليجار مرزبان (ح 353-388ق/964-998م). پس از مرگ عضدالدوله،
امراي دولت او در بغداد وفاداي خود را نسبت به ابوکاليجار اعلام داشتند و
صمصام‎الدوله لقبش دادند. وي فارس را به تيول دو برادر خود ابوالحسين احمد و
ابوطاهر فيروزشاه داد. ولي شرف‎الدوله پيشدستي کرد و بر فارس چيره شد و سپاهي را که
صمصام‎الدوله به مقابله فرستاده بود، درهم شکست. نيز ابوالحسين احمد، اهواز را ترک
کرد و در پادشاهي طمع بست (373ق/983م). در همان سال ابوعبدالله حسين‎بن‎دوستک،
معروف به «باد» از اکراد حميديه که پس از مرگ عضدالدوله مَيّافارِقين را تشرف کرده
بود، بر نَصيبَين نيز چيره شد و لشکر صمصام‎الدوله را درهم شکست. دومين لشکر
صمصام‎الدوله ني در برابر باد تاب مقاومت نياورد و باد بر موصل هم دست يافت و عزم
بغداد کرد (همو، 9/35، 36). در اين ميان، قرمطايان نيز به قصد تصرف بغداد لشکري
بسيج کردند، اما با گرفتن زر و سيم واپس نشستند (همو، 9/37). صمصام‎الدوله آنگاه با
فرستادن زياربن‎شهراکويه، باد را درهم شکست و بر موصل چيره د. سال بعد اسفارين
کردويه از سرداران بزرگ ديلمي، بر صمصام‎الدوله شوريد و کوشيد بهاءالدوله را به
نيابت از شرف‎الدوله، در بغداد به حکومت بنشاند، اما توفيق نيافت و به اهواز گريخت.
در 376ق/986م شرف‎الدوله بر او تاخت و به پيشنهاد صمصام‎الدوله که قبول کرد در عراق
خطبه به نام او بخواند، وقعي ننهاد و صمصام‎الدوله را که به اردوي او آمده بود
بازداشت کرد و اندکي بعد مجبور شد او را به فارس فرستد. صمصام‎الدوله همانجا بود تا
در 379ق/989م به دستور شرف‎الدوله کور شد، اما پس از انتشار خبر مرگ شرف‎الدوله، از
زندان آزاد گشت و با ديلماني که به او پيوسته بودند، در شيراز بر تخت نشست. در
380ق/990م، سپاهي به مقابله بهاءالدوله که از عراق به خوزستان تاخته بود، فرستاد.
اين سپاه در نبرد نخست شکست خورد، اما سرانجام بهاءالدوله را درهم شکست و مقرّر شد
که صمصام‎الدوله بر فارس و اَرَّجان فرمان براند و بهاءالدوله عراق و خوزستان را در
تصرف داشته باشد (همو، 9/76). سال بعد عمروبن‎خلف صفّاري، کرمان را تصرف کرد و سپاه
صمصام‎الدوله را درهم شکست، اما در پيکار ديگر شکست خورد و عقب نشست (382ق/992م).
با اين حال، صفاريان باز نايستادند و اين‎بار طاهربن‎خلف، سپاه به بَردسير برد، ولي
به هجوم استاد هرمز سردارِ صمصام‎الدوله عقب نشست (384ق/994م) و استاد هرمز بر
کرمان چيره شد (همو، 9/84). صمصام‎الدوله در 385ق/995م، پس از قتل عام ترکان در
فارس، اهواز را تسخير کرد و سردار خود ابوالقاسم علاءبن‎حسن و سپس استاد هرمز را به
حکومت آنجا گمارد. در 388ق/998م ابونصر و ابوالقاسم پسران عزالدوله بختيار، از
زندان گريختند و با ديلميان ناراضي، به کردان پيوستند. صمصام‎الدوله بر جان خود بيم
کرد و عازم دژي در دروازه شيراز شد. در ميان راه مردانش بر او شوريدند و
صمصام‎الدوله گريخت و به دودمان در نزديکي شيراز رفت، ولي رئيس قلعه دودمان که طاهر
نام داشت، او را گرفتار کرد و به نزد ابونصربن‎بختيار فرستاد و او صمصام‎الدوله را
کشت (همو، 9/142).
5.بهاءالدوله ابونصر فيروز (361-403ق/972-1012م). در 357ق/968م که اسفاربن‎کردويه
بر صمصام‎الدوله شوريد و خواست بهاءالدوله را به نيابت افکند؛ اما با هجوم
شرف‎الدوله، وي را آزاد ساخت و به نزد شرف‎الدوله روانه کرد. در 379ق/989م
شرف‎الدوله در بستر بيماري به خواهش امراي دولت، بهاءالدوله را به نيابت خود برگزيد
تا در ايّام نقاهتش کار ملک را به سامان رساند. شرف‎الدوله در همان بستر درگذشت و
بهائالدوله از سوي خليفه‎الطائع بالله، خلعت و فرمان سلطنت يافت (همو، 9/62) و به
توسعه قلمرو خود دست زد. در 380ق/990م به قصد تسخير فارس به بصره رفت و اَرجان را
تصرف کرد و مال و خواسته بسيار به جنگ آورد، اما از لشکر صمصام‎الدوله شکست خورد و
به اهواز واپس نشست. سال بعد به طمع زر و سيم، خليفه‎الطائع، را توقيف کرد و پس از
مصادره اموالش، القادربالله را به خلافت نشاند. در اواخر همان سال موصل را که
ابوطاهر ابراهيم و ابوعبدالله حسين حَمداني تصرف کرده بودند. بازپس گرفت. در
383ق/993م، براي مقابله با صمصام‎الدوله که اهواز را تصرف کرده بود، سپاهي گسيل
داشت. اين لشکر به سرکردگي طغان ترک، سپاه صمصام‎الدوله را واپس راند (384ق/994م)،
اما سال بعد مجدداً اهواز و سپس بصره را از دست داد (386ق/996م) و نامش را در آن
شهرها از خطبه بينداختند. در آن ميان که وي به دور از بغداد مشغول نبرد با لشکر
صمصام‎الدوله بود، مقلّدين مُسَبّب عُقَيلي، امير موصل، بر بغداد چيره شد.
بهاءالدوله به ناچار ابوجعفر حجّاج را به بغداد روانه کرد تا با مقلّد صلح برقرار
کند. مقلد خود پاي پيش نهاد و مقرر شد که 000‘10 دينار به نزد بهاءالدوله فرستد و
در قلمرو خود خطبه به نام وي و ابوجعفر حجاج کند (ابن‎اثير، 9/126) و خود در برابر،
لقب حسام‎الدوله يابد و موصل، کوته، القصر و‎الجامعين به تيول وي واگذار شود.
بهاءالدوله در 389ق/999م، پس از قتل صمصام‎الدوله، بر فارس و خوزستان استيلا يافت و
پسران بختيار را براند. (همو، 9/150، 151) و در فارس مقام گزيد. سال بعد سپاهي به
پيکار ابونصربن‎بختيار که بر کرمان چيره شده بود فرستاد و آن ديار را تصرف کرد و
گفت تا او را بکشتند. در 393ق/1003م به سبب فتنه عظيمي که عَيّاران در بغداد پديد
آوردند، ابوعلي ابن‎ابي جعفر، استاد هرمز را با لقب عميدالجيوش به جاي ابوجعفر حجاج
به بغداد فرستاد. اين امر باعث شد که ابوجعفر حجاج به کردان پيوندد و در 397ق/1007م
با سپاهي که بَدرين حَسَنويه او را داده بود، به بغداد هجوم آوَرَد. اما از نيروي
بهاءالدوله و عميدالجيوش بيم کرد و طريق صلح پيمود (همو، 9/193). در 401ق/1010م،
قرواش ابن‎مقلّد عُقَيلي در موصل، انبار، مداين و کوفه خطبه به نام الحاکم بامرالله
فاطمي کرد (همو، 9/223). بهاءالدوله به درخواست القادر بالله عباسي، عميدالجيوش را
با سپاه به پيکار قرواش فرستاد، اما کار به صلح انجاميد و قرواش نام الحاکم را از
خطبه بينداخت. بهاءالدوله سرانجام در 403ق/1012م، پس از 24 سال حکومت، در 42 سالگي
در اَرَّجان درگذشت و در جوار حرم حضرت علي‎بن‎ابي طالب(ع) نزد پدرش عضدالدوله به
خاک سپرده شد (ذهبي، 2/250؛ ابن‎اثير، 9/241).
6.سلطان‎الدوله ابوشجاع‎بن‎بهاءالدوله (393-ح415ق/1003-1024م)، مقارن مرگ پدر در
ارجان بود. سپس به شيراز رفت و بر تخت نشست. در 405ق/1014م هلال‎بن‎بدر را با سپاهي
به پيکار با شمس‎الدوله که درصدد گسترش قلمرو خود بود روانه کرد، اما هلال شکست
خورد و کشته شد. در 407ق/1016م، برادرش ابوالفوارس قوام‎الدوله امير کرمان، بر او
هجوم برد، ولي شکست خورد و به خراسان نزد يمين‎الدوله محمود غزنوي رفت (عبتي، 363)
و سپاه گرفت و باز به شيراز هجوم برد و وارد شهر شد. سلطان‎الدوله که به بغداد رفته
بود، بي‎درنگ بازگشت و ابوالفوارس را درهم شکست. با آنکه سلطان‎الدوله سپاه فرستاد
و کرمان را نيز تصرف کرد، ولي سرانجام در ميانه، صلح افتاد و هريک به قلمرو خود
بازگشتند (ابن‎اثير، 9/293، 294). سلطان‎الدوله، چند سال بعد را به سامان دادن
اوضاع عراق که در اين سالها به سبب پيکارهاي متوالي و رقابتهاي سخت ميان ترکان و
ديلميان، نيز شيعيان و سنبان، به آشفتگي کشيده شده بود، صرف کرد. با اينهمه، در
411ق/1020م، ميان وي و سپاهيان بغداد اختلاف افتاد و او مجبور شد به اهواز رود و با
پافشاري مخالفان، برادر خود مُشَرَّف‎الدوله را در بغداد به نيابت گمارد. اما
بي‎درنگ ابن‎سهلان را از شوشتر به بغداد روانه کرد تا مشرف‎الدوله را براند، ولي
توفيق نيافت و پايه‎هاي حکومت مشرف‎الدوله در بغداد استوار شد. در اهواز هم ترکان
بر سلطان‎الدوله شوريدند و خواستار حکومت مشرّف‎الدوله شدند (همو، 9/318). نيز
مشرّف‎الدوله، ديلميان را که مي‎خواستند به خانه‎هاي خود در خوزستان بازگردند،
روانه اهواز کرد. اما ديلميان به سلطان‎الدوله پيوستند (412ق/1021م). سرانجام با
وساطت مؤيدالملک‎الرُخَّجِي و ابومحمدبن‎مُکرَم، وزراي دو طرف، صلح شد؛ بر اين قرار
که مشرف‎الدوله بر عراق فرمان براند و فارس و کرمان در تصرف سلطان‎الدوله باشد
(413ق/1022م). سلطان‎الدولة تا پايان عمر، 415ق/1024م و به قولي 413ق/1022م (ذهبي،
2/223)، در تختگاه خود شيراز مي‎زيست.
7.عمادالدين ابوکاليجار مرزبان‎بن‎سلطان‎الدوله (ح 400-440ق/1010-1048م)، از
412ق/1021م امارت اهواز داشت. پس از مرگ پدر، به دعوت اوحدابومحمدبن‎مکرم، براي
استقرار بر تخت به شيراز خوانده شد. اما عمويش ابوالفوارس امير کرمان، پيشدستي کرد
و بر شيراز چيره گشت. ابوکاليجار سپاه وي را درهم شکست و وارد شهر شد. اندکي بعد،
از بيم لشکريان که به بهانه زر و سيم بر او شوريدند، به نوبندجان و سپس به شعب بوان
رفت. ديلميان ابوالفوارس را به شيراز خواندند و او پس از تسخير شيراز براي سرکوب
ابوکاليجار به شعب بوان تاخت، اما در ميانه صلح افتاد، بر اين قرار که فارس و کرمان
زير فرمان ابوالفوارس باشد و ابوکاليجار بر خوزستان کم براند (ابن‎اثير، 9/338،
339). اما اين صلح دوامي نيافت و ابوکاليجار با يک حمله بر فارس چيره شد و
ابوالفوارس را در نبردي ديگر ميان بيضاء و اصطخر درهم شکست. در 416ق/1025م، پس از
مرگ مشرف‎الدوله، در بغداد به نام او را از خطبه بيفکندند و جلال‎الدوله را به
حکومت شناختند. ابوکاليجار در 419ق/1028م، به هواخواهي از ديلميان که ترکان بر
ايشان تاخته بودند بصره را تصرف کرد. در همان سال پس از مرگ ابوالفوارس بر کرمان
نيز چيره شد و سال بعد، از بيم محمود غزنوي، به جلال‎الدوله دست اتحاد داد، ولي
جلال‎الدوله در پاسخ به اهواز تاخت و دست به چپاول گشود و سپاه ابوکاليجار را درهم
شکست. با اينهمه، وي به بغداد بازگشت. در 422ق/1031م، سلطان مسعود بر کرمان چيره
شد. سال بعد ترکانِ بغداد بر جلال‎الدوله شوريدند و خطبه به نام ابوکاليجار کردند،
اما وي از رفتن به بغداد امتناع کرد و انها نيز نام او را از خطبه انداختند (همو،
9/423). سرانجام در 428ق/1037م ميان ابوکاليجار و جلال‎الدوله صلح افتاد و
خليفه‎القائم بامرالله، براي ابوکاليجار خلعت فرستاد. در 433ق/1042م، ابوکاليجار
عُمان را تصرف کرد (همو، 9/502). در 435ق/1044م، پس از مرگ جلال‎الدوله، اميران و
سرداران بغداد خطبه به نام ابوکاليجار کردند و او وارد بغداد شد (436ق/1044م). در
اوقات نمازهاي پنجگانه براي او طبل نواختند (ذهبي، 28272). در 437ق/1045م
ابومنصوربن‎علاءالدولة کاکويه، به اطاعت ابوکاليجار درآمد و در اصفهان خطبه به نام
او کرد (ابن‎اثير، 9/530). ابوکاليجار در 439ق/1047م با سلطان طغرل بک که چشم طمع
به قلمرو او دوخته بود، صلح کرد و در همان سال بر بطيحه چيره شد و از آنجا به کرمان
رفت و اندکي بعد، در شهر جناب کرمان درگذشت (440ق/1048م).
8. الملک‎الرحيم ابونصرخسرو فيروزبن‎ابي کاليجار (د 450ق/1058م)، مقارن مرگ
ابوکاليجار، در بغداد بود. آنگاه خطبه به نام او کردند و او خود را از خليفه خواست
لقب احترام آميز و بي‎سابقه «الملک‎الرحيم» را به او دهد، ولي خليفه امتناع کرد.
سال بعد به فارس رفت و چون با اختلاف سخت ميان ترکان بغداد و ترکان شيراز روبه‎رو
شد، به اهواز رفت و برادرش فولادستون بر فارس چيرگي يافت (همو، 9/555) و عزم تسخير
اهواز کرد. ابونصر به مقابله رفت و شکست خورد و اهواز را نيز از دست داد. اما در
ميان سپاه فولادستون در اهواز اختلاف افتاد و پاره‎اي به ابونصر پيوستند و بقيه شهر
را رها ساختند و ابونصر دوباره وارد اهواز شد (442ق/1050م) و در عَسکَر مُکرَم
اقامت گزيد. آنگاه براي فريب امير ابومنصور فولادستون و ديگر اميران شکست خورده که
مي‎خواستند طغرل سلجوقي را به ياري بخوانند، برادر خود امير ابوسعد را به فارس
فرستاد و او بدون برخورد با مقاومت، بر اصطخر و شيراز چيره شد (443ق/1051م). از آن
سوي فولادستون، به ابونصر که اينک، پس از جدايي سردارانش (چون بَساسيري و
نورالدّوله دُبَيس‎بن‎مَزيَد) از او، به اهواز رفته بود، هجوم برد و او را به سختي
درهم شکست و اهواز را تصرف کرد (همو، 9/572-575) و ابونصر به واسط واپس نشست. نيز
در 445ق/1053م، با سپاهي که از طغرل گرفته بود، شيراز را تصرف کرد. با اينهمه
الملک‎الرحيم، طي 2 سال بعد از آن، بر بصره و ارجان چيره شد (همو، 9/588، 594). اما
پايان کار وي فرا رسيده بود و نزاعهاي داخلي ميان ديلميان، و تسلط ترکان بر امراي
آل بويه، دولت آنان را به سراشيب سقوط افکنده بود. از آن گذشته، دولت تازه‎نفس
سلجوقيان به سرعت نيرو مي‎گرفت و بالهاي خويش را بر سراسر ممالک اسلامي مي‎گسترد.
طغرل سلجوقي که از مدتها پيش، استيلا بر بغداد و تحصيل مشروعيت حکومت خويش را در
پيش چشم داشت، از ضعف شديد آل بويه و پريشانيهايي که بساسيري در بغداد پديد آورده
بود، نيک سود جست و در 447ق/1055م، به بغداد تاخت و کس به نزد خليفه فرستاد و اظهار
اطاعت کرد و ترکان بغداد را وعده مال و احسان داد. ترکان نخست نپذيرفتند، ولي خليفه
از بيم بساسيري که مي‎خواست کاخ وي را به تاراج دهد، طغرل را به بغداد خواند (ذهبي،
2/289) و خطبه به نام او کرد (جمعه، 22 رمضان 447ق/15 دسامبر 1055م) و او در 25
رمضان/18 دسامبر وارد شهر شد. روز بعد ميان پاره‎اي از مردم با يکي از سربازان طغرل
نزاع شد و به گمان آنکه ابونصر ديلمي به جنگ با طغرل برخاسته همه بغدادف جز شيعيان
کَرخ، بر سپاه طغرل شوريدند، اما به سختي شکست خوردند و طغرل، ابونصر فيروز را گرفت
و به قلعه سيروان و دولت آل بويه از بغداد برچيده شد. اما فولادستون که در همان سال
بر شيراز چيره شده بود، تا سال بعد برجاي بماند و در 448ق/1056م، فضل‎بن‎حسن فضلويه
شبانکاره او را گرفت و زنداني کرد و سلسله آل بويه در فارس نيز برافتاد. ابونصر
فيروز را بعداً به ري بردند ودر قلعه آنجا به زندان افکندند تا در 450ق/1058م،
درگذشت (ابن‎عماد، 3/287).
آل بويه در عراق (334-447ق/946-1055م):
1.معزالدوله ابوالحسين احمدبن‎ابي شجاع بويه (ح 303-356ق/915-967م)، کهترين پسر
ابوشجاع بويه که ظاهراً نخستين‎بار در وقايع 322ق/934م، که عمادوالدوله به تسخير
شيراز رفت، از او ياد شده است. 2 سال بعد، عمادالدوله با رايزني برادرش رکن‎الدوله،
ابوالحسين احمد را به تسخير کرمان فرستاد تا نقطه‎اي براي فرمانروايي خود بجويد
(ابن‎اثير، 8/325). در نبردي که ميان وي و علي‎بن‎زنگي، معروف به علي‎گِلويه (در
متون عربي، با کاف نوشته مي‎شود) سرکرده قبايل کوفيچ و بلوچ، رخ دادف يک دست و چند
انگشت احمد بريده شد (همو، 8/326) و او از همين‎رو به «اقطع» معروف گشت (ابن‎خلکان،
1/175). با اينهمه، علي‎گلويه به تيمار احمد برخاست تا بهبودي يافت. اما وي به
پاداش اين کار، پس از درهم شکستن محمدبن‎الياس که از سيستان به کرمان تاخته بود،
تيغ در ميان مردان گلويه نهاد و بسياري را بکشت و خود چندي بعد به فرمان عمادالدوله
که به تحريک ابوعبدالله بريدي طمع در عراق بسته بود، سپاه به خوزستان برد (ذهبي،
2/42). پسر بويه نخست بر اهواز چيره شد، اما ميان وي و بريدي اختلاف افتاد و احمد
به عَسکَرمُکرَم رفت (همداني، 107) و بريدي در اهواز مستقر شد. در اين ميان
عمادالدوله لشکر ديگري به نزد ابوالحسين احمد فرستاد و او به مدد آن سپاه، اهواز را
تسخير کرد (ابن‎اثير، 8/341، 343). اما اختلاف وي با بريدي هنوز برجاي بود، چنانکه
در 328 و 331ق/944م، واسط را تصرف کرد و ماليات و خراج گرفت؛ اما توزون امير واسط
که به بغداد رفته بود، بازگشت و او را به سختي درهم شکست (صولي، 258، 262) و کوشش
مجدد او در سال بعد براي چيرگي بر واسط نيز ناکام ماند (ابن‎اثير، 8/408؛ قس:
مقريزي، 1/27). با اينهمه، طي 5 بار حمله خود به عاق، در فاصله 331 تا 334ق/943 تا
946م، هر بار بيشتر در قلمرو خليفه نفوذ کرد (مينورسکي، 125) تا آنکه سرانجام از
اوضاع پرآشوب بغداد که اميرالامراها و مدعيان حکومت بغداد پديد آورده و خليفگان را
به بازيچه‎اي بدل ساخته بودند، سود جست و به آن سي تاخت. مستکفي بالله و اين شيرزاد
و اميرالامراي بغداد گريختند و چجون ترکان به موصل عقب نشستند، خليفه که رهايي از
دست ترکان را مي‎جست، به بغداد درآمد. اندکي بعد نيز پسر بويه وارد بغداد شد (11
جمادي‎الاول 334ق/19 دسامبر 945م) و از سوي خليفه لقب معزالدوله يافت. برادرانش
علي‎و حسن نيز به ترتيب به عمادالدوله و رکن‎الدوله ملقب شدند و به دستور خليفه،
القاب انها بر سکه‎ها نقش گرديد (ذهبي، 2/26) و معزالدوله شيعي مذهب، بر خليفه
عباسي، چيرگي تمام يافت. 12 روز بعد، خليفه‎المستکفي را کور کرد و به زندان افکند و
فضل‎بن‎مقتدر را به نام المطيع‎الله به خلافت نشاند و روزانه 100 دينار مقرري براي
او تعيين کرد (همو، 2/47؛ ابن‎اثير، 8/450، 451). از آن پس حشمت خلفاي بغداد برفت و
«خليفه به فرماني قناعت کرد و خلفا را جز لوا و منشور فرستادن و خلعت دادن و پاسخ
پادشاهان اطراف کاري نماند» (مجمل‎التواريخ، 379). معزالدوله پس از آن به سرکوب
امراي اطراف پرداخت. نخست به ناصرالدوله حمداني هجوم برد و بغداد را به قصد عُکبَرا
ترک کرد. ناصرالدوله از اين فرصت سود جست و بغداد را اشغال کرد و نام آل بويه را از
سکه بينداخت، اما کارش دوام نيافت و معزالدوله با حيله بر بغداد چيره شد
(335ق/946م) و ناصرالدوله را وادار به صلح کرد. در 337ق/948م، به موصل تاخت و چون
رکن‎الدوله از او بر ضدّ خراسانيان ياري خواست، بازگشت و موصل و جزيره و شام را در
برابر 8 ميليون درهم در سال، به ناصرالدوله بازنهاد و مقرر شد که وي در قلمرو خود
به نام پسران بويه خطبه بخواند (ابن‎اثير، 8/477). نيز در همان سال ابوالقاسم بريدي
به او پناه برد و معزالدوله املاکي به تيول او داد (ابوعلي مسکويه، 2/115).
معزالدوله تا آن هنگام به نيابت از برادر مهتر خود عمادالدوله که رسماً اميرالمراي
بغداد بود، در عراق حکم مي‎راند. پس از مرگ وي، به اطاعت رکن‎الدوله گدن نهاد و خود
را نايب او در عراق دانست. پس از آن که رکن‎الدوله از او بر ضدّ نوح ساماني که بر
او هجوم برده بود ياري خواست (339ق/950م)، معزالدوله سپاهي به سرکردگي سبکتکين به
نزد برادر گسيل داشت و او خراسانيان را در قرميسين و همدان بشکست و رکن‎الدوله به
همدان درآمد (ابن‎اثير، 8/487). در 343ق/954م پس از چيرگي طرفداران معزالدوله بر
هواداران ابن‎طغج در مکه، به نام رکن‎الدوله و معزالدوله و پسرش عزالدوله بختيار در
حجاز خطبه خواندند (همو، 8/509). در 345ق/956م، روزبهان‎بن‎وَنداد خورشيد ديلمي را
که بر او شوريده و به اهواز رفته بود، سرکوب کرد و سپس گفت تا وي را بکشتند (همو،
8/516؛ نيز ذهبي، 2/69 روايت مي‎کند که روزبهان به بغداد تاخت). معزالدوله چند سال
بعد را بيشتر صرف چيرگي بر حَمدانيان و تصرف عُمان کرد. يک‎بار هم ناصرالدوله را به
حلب واپس راند و تا برادر او سيف‎الدوله، خراجي را که ناصرالدوله بر گردن داشت
تضمين نکرد، بازنگشت (348ق/959م). در 354ق/965م با ارسال سپاه، بر عُمان چيره شد،
ولي پس از بازگشت لشکريانِ وي، قرمطيان، آن ديار را تصرف کردند. اين‎بار معزالدوله
خود لشکر به ان سامان برد و در اُبُلّه بماند و سپاه خود را با قواي امدادي
عضدالدوله به عسمان فرستاد و خود به واسط رفت تا با عمران‎بن‎شاهين که بر بَطيحه
چيره شده بود نبرد کند، اما در آنجا بيمار شد و به بغداد رفت (356ق/967م) و چند روز
بعد در 53 سالگي (ذهبي، 2/96) درگذشت.
2.عزالدوله ابومنصور بختاربن‎معزالدوله (ح 331-367ق/943-978م)، پس از معزالدوله بر
تخت نشست و به رغم سفارش پدر که او را به فرمانبري از رکن‎الدوله و عضدالدوله
(ابوعلي مسکويه، 2/234) و پاسداري از امراي دولت، خاصه سبکتکينِ حاجب، فرمان داده
بود بناي بدرفتاري گذاشت و با تصرف اقطاعات امراي ديلمي، آنها را از گرد خويش
بپراکند. سبکتکين از او روي بگردانيد و حبشي برادر عزالدوله در بصره بر او شوريد.
در 359ق/970م، به واسط رفت و ابوالفضل عباس‎بن‎حسين شيرازي وزير خود را به سرکوب
عمران‎بن‎شاهين در جامده فرستاد، اما ناکام ماند و با گرفتن زر و سيم از او تن به
صلح داد (ابن‎کثير، 8/610)؛ در 360ق/971م قرمطيان را در حمله به دمشق ياري رساند و
سال بعد، به درخواست بغداديان (ابوحيان توحيدي، 3/152)، براي نبرد با روميان که به
جزيره تاخته بودند، سبکتکين را گفت تا سپاه آرايد و خود از خليفه‎المطيع لله هزينه
نبرد گرفت. اما ميان شيعيان و سنّيان درگيري سختي پديد آمد و محلّه کَرخ بسوخت.
بختيار نيز آن مال را جهت خويش صرف کرد و کار غزا معطل ماند (ابن‎اثير، 8/618-620).
در 363ق/974م بر ابوتَغلِب حَمداني در موصل تاخت. ابوتغلب به سنجار عقب نشست و قصد
تسخير بغداد کرد. بختيار، وزير خود ابن‎بَقيّه را با سبکتکين به بغداد باز فرستاد.
ابوتغلب که ياراي مقاومت نمي‎ديد، صلح خواست و به بختيار غرامت داد و هريک به قلمرو
خود بازگشتند. بختيار که در اين اوقات سخت تنگدست بود، به اهواز رفت و بَختَکينِ
آزاد رويه، مال بسيار به وي داد، اما ميان ترکان و ديلميان خلاف افتاد و بختيار خود
بر ترکان تاخت و اِقطاعات سبکتکين را نيز مصادره کرد. آنگاه با مادر و برادرش
حيله‎اي به کار بست تا سبکتکين را دستگير کند، اما توفيق نيافت و سبکتکين خانه
بختيار را در بغداد بسوزانيد و برادران و مادرش را به واسط فرستاد. عامه بغداد نيز
به سبکتکين پيوستند و بر شيعيان تاختند و خون بسيار ريخته شد (ابن‎جوزي، 7/68).
بختيار به واسط رفت و از رکن‎الدوله و عضدالدوله و عمران‎بن‎شاهين و ابوتَغلِب
حَمداني مدد خواست. ابوتغلب سپاه به تَکريت فرستاد و منتظر ايستاد تا اگر ترکان ظفر
يابند، وي بغداد را تصرف کند. عمران‎بن‎شاهين به درخواست بختيار وقعي ننهاد. ولي
عضدالدوله مي‎نگريست تا روزگار بر بختيار چه پيش آورد (قس: گرديزي، 203). ترکان
براي يکسره کردن کار بختيار، به همراهي خليفه‎الطائع و خليفه مخلوع‎المطيع، به واسط
رفتنذ و ابوتغلب وارد بغداد شد. سبکتکين والمطيع در ديرالعاقول درگذشتند و الفتکين
رهبري ترکان را به دست گرفت و به واسط راند. 50 روز ميان آنان و بختيار پيکار بود.
بختيار باز عضدالدوله را به مدد خواست و وي با سپاه به عراق راند (ابن‎اثير،
8/643-645). ترکان نيز دست از محاصره برداشتند و به بغداد بازگشتند. بختيار به
عضدالدوله پيوست و هر دو عزم بغداد کردند و ترکان از ديگر سوي بيرون شدند (گرديزي،
204) و ابوتغلب حمداني هم به موصل واپس نشست. عضدالدوله که مترصّد فرصت بود تا خود
به عراق چيره شود، با حيله بختيار را نسبت به يارانش بدگمان کرد و آنان را بر
بختيار بشورانيد و سرانجام او را واداشت تا خود از حکومت استعفا دهد. آنگاه وي را
دربند کرد و خود به حکومت نشست (ابن‎اثير، 8/648-650) اين رفتار عضدالدوله باعث
ايجاد نابسامانيهايي در قلمرو او شد. پدرش رکن‎الدوله به خشم آمد (ابوعلي مسکويه،
2/351) و ابن‎بَقيّه در واسط بر او شوريد و عضدالدوله به ناچار بختيار را دوباره بر
تخت نشانيد و شرط کرد که به نيابت از او در عراق فرمان براند. اما آتش طمع
عضدالدوله بر عراق خاموش نشد و او پس از مرگ پدرش رکن‎الدوله (336ق/947م) به بهانه
تمايل بختيار به دشمنانش يعني حَسَنِّويه کرد و فخرالدوله و ابوتغلب حَمداني، بر او
تاخت. بختيار به اشارت ابن‎بقيّه وزير به مقابله برخاست، اما در اهواز شکست خورد و
به واسط رفت و سپس به بغداد بازگشت. آنگاه عضدالدوله به بصره تاخت و سپس عزم بغداد
کرد و از بختيار خواست که مال و سلاح گيرد و از بغداد بيرون رود. بختيار پذيرفت و
عزم شام کرد. عضدالدوله وارد بغداد شد و در آنجا خطبه به نام او خواندند
(367/978م). بختيار که عازم شام بود، به تحريک و مساعدت ابوتغلب حمداني، دوباره به
بغداد تاخت. در اطراف تکريت و مساعدت ابوتغلب حمداني، دوباره به بغداد تاخت. در
اطراف تکريت پيکار شد و به شکست و اسارت بختيار انجاميد (ابن‎جوزي، 7/87).
عضدالدوله فرمان داد تا عزالدوله بختيار (هـ م) را بکشتند. با اينهمه بر سر
بي‎پيکرش بسيار بگريست (ابن‎خلکان، 1/268).
3.عضدالدوله فناخسروبن‎رکن‎الدوله (3240-372ق/936-982م). يک سال قبل از مرگ
عمادالدوله علي، به رغم مخالفت پاره‎اي از سران ديلمي، به ولايتعهدي عمويش برگزيده
شد. در 338ق/949م، در شيراز بر تخت نشست و به ياري پدرش رکن‎الدوله و عمويش
معزالدوله بر مخالفان چيره شد (ابن‎اثير، 8/482، 483). در 345ق/956م بَلکا پسر
وَنداد خورشيدِ ديلمي را که بر او شوريده بود، توسط ابوالفضل‎بن‎عنيد سرکوب کرد. در
352ق/963م، از سوي خليفه‎المطيع لقب عضدالدوله يافت (همو، 8/544). ظاهراً در همين
هنگام از خليفه لقب تاج‎الدوله خواست و معزالدوله که مي‎پنداشت با اعطاي اين لقب
ممکن است اميرالامرايي وي پس از رکن‎الدوله به خطر بيفتد، با آن مخالفت کرد و
پيشنهاد داد که لقب عضدالدوله براي او فرستاده شود و شد. شايد همين مخالفت باعث شد
که بعدها عضدالدوله بر انقراض شاخه عراق پاي فشارد. در 360ق/971م امير سيستان خطبه
به نام وي کرد، و در همان سال وي براي سرکوب بلوچها که در کرمان بر او شوريده
بودند،خود لشکر به سيرجان برد و توسط سردار خويش عابدبن‎علي، بلوچها را درهم شکست
(361ق/972م). سال بعد، ميان عضدالدوله و رکن‎الدوله با امير منصوربن‎نوح ساماني که
از پيش رقابتها داشتند، صلح شد و مقرّر گشت که آن دو هر سال 000‘150 دينار به منصور
رسانند. در 363ق/974م، به درخواست پسرعمويش بختيار، براي حمايت او در برابر ترکان،
عازم عراق شد و الفتکين ترک را درهم شکست و وارد بغداد گشت. وي که در باطن به قصد
تصرف عراق دعوت بختيار را پذيرفته بود، چندي بعد با نيرنگي که به کار بست، با تأييد
خليفه او را بازداشت کرد و در بغداد به حکومت نشست. اما ديري نپاييد که مخالفان، در
شهرهاي مختلف قلمرو او گردنکشي آغاز کردند. نيز پدرش رکن‎الدوله که از توقيف بختيار
سخت خشمناک شده بود (ابن‎جوزي، 7/75)، ميانجيگري ابوالفتح‎بن‎عميد را نپذيرفت و
تهديد کرد که براي گوشمالي فرزند به عراق خواهد آمد. عضدالدوله نيز به ناچار بختيار
را به آن شرط که به نيابت از او در عراق فرمان براند، دوباره به حکومت گمارد و خود
به فارس بازگشت (ابن‎اثير، 8/651، 654). اما به سبب مناسبات تيره‎اي که ميان وي و
پدرش پديدار شده بود، بيم داشت که حکومت و اميرالامراييِ خود را از دست بدهد. در
اينجا ابوالفتح‎بن‎عميد، قربانيِ آينده وي وزير رکن‎الدوله، پاي پيش نهاد و ميان
پدر و فرزند ديداري برپا کرد. در اين ديدار، حکومت مستقل عضدالدوله بر شيراز و
اميرالامرايي وي و نيز رياست عاليه وي بر برادرانش مسلم شد، اما سخني از عزالدوله
بختيار و قلمرو وي نرفت. ظاهراً رکن‎الدوله با عدم طرح آن مسأله، دولت شاخه عراق را
به فرمانروايي بختيار به رسميت شناخت و تلويحاً عضدالدوله را از دست‎اندازي به آنجا
منع کرد. با اينهمه، عضدالدوله پس از مرگ پدر آرزوي ديرين خود را جامه عمل پوشاند
(ابن‎جوزي، 7/83) و بر عراق چيره شد. آنگاه بختيار را که با سپاه ابوتغلب حَمداني،
براي بازپس گرفتن بغداد به او هجوم آورده بود، بشکست و خودِ او را بکشت (ابن‎اثير،
8/691). در 367ق/977م موصل را از حمدانيان گرفت و سپس بر مَيّافارِقين و آمِد و
برخي از مناطق ديار بَکر و ديار مُضشر چيره شد (همو، 8/692، 695). نيز در
369ق/979م، در پي کدورتي که ميان وي و برادرش فخرالدوله پديد آمده بود، به بلاد جبل
لشکر کشيد و او را به نزد قابوس‎بن‎وشمگير گريزاند و سپس در پي برادر، همدان را
تصرف کرد و به مؤيدالدوله براد ديگر خود واگذاشت. سال بعد برادرانِ
بَدرِبن‎حَسَنويه را که بر بَدر شوريده بودند، بکشت و سپس از قابوس‎بن‎وشمگير،
فخرالدوله را طلب کرد و چون قابوس به درخواست وي وقعي ننهاد، مؤيدالدوله را با سپاه
به گرگان فرستاد و وي آن ديار را تصرف کرد. از اين پس تا 372ق/982م، يک سال پس از
افتتاح بيمارستان عضدي بغداد که عضدالدوله درگذشت، يادي از توسعه بيشتر متصرفات او
نشده است. پيکر عضدالدوله درگذشت، يادي از توسعه بيشتر متصرفات او نشده است. پيکر
عضدالدوله را ابتدا در بغداد دفن کردند و سپس به مقبره امام علي‎بن‎ابي طالب(ع)
انتقال دادند (ابن‎جوزي، 7/177).
عضدالدوله بزرگترين فرمانرواي سده 4ق و روزگار او دوره زرين اين سده به شمار
مي‎رود. وي به رغم جدالهاي سختي که با پسر عمّ و برادران خود داشت، دولت پسران بويه
را به اوج قدرت رسانيد. قراين تاريخي، مانند سکه‎اي که بر يک روي آن تصويري به سبک
تصاوير سکه‎هاي ساساني نقش شده (بوسه، تصوير 28، شمـ 3)، به خوبي نشان مي‎دهد که او
مي‎کوشيده در پي تلاش رکن‎الدوله، سلطنتي ايراني برپا سازد. لقب شاهنشاه در ميان
برخي از فرمانروايان آل بويه نيز مؤيد اين معني است.
وي سازمان جاسوسي منظّمي بنا نهاد که اخبار دورترين نقاط قلمروش را به سرعت در
دسترس او قرار مي‎داد. از همين رو، ديوان بريد چنان سازمان يافته بود که نامه‎ها را
8 روزه از شيراز به بغداد مي‎برد (ابن‎جوزي، 7/115). خود او بر جزئيات امور دولت
نظارت کامل داشت و گاه براي تثبيت سِطره خود، خشونتهاي هولناک نشان مي‎داد؛ چنانکه
بفرمود ابن‎بقيّه را لگدکوب پيلان کردند (ابوعلي مسکويه، 2/380) و عزالدوله بختيار
را سربريد. با آنکه پس از چيرگي بر بغداد، اهتمام خاص به آنجا نشان مي‎داد، ولي
مقرّ دولتش همچنان در شيراز بود و يکي از وزيران او، و نيز قاضي‎القضات دولت در
آنجا مي‎نشست و نايبان او در چهار گوشه بغداد، امور قضايي را اداره مي‎کردند (همو،
2/399). گرچه وي در آغاز به نيابت از پدرش بر فارس فرمان مي‎راند، و اين معني از
سکه‎هاي آن روزگار هويدا است ولي گفته‎اند که وي نخستين فرمانروايي بود که پس از
اسلام «شاهنشاه» لقب گرفت (ابن‎خلکان، 4/51، 52)، ولي ظاهراً عنوان برگزيده او قبول
عام نيافت. به هر حال، قيد «نخستين» را بايد با احتياط تلقّي کرد مگر آنکه مقصود از
آن، دريافت لقب رسمي شاهنشاه باشد که در 367ق/977م، طي آيين پرشکوهي از خليفه گرفت،
زيرا قبل از او رکن‎الدوله را در نشان يادبود سيميني که در ري ضرب شده است
(351ق/962م) «شاهنشاه» ياد کرده‎اند: «شکوه شاهنشاه افزون باد» (بوسه، 236) نيز
عضدالدوله نخستين کس بود که نامش در کنار خليفه وارد خطبه شد (ابن‎عماد، 3/78) و بر
در «دارالمملکة» که مقرّ وي بود ـ شايد در مقابل دارالخلافه ـ اوقات نماز را طبل
مي‎کوفتند (ابوعلي مسکويه، 2/396)، و قبل از او کسي جز معزالدوله از چنين امتيازي
برخوردار نبود (صابي، رسوم، 115)
4. شرف‎الدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 3).
5.صمصام‎الدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 4).
6.بهاءالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 5).
7.سلطان‎الدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 6).
8.مُشَرف‎الدوله شاهنشاه، ابوعلي حسن‎بن‎بهاءالدوله (393-416ق/1003-1025م)، در
روزگار فرمانروايي برادرش سلطان‎الدوله در بغداد کارش بالا گرفت و به اميرالامرايي
رسيد (411ق/10230م). آنگاه که سلطان‎الدوله دچار شورش لشکريانش گشت، به درخواست
آنها، مشّرف‎الدوله را در بغداد به جاي خود نهاد و به اهواز رفت. اما در شوشتر،
ابن‎سهلانِ وزير را به عراق فرستاد تا مشرّف‎الدوله را از آنجا براند. مشرّف‎الدوله
براي نگهداري تخت خود به تکاپو افتاد و ترکانِ واسط را گرد آورد و به مقابله شتافت
و اين سهلان را بشکست و او را در واسط به محاصره گرفت. چون کار بر ابن‎سهلان تنگ
شد، صلح خواست و واسط را تسليم کرد. نيز در بغداد براي مشرّف‎الدوله به نام شاهنشاه
خطبه خواندند و نام سلطان‎الدوله را بينداختند (412ق/1021م) و مشرف‎الدوله را دولت
استوار شد (ابن‎اثير، 9/317، 318). در 412ق/1021م، ديلميان را که مي‎خواستند به
خانه‎هاي خود در خوزستان بازگردند، اجازه خروج داد و آنها به سلطان‎الدوله پيوستند.
سلطان‎الدوله، اميدوار به اعاده قدرت، پسر خود ابوکاليجار را به اهواز فرستاد و او
بر آنجا چيره شد. اما در 413ق/1022م، به پايمردي ابومحمدبن‎مُکرَم و
مؤيدالملک‎الرخَّجي، در ميانه صلح افتاد و مقرر شد که مشرّف‎الدوله بر عراق فرمان
براند و فارس و کرمان از آنِ سلطان‎الدوله باشد (همو، 9/327). در 415ق/1024م، ميان
ابوالقاسم مغربي و اثير عنبرِ خادم با ترکان خلاف افتاد و آن دو همراه مشرّف‎الدوله
و گروهي از اميران ديلم به آوانا رفتند، اما ترکان را بيم گرفت و کس به نزد
مشرّف‎الدوله فرستادند و اظهار ندگي کردند و مشرّف‎الدوله به بغداد بازگشت، اما
دولتش به درازا نکشيد و د 416ق/1025م در 23 سالگي درگذشت.
9.جلال‎الدوله ابوطاهربن‎بهاءالوله (383-435ق/993-1044م). پس از مرگ بهاءالدوله، از
سوي سلطان‎الدوله حکومت بصره يافت (403ق/1012م). در 411ق/1020م با مشرف‎الدوله بر
ضد سلطان‎الدوله عقد اتحاد بست و شايد از همين‎رو چون مشربف‎الدوله درگذشت، به نام
او در بغداد خطبه خواندند. وي در آغاز به عزم بغداد روانه واسط شد، اما به دلايل
نامعلوم، و شايد از بيم ترکان که در بغداد قدرن و نفوذي روزافزون داشتند، به بصره
بازگشت. پس در بغداد، خطبه به نام کاليجار پسر سلطان‎الدوله کردند که در آن وقت در
فارس با عمويش ابوالفوارس امير کرمان مي‎جنگيد (416ق/1025م). جلال‎الدوله بازگش و
عزم بغداد کرد، اما سپاه بغداد به مقابله آمد و در سيب از توابع نهروان،
جلال‎الدوله را درهم شکست و او به بصره بازگشت. با اينهمه سال بعد که فتنه‎اي در
بغداد پديد آمد و ترکان سخت چيرگي يافتند و از آل بويه کس در شهر نبود، امراي بغداد
جلال‎الدوله را فراخواندند و او چندي بعد وارد بغداد شد (418ق/1027م) و خطبه به نام
او خواندند) همو، 9/346، 347، 353، 361). در 419ق/1028م، آنچه جلال‎الدوله احتمالاً
از آن بيمناک بود، رخ داد و ترکان بر سر مقرّري خود بر او شوريدند و او را در
خانه‎اش به محاصره گرفتند. جلال‎الدوله خواستار خروج از بغداد شد، ولي مردم مانع
شدند و سرانجام به وساطت خليفه‎القادر، صلح برقرار شد. با اينهمه، چند روز بعد باز
ترکان شوريدند و جلال‎الدوله به ناچار فرش و لباس و خيمه‎هايش را فروخت و وجه آن را
به ترکان داد تا خاموش گشتند. ابوکاليجار پسر سلطان‎الدوله نيز در همان سال بصره، و
سال بعد واسط را تصرّف کرد و قصد حمله به بغداد را داشت که جلال‎الدوله پيشدستي کرد
و با سپاه به واسط رفت. اما چون سخت تنگدست بود، به طمع مال، عزم کرد به اهواز
بتازد. ابوکاليجار که از قصد محمودغزنوي در حمله به عراق آگاه شده بود، خواستار
اتحّاد با جلال‎الدوله براي دفع دشمن مشترک شد. اما جلال‎الدوله تن درنداد و به
اهواز تاخت و دست به غارت گشود و از دارالاماره 000‘200 دينار برگرفت. ابوکاليجار
به مقابله رفت (421ق/1030م)، اما شکست خورد و جلال‎الدوله بر واسط هم چيره شد و به
بغداد بازگشت. وي در همان سال دوبار کوشيد که بر بصره نيز چيره شود، اما ناکام
ماند. در 423ق/1032م، ترکان دوباره بر جلال‎الدوله شوريدند. او به عُکبَرا رفت و در
بغداد خطبه به نام ابوکاليجار کردند، ولي چون او به بغداد نيامد، خطبه را به نام
جلال‎الدوله بازگرداندند و خواستار بازگشت او شدند. جلال‎الدوله نيز پس از 43 روز
به بغداد باگشت. با اينهمه در سالهاي آينده نيز بارها دچار شورش سربازان و ترکان
بغداد شد و حتي در 427ق/1036م، خانه‎اش را نيز غارت کردند. يک‎بار نيز در
428ق/1037م ميان وي و بارسطُغان، از امراي بزرگ و ملقب به حاجب حاجيان، خلاف افتاد.
بارسطغان، ابوکاليجار را به بغداد خواند. جلال‎الدوله نيز با بساسيري به اوانا رفت.
اما ابوکاليجار که تا واسط آمده بود، به جاي بغداد به فارس بازگشت و بارسطغان که
بيمناک شده بود، به واسط گريخت و جلال‎الدوله به بغداد بازگشت (همو، 9/453-454). در
همان سال به پايمردي قاضي‎القضات ابوالحسن ماوردي و ابوعبداللهِ مَردوستي و چند تن
ديگر، ميان جلال‎الدوله و ابوکاليجار صلح افتاد. ولي در 429ق/1038م که جلال‎الدوله
از خليفه خواست او را ملک‎الملوک (شاهنشاه) لقب دهد، و فقهاي ديگر فتوي به جواز آن
دادند، ابوالحسن ماوردي فتواي مخالف داد. اما سرانجام به همان عنوان خطبه خواندند
(همو، 9/459). جلال‎الدوله سالهاي بعد را نيز چندان به آرامش سپري نکرد و همواره
دچار فتنه ترکان و دفع مخالفان بود (هو، 9/471، 489) تا در 435ق/1044م درگذشت.
جلال‎الدوله مردي نيک نهاد، اما ضعيف‎النفس بود و به لهو و لعب مي‎نشست و کار رعيّت
را مهمل مي‎گذاشت (ذهبي، 2/270). او اظهار تقدّس مي‎کرد و به ملاقات صالحان
علاقه‎اي داشت و پاي برهنه به زيارت آرامگاه امام علي(ع) و امام حسين(ع) مي‎رفت.

10.عمادالديين ابوکاليجار (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 7).
11. الملک‎الرحيم ابونصر خسروفيروز (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 8).
آل بويه در ري و همدان و اصفهان (335-420ق/947-1029م).
1. رکن‎الدين ابوعلي حسن‎بن‎ابي شجاع بويه (د 366ق/947م). در 322ق/934م که ميان
مرداويج و عمادالدوله علي‎بويه صلح افتاد، وي برادر خود حسن را به گروگان نزد او
فرستاد. حسن سال بعد، پس از قتل مرداويج، گريخت و به فارس بازگشت (ابن‎اثير،
8/303). همان سال از سوي عمادالدوله سپاه به بلاد جبل برد و بر اصفهان چيره شد. اما
در 327ق/939م، از سپاه وشمگيربن‎زيار شکست خورد و به فارس گريخت. ولي سال بعد
بازگشت و اصفهان را ترف کرد. در 331ق/943م، ري را نيز از دست وشمگير به درآورد و 2
سال بعد سپاه نوح ساماني را که به فرماندهي ابوعلي‎بن‎محتاج به تسخير ري آمده بود،
بشکست، اما در پيکار ديگر شکست خورد و به فارس رفت. سال بعد که معزالدوله بر عراق
چيره شد، حسن نيز رکن‎الدوله لقب يافت. هم در آن تاريخ، عمادالدوله در باب ري، با
نوح وارد گفت و گوي شد و مقرر گشت که نوح در ازاي دريافت 000‘100 دينار بيش از خراج
ابوعلي‎بن‎محتاج، از تعرض به حسن دست بدارد. از آن سوي ابوعلي را از نيرنگ نوح
بيمناک ساخت و ابوعلي راه خراسان در پيش گرفت و رکن‎الدوله بر ري چيره شد
(335ق/946م). نيز در 337ق/948م مرزبان محمدبن‎مسافر، امير آذربايجان به ري تاخت.
رکن‎الدوله از برادرانش ياري خواست و به وقت گذراني پرداخت تا سپاه عمادالدوله رسيد
و مرزبان را درهم شکست و به اسارت گرفت (همو، 8/478، 479). رکن‎الدوله که تا آن
هنگام تحت نظارت و رياست عاليه برادرش عمادالدوله مي‎زيست، پس از مرگ وي رسماً به
اميرالامرايي منصوب شد و برادر کهترش معزالدوله، به نيابت از او در عراق فرمان
مي‎راند (ابوعلي مسکويه، 2/120). پس اينکه گفته‎اند عمادالدوله و رکن‎الدوله به
ترتيب رئيس و اميرالامراي خاندان بويه بوده‎اند (اقبال آشتياني، 162)، خالي از
مسامحه نيست، خاصه آنکه ابوعلي مسکويه تصريح کرده که رکن‎الدوله را خليفه،
اميرالامرايي بغداد داد. در آن وقت که رکن‎الدوله براي استقرار پسرش عضدالدوله بر
مسند حکومت به شيراز رفته بود، منصوربن‎قراتکين از نيشتبور لشکر به ري برد و بلاد
جبل را تا قرميسين گرفت و بر همدان چيره شد. معزالدوله از عراق، سبکتکينِ حاجب را
به ياري رکن‎الدوله فرستاد و او خراسانيان را درهم شکست و به همدان رفت و
رکن‎الدوله در آنجا به او پيوست. رکن‎الدوله در اين سالها مي‎بايست براي نگاهداري
قلمرو خود، با دشمناني چون سامانيان و زياريان پيکار کند. نيرومندترين دشمن وي و
رقيب آل بويه، سامانيان در خراسان بزرگ بودند که يک چند مستقيماً با پسران بويه
پيکار کردند و گاه کساني را به نبرد با آنها شوراندند، چنانکه در 342ق/953م وشمگير
با لشکري که نوح ساماني به فرماندهي ابوعلي‎بن‎محتاج به مدد او فرستاده بود روي به
ري نهاد، ولي کامياب نشد (گرديزي، 348). رکن‎الدوله در پاسخ وي سال بعد بع گرگان
حمله برد و وشمگير را به خراسان راند، اما ناچار شد براي مقابله با سپاه خراسان که
روي به ري نهاده بود، از معزالدوله ياري طلبد. با اين حال، قبل از رسيدن سپاه
معزالدوله، ميان وي و بکربن‎مالک، فرمانده سپاه خراسان صلح افتاد (ابن‎اثير، 8/509،
511، 512). اين صلح باعث نشد که رقابت و اختلاف ميان سامانيان و رکن‎الدوله به
انجام رسد. چه در 355ق/966م، سپاهي از خراسان به عزم جهاد با روميان وارد ري شد و
به رغم آنکه رکن‎الدوله از افراد آن سپاه پذيرايي کرد، خراسانيان بر ديلميان حمله
بردند و خانه ابن‎عميد را غارت کردند. ولي سرانجام رکن‎الدوله آنها را گريزاند
(ابن‎جوزي، 7/34، 35). نيز سال بعد، امير نوح‎بن‎منصور لشکري بزرگ به سرکردگي
محمدبن‎ابراهيم سيمجور دواتي، سپهسالار خراسان، به ري گسيل داشت و گفت از وشمگير که
آماده شرکت در پيکار با رکن‎الدوله شده بود اطاعت کند. در اين ميان وشمگير درگذشت و
سيمجور دواتي از پيکار تن زد. در 361ق/972م، به پايمردي همان سيمجور، ميان امير
منصور (اقبال، 162: نوح) و رکن‎الدوله صلح افتاد و مقرر شد که رکن‎الدوله و
عضدالدوله، هر سال 000‘150 دينار به سامانيان رسانند (ابن‎اثير، 8/626) و آنان
متعرض ري و کرمان نشوند. در 364ق/975م، که عضدالدوله بر عراق چيره شد و بختيار را
به زندان افکند، رکن‎الدوله چنان خشمناک شد که مي‎خواست براي سرکوب پسر، لشکر به
عراق برد. اين تهديد باعث شد که عضدالدوله دوباره بختيار را به حکومت بنشاند و به
شيراز بازگردد. رکن‎الدوله پس از آنچندان نزيست و در محرم 366ق/سپتامبر 976م
درگذشت. وي به استناد اسناد و قراين تاريخي، نيک‎نفس‎ترين فرمانرواي آل بويه بود و
به عهد و پيمان سخت پاي‎بندي داشت. معتقد بود که نيروي او در قلمروش وابسته به
کردان است و به همين سبب نسبت به پاره‎اي از دست‎اندازيهاي آنان خرده نمي‎گرفت و
مي‎گفت که آنان نيز نيازمند قوت و گذران زندگي هستند (ابن‎مسکويه، 2/281). نيز وقتي
ابن‎عميد از او خواست دست برادرزنش ابراهيم ابن‎مرزبان امير آذربايجان را کوتاه کند
و خود در قلمرو او به حکومت نشيند، سخت از اين غدر خودداري کرد (همو، 2/230). بر
روي نشاني که در 351ق/962م در ري ضرب شده، از او به عنوان «شاهنشاه» (بوسه، 236)
ياد گشته است.
2.مؤيدالدوله ابومنصوربن‎رکن‎الدوله (330-373ق/942-983)، در ايام حيات پدرش، در
اصفهان بود. در 344ق/955م که محمدبن‎ماکان سپهسالار خراسان؛ روي به اصفهان نهادف وي
با حَرَم و خزاين به لنجان واپس نشست. ابوالفضل‎بن‎عميد وزير رکن‎الدوله، به او
پيوست و به پيکار برخاست و ابوالفضل، ابن‎ماکان را بشکست و مؤيدالدوله به اصفهان
بازگشت (ابن‎اثير، 8/511). در 366ق/977م که رکن‎الدوله قلمرو خود را ميان پسرانش
تقسيم مي‎کرد، مؤيدالدوله رابه نيابت از عضدالدوله قلمرو خود را ميان پسرانش تقسيم
مي‎کرد، مؤيدالدوله را به نيابت از عضدالدوله به حکومت اصفهان و ري (ابن‎جوزي،
7/80) و توابع آن گمارد. او همواره از عضدالدوله اطاعت مي‎کرد و حتي در 369ق/979م
که عضدالدوله همدان و ري را از دست برادرش فخرالدوله خارج ساخت، آن مناطق را نيز به
مريدالدوله واگذاشت. در 371ق/981م نيز حکومت گرگان را به او داد، اما حسام‎الدوله
ابوالعباس تاش، به فرمان ابوالقاسم نوح‎بن‎منصور، همراه با فخرالدوله ديلمي و
قابوس‎بن‎وشمگير، به مقابله رفت و گرگان را در محاصره گرفت. مؤيدالدوله يکي از
امراي خراسان به نام فائق‎الخاصه را با خود همداستان کرد و سپس بر او تاخت.
فائق‎الخاصه روي به گرز نهاد و شکست در ميان خراسانيان افتاد (ابن‎اثير، 9/11-12).
مؤيدالدوله همچنان در گرگان بود تا در 373ق/983م درگذشت.
3.فخرالدوله ابوالحسن علي‎بن‎رکن‎الدوله (341-387ق/952-997م). کن‎الدوله پيش از
مرگ، او را به نيابت از عضدالدوله به حکومت همدان و دينور و توابع جبل گمارد
(ابن‎جوزي، 7/80). اما فخرالدوله از فرمان برادر سرپيچيد و به عزالدوله بختيار،
فرمانرواي عراق گراييد. عضدالدوله نيز در 369ق/979م بر او تاخت و بسياري از ياران
فخرالدوله از جمله وزيرش ابوالحسن عبيدالله‎بن‎محمدبن‎حَمدَوَيه به اردوي عضدالدوله
پيوستند. کار فخرالدوله به تباه کشيد و او از همدان گريخت و به گرگان به نزد
شمس‎المعالي قابوس‎بن‎وشمگير رفت. عضدالدوله بر قلمرو او چيره شد و همه را به
مؤيدالدوله وانهاد. آنگاه اين دو برادر از قابوس خواستند که فخرالدوله، برادر ديگر،
را به آنها تسليم کند «و او را مستظهر گردانيدند و به مواثيق و عهود». اما
شمس‎الدوله به گرگان تاخت و قابوس به ناچار با فخرالدوله به نزد حسام‎الدوله تاش
رفت. در 371ق/981م قابوس و فخرالدوله با سپاه خراسان به سپهسالاري حسام‎الدوله به
گرگان هجوم بردند، اما شکست خوردند و عقب نشستند (ابن‎اثير، 9/11، 12) تا در
373ق/983م، پس از مرگ مؤيدالدوله، وزير او صاحب‎بن‎عباد به اطاعت فخرالدوله گردن
نهاد (ابن‎خلکان، 1/229) و امراي دولت را اشارت کرد که فخرالدوله را به گرگان
بخوانند و به اطاعتش گردن نهند. فخرالدوله که در آن زمان بزرگِ آل بويه بود، به
دعوت صاحب و امراي دولت و موافقت صمصام‎الدوله در بغداد، از نيشابور بيامد و بر تخت
نشست و صاحب را به وزارت برداشت. شايد در همين زمان از سوي خليفه‎الطائع، لقب
ملک‎الاُمّة (ذهبي، 2/127) يافت. سال بعد نيز ابوالحسن و ابوطاهر، پسران عضدالدوله،
در اهواز و بصره، خطبه به نام فخرالدوله کردند، اما ديري نپاييد که شرف‎الدوله
ابوالفوارس، اين هر دو شهر را تصرف کرد (ابن‎اثير، 9/39، 44، 45). 5 سال بعد
فخرالدوله بهاشارت صاحب‎بن‎عباد، سپاهي با او به تسخير عراق فرستاد و خود‎رو به
خوزستان نهاد. ولي چون مردي ممسک بود، سپاه از او روي بگردانيد و صاحب نيز در اهواز
از بهاءالدوله هزيمت يافت و کار فتح عراق بي‎سامان ماند. سرانجام، فخرالدوله در
387ق/997م در دژ طَبَرَک درگذشت. آغاز حکومت فخرالدوله را استيلا بر گرگان
دانسته‎اند که پس از مرگ مؤيدالدوله، به دعوت صاحب‎بن‎عباد صوت گرفت.
4.مجدالدوله ابوطالب رستم‎بن‎فخرالدوله (379ق/989م-؟). پس از مرگ پدر، امراي ديلمي
او را بر تخت نشاندند (عتبي، 152) و مادرش شيرين _مجمل، 395)، مشهور به سيّده خاتون
(اقبال، 183) يا ام‎الملوک (مجمل، 397) به نيابت از پسر 8 ساله خود رشته کارها را
به دست گرفت (ابن‎اثير، 9/132) و حکومت اصفهان را به پسردايي خود ابوجعفر
محمدبن‎دشمنزيار ملقب به علاءالدوله واگذاشت. پدر دشمنزيار يعني دايي سيده خاتون را
«کاکويه» به معناي دايي مي‎گفتند و به همين دليل فرزندان او به آل کاکويه شهرت
يافتند. در 398ق/1008م، الخطير ابوعلي‎بن‎علي‎قاسم، وزير مجدالدوله، او را از مادرش
بيمناک کرد و امراي دولت را به خود متمايل ساخت و بر سيده خاتون شوريد. مادر
مجدالدوله به نزد بَدربن‎حَسَنويه رفت و پسر ديگرش شمس‎الدوله با لشکر همدان به او
پيوست و همه به ري تاختند و آن ديار را تصرف کردند. مجدالدله اسير شد و به فرمان
مادرش به زندان رفت و قلمرو او به شمس‎الدوله منتقل شد. يک سال بعد که ميان سيده
خاتون و شمس‎الدوله اختلاف افتاد، مجدالدوله را از زندان بيرون آورد و باز بر تخت
نشاند (همو، 9/203، 204). به همين سبب شمس‎الدوله چند سال بعد به ري تاخت.
مجدالدوله و مادرش به دماوند گريختند و شمس‎الدوله بر آن ديار چيره شد
(405ق/1014م). با سيده خاتون بازگشتند. در همين سال ابوعلي‎سينا از گرگان وارد ري
شد و مجدالدوله را که بيمار شده بود، معالجه کرد و کتاب‎المعاد را همانجا نوشت. در
407ق/1016م، ابن‎فولاد از امراي ديلم با سپاهي که از منوچهربن‎قابوس گرفته بود، به
ري تاخت و مجدالدوله و سيده خاتون را واداشت تا اصفهان را به او دادند (همو، 9/268،
269؛ عتبي، 359). مادرمجدالدوله در 419ق/1028م درگذشت و مجدالدوله که فرمانبري سپاه
را از دست داده بود، از محمود غزنوي ياري خواست (420ق/1029م). محمود لشکري به
فرماندهي علي‎حاجب گسيل داشت و به او گفت که مجدالدوله را دستگير کند. مجدالدوله با
پسرش ابودُلَف به استقبال رفت، اما هر دو گرفتار شدند. سپس خود محمود به ري آمد و
مجدالدوله را به غزنين فرستاد (ابن‎اثير، 9/371، 372) و سلسله آل بويه درري منقرض
شد. پايان کار و مرگ مجدالدوله دانسته نيست و اقوال مورخان دراين باب متناقض است.
برخي مرگ او را در 414ق/1023م دانسته‎اند (بناکتي، 222) که با قراين تاريخي به کلي
ناسازگار است. پاره‎اي گفته‎اند پس از اشغال ري توسط غزنويان درگذشت (مجمل، 404) و
مادرش سيده خاتون گريخت. وزارت مجدالدوله را يک يا چند ابوسعدآبي دانشمند و اديب
مشهور (ياقوت، 1/57) و زماني ابوالعلاء محمدبن‎علي‎بن‎حَسّول، شاعر و اديب آن
روزگار به عهده داشتند (بيهقي، 111؛ قزويني رازي، 212).
5.شمس‎الدوله ابوطاهربن‎فخرالدوله (؟)، پس از مرگ پدر حکومت همدان و قرميسين را در
دست گرفت. در 397ق/1007م که مادرش سيده خاتون از ري به نزد بَدربن‎حَسَنويه رفت،
شمس‎الدوله سپاه نزد سيده خاتون برد و سپس آن دو بر ري تاختند و آن ديار را تسخير
کردند. شمس‎الدوله يک چند به جاي برادرش مجدالدوله در آنجا فرمان راند، اما اختلافي
ميان وي و مادرش پديد آمد و او به همدان بازگشت (ابن‎اثير، 9/203). در 405ق/1014م
پس از قتل بدر، بر پاره‎اي از قلمرو او چيره شد و لشکر هلال‎بن‎بدر را بشکست وخود
او را اسير کرد و بکشت. همان سال به ري تاخت؛ سيده خاتون و مجدالدوله گريختند و به
دماوند رفتند. شمس‎الدوله بر ري چيره شد، اما ديري نپاييد که سپاه ري بر او بشوريد
و شمس‎الدوله به ناچار راه همدان در پيش گرفت. ظاهراً در همين هنگام ابوعلي‎سينا به
همدان آمد و پس از معالجه شمس‎الدوله، به وزارت او منصوب شد. در 411ق/1020م ترکان
در همدان شوريدند و خانه وزير را غارت کردند و خواستار قتل او شدند. شمس‎الدوله او
را از وزارت برداشت، ولي چندي بعد که دوباره بيمار شد، ابوعلي را پس از درمان خود
به وزارت نشاند. ابوعلي تا پايان کار شمس‎الدوله، در همين سمت باقي ماند. تاريخ
دگذشت شمس‎الدوله به درستي دانسته است، اما برحسب قراين تاريخي، مي‎بايست در اواخر
411ق/1020م يا 412ق/1021م باشد.
6.سماءالدوله ابوالحسن‎بن‎شمس‎الدوله (؟)، در 414ق/123م حکومت همدان را در دست
داشت. در همان سال سپاهي به پيکار فرهادبن‎مرداويج ديلمي که بروجرد را به اقطاع
داشت، فرستاد. فرهاد به علاءالدوله کاکويه پناه برد و هر دو بر همدان تاختند.
علاءالدوله در آغاز شکست خورد، اما در پيکار ديگر بر سماءالدوله چيره شد و او را
دستگير کرد و امراي ديلم را پس از مصادره اموال و اقطاعات، در دژي در اسفهان به
زندان افکند. با دستگيري سماءالدوله که از پايان کار او اطلاعي در دست نيت، شاخه آل
بويه در ري و همدان و اصفهان به کلي برافتاد.
آل بويه در کرمان (324-448ق/936-1056م): ايشان شاخه کوچکي از سلسله آل بويه را
تشکيل دادند که بيشتر تابع دولت آل بويه در فارس و عراق بود، و به همين سبب اکثر
فرمانروايان آن، حاکمانِ اين 2 شاخه اخير بودند.
1.معزالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 1).
2.عضدالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 2).
3.شرف‎الدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 3).
4.بهاءالدوله (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 5).
5.قوام‎الدوله ابوالفوارس‎بن‎بهاءالدوله (د 419ق/1028م). پس از مرگ بهاءالدوله، از
سوي سلطان‎الدوله، امارت کرمان يافت (403ق/1012م). در 407ق/1016م به تحريک ديلميان
بر برادر خود سلطان‎الدوله در تعقيب او بود، به خراسان نزد يمين‎الدوله محمود رفت.
محمود سپاهي با او روانه کرمان کرد و او دوباره بر آن ديار چيره شد و به فارس تاخت
و در غياب سلطان‎الدوله که به بغداد رفته بود، وارد شيراز شد. سلطان‎الدوله به سرعت
بازگشت و ابوالفوارس را درهم شکست و بلافاصله سپاه به کرمان برد و آن ديار را هم
تسخير کرد. ابوالفوارس به شمس‎الدوله در همدان پيوست و از آنجا نزد مُهَذَّب‎الدوله
در بَطيحه رفت. سرانجام ميان وي و سلطان‎الدوله صلح شد و او به کرمان بازگشت. در
415ق/1024م، پس از مرگ سلطان‎الدوله، ترکان فارس به اطاعت ابوالفوارس گردن نهادند و
او با شتاب وارد شيراز شد، اما از ابوکاليجار پسر سلطان‎الدوله که از اهواز به
مقابله آمده بود شکست يافت و به کرمان واپس نشست. چون در شيراز ميان ديلميان و
ابوکاليجار اختلاف افتاد، وي آنجا را ترک کرد و ابوالفوارس به دعوت ديلميان دوباره
به شيراز رفت و سرانجام با ابوکاليجار صلح کرد، بر اين قرار که او بر فارس و کرمان
فرمان راند و ابوکاليجار بر خوزستان. به رغم اين پيمان، به سبب بدکرداري ابومنصور
حسن‎بن‎علي‎الفسوي وزير ابوالفوارس، و بيزاري مردم از دولت حاکم، ابوکاليجار به
فارس تاخت و ابوالفوارس، را واپس راند. نيز در 418ق/1027م به کرمان حمله برد و چون
ناکام ماند، صلح خواست و قرار شد که هر سال 000‘20 دينار به نزد ابوالفوارس فرستد.
اما ابوالفوارس چندان در صلح نزيست، زرا سال بعد درحاليکه سپاه آراسته بود تا فارس
را تسخير کند، درگذشت (همو، 9/368).
6.عمادالدوله ابوکاليجار مرزبان (نکـ آل بويه در فارس، همين مقاله، شمـ 7).
7.عزالملوکِ، ابومنصور فولادستون‎بن‎ابي کاليجار (؟)، پس از مرگ عمادالدوله
ابوکاليجار، شيراز را نيز تسخير کرد، ولي‎الملک‎الرحيم آن را باز پس گرفت و
فولادستون را در قلعه اصطخر زنداني کرد. فولادستون در 441ق/1049م گريخت و به کمک
گروهي از ديلميان بر شيراز چيره شد، اما چون دوباره آن را از دست داد، از طغرل
سلجوقي ياري خواست و طغرل نيز سپاهي به مدد او فرستاد و فولادستون، لشکر
الملک‎الرحيم را درهم شکست و وارد شيراز شد (445ق/1053م) و به نام طغرل خطبه خواند.
در 447ق/1055م فولاد، يکي از سرداران ديلمي، بر شيراز استيلا يافت، ولي فولادستون
او را عقب نشاند و به نام الملک‎الرحيم در شيراز به حکومت پرداخت تا آنکه يک سال
بعد از چيرگي طغرل بر بغداد و اسارت الملک‎الرحيم، فضل‎بن‎حسن فَضلويه شبانکاره،
فولادستون را گرفت و به زندان افکند (448ق/1056م) و سلسله آل بويه به کلي برافتاد.

II. جامعه و فرهنگ
سده 4ق10م را به استناد آثار و مدارک بسياري که برجاي مانده، بايد برجسته‎ترين
دوران تحولات همه جانبه اجتماعي و فرهنگي به شمار آورد. از همين روست که اين دوره
از تاريخ اسلام، در ميان انبوه پژوهشهاي تاريخي جايگاه ويژه‎اي را به خود اختصاص
داده است. اين اهميت از يک سو زاييده فروپاشي وحدت و سلطه سياسي سازمان خلافت بود
که از آغاز همين سده، در پس اوجگيري جنبشهاي استقلال خواهانه، پديدار شد؛ از سوي
ديگر ناشي از تحولاتي بود که از خصلت کم و بيش واقع بينانه رهبران آن سرچشمه
مي‎گرفت و از گرايشهاي ملّي ايشان و شرايط اقليمي و روح سيطره جويي اين فرمانروايان
تازه رسيده يا نيانگذاران رسوم نوين د سرزمينهاي خلافت شرقي اثر مي‎پذيرفت. اين
گرايشها، در تضعيف دستگاه خلافت و راندن آن از عرصه سياست، نقشي به سزا داشت و
نوآوريهاي بي‎سابقه در زمينه‎هاي فرهنگ و تمدن اسلامي پديد آورد.
در اين روزگار، قلمرو پهنائر خلافت که از درياچه ارال تا خليج عدن و از فرغانه و
منتهي‎اليه خراسان قديم تا طنجه گسترده بود (مسعودي، مرويج، 4/37، 38؛ اطلس تاريخي
ايران، 13)، ميان فرمانرواياني که از نظر فرهنگي و خاستگاه و نگرش اجتماعي، آشکارا
ناهمگون بودند و شايد وجه اشتراکشان کوشش براي رهايي از سلطه خلافت بود، تقسيم شده
بود. سامانيان در خراسان، ديلميان در فارس و ري و اصفهان و سپس عراق و جزيره،
بَريديان در خوزستان و بخشي از عراق، حَمدانيان در موصل و ديار بکر و جزيره،
اخشيديان در مصر و شام، فاطميان در تونس و مراکش، و قرمطيان در بحرين و يمامه، همه
به ضرب تيغ، چيرگي يافتند و جز بغداد، خليفه را نماند (ابوعلي مسکويه، 1/366، 367)
و او تنها به نام خلافت دل خوش داشت و به عافيت خويش راضي بود(مسعودي، التنبيه،
346).
در ميان اين فرمانروايان، آل بويه به سبب تحولات اجتماعي و فرهنگي کم و بيش عميقي
که در قلمروشان پديدار شد، از اعتبار ويژه‎اي برخوردارند خاصه آنکه آنها را بايد
حلقه انتقال قدرت در شرق اسلامي به فرمانروايان مستقل ترک نژاد به شمار آورد. درست
است که پيش از آن نيز ترکان در دستگاه خلفا و امرا مقامي ممتاز داشتند و حتي در
ميانه‎هاي روزگار ديلميان هسته اصلي سپاه آنان را تشکيل مي‎ددند و عدها نيز بر
ديلميان تفوق يافتند، ولي تا آن هنگام ترک نژادان، دولتي مستقل و مسلط بر دستگاه
خلافت، چنانکه بلافاصله پس از ديلميان پديد آمد، پي نيفکنده بودند. اتحاد سخت
استوار سه فرمانرواي نخست اين سلسله، پسران ابوشجاع بويه، مهمترين عامل پيشرفت آنان
بود، و هنوز بيش از 2 دهه از چيرگي عمادالدوله بر فارس نگذشته بود که در بغداد به
نام آنان سکه زدند و خليفه سني مذهب به اطاعت اميري شيعه از ديلميان گردن نهاد، اين
آغاز فعاليت آزادانه شيعيان، پس از 3 قرن سکوت در شرق اسلامي بود.
تحولات مذهبي: درباره عقايد مذهبي آل بويه هنوز به روشني نمي‎توان اظهارنظر کرد.
باتوجه به آنکه بيشتر مردم گيلان و طبرستان را حسن‎بن‎علي‎اُطروش، معروف به ناصر
کبير، داعي زيدي به اسلام درآورد (ابن‎اثير، 8/82)، به نظر مي‎رسد که لااقل نخستين
فرمانروايان آل بويه، شيعي زيدي بوده‎اند. اگرچه نشانه‎اي از تشيّع 12 امامي
رکن‎الدوله هم در دست است (ابن‎بابويه، 2/279)، با اين حال ترديدي نيست که
اسماعيليان هم در ميان ديلميان بوده‎اند (مسکويه، 2/32). اما معزالدوله آنگاه که بر
بغداد چيره شد، خواست ابوالحسن محمدبن‎يحيي زيدي علوي را به خلافت بنشاند، ولي به
اشارت ابوجعفر محمد صَيمُري که وي را از ناخشنودي عامه سني مذهب و عواقب اطاعت
ديلميان از خليفه علوي و عدم نفوذ او بر چنان خليفه‎اي بيمناک ساخت، از آن رأي
بازگشت (همداني، 149، ابن‎اثير، 8/452، 453) تا مشروعيت خويش را به‎ويژه در برابر
فرمانروايان سني مذهب رقيب همچون سامانيان حفظ کند، چنانکه چون عمادالدوله بر شيراز
چيره شد، پيش از هر کار از خليفه فرمان خواست (همو، 8/277؛ مقريزي، 1/26). با اين
حال، او از نظر مذهبي انگيزه‎اي نداشت که به تعهد خويش مبني بر ارسال مال براي
خليفه عمل کند (ذهبي، 2/14). درست است که آل بويه، در نزاعهاي خونيني که گاه به گاه
ميان شيعيان و سنّيان بغداد روي مي‎داد، اغلب بي‎طرف بودند، و حتّي يک‎بار معالدوله
هاشميان را نيز توقيف کرد و فتنه را خاموش ساخت (همو، 2/80)، اما بي‎ترديد شيعيان
آن ديار، سازمان يافتن خود را در برابر عامه سني مذهب مديون غلبه آل بويه، به‎ويژه
معزالدوله بودند که فرمان داد در روز عاشورا آيين سوگواري امام حسين(ع) بر پا شود
(ابن‎جوزي، 7/15) و مردم در عيد غديرخم به جشن و شادي بپردازند (همداني، 187).
اگرچه سنيان هم در مقابل، روزهايي را براي عزاداري و جشن برپا مي‎داشتند (ذهبي،
2/176؛ صابي، تاريخ، 339، 340)، ولي آنچه معزالدوله نهاد، رسمي شد که پس از او
برجاي ماند. بعيد نيست که همين رفتارها سبب شده باشد که شيعيان روايتي از قول
اميرالمؤمنين(ع) بياورند که «يخرج من ديلمان بنوالصياد» (ابن‎ابي خلکان، 1/406،
ذهبي، 2/86؛ ابن‎اثير، 8/542، 543). درمقابل، برادرزاده‎اش عضدالدوله آشکارا اهل
تسامح مذهبي بود و حتي وزيري نصراني به نامم نصربن‎هارون داشت که اجازه يافت
کليساها و ديرها را مرمت کند و صذقاتي براي نصرانيان مقرر دارد (ابوعلي مسکويه،
2/4089. در روزگار او، ميان مسلمانان و مجوسيان شيراز فتنه‎اي پديد آمد و خانه‎هاي
مجوسيان به غارت رفت و گروهي کشته شدند و عضدالدوله عاملان واقعه را تنبيه کرد
(ابن‎اثير، 8/710) و آنگاه که وارد بغداد شد، خرابيها و نابسامانيهاي ناشي از
نزاعهاي متوالي شيعه و سني را ناشي از تحريکات واعظان و قصه گويان دانست و فرمان
داد که کسي در مساجد و کوچه‎ها به اين امور نپردازد. داستان وي با
ابوالحسن‎بن‎سَمعون واعظ، معروف است (ابن‎جوزي، 7/88). همومرقد اميرالمؤمنين
علي‎(ع) را در کوفه پديدار ساخت و آرامگاهي براي او بنا کرد (ابن‎عماد، 3/78). ولي
اموزگار آل بويه عراق، دهها بار نزاعهاي خونيني ميان دو فرقه درگرفت که به آتش
سوزيهاي مهيب و کشتار مردم انجاميد (ذهبي، 2/278، 282، 283) و دشمني در ميانه سخت
شد و طرفين از هر فرصتي براي سرکوب يکديگر سود جستند. در يکي ز اين درگيريهاي تند،
محله کَرخ آتش گرفت و چند هزار کس بسوختند و خانه‎ها، دکانها و مسجدها در کام آتش
رفت (ابن‎اثير، 8/628). در 442ق/1050م که کارواني از قم، شهر سراسر شيعي، به زيارت
کربلا آمد اهالي باب‎البصره در بغداد، بر آنها هجوم بردند و تعدادي را کشتند يا
مجروح ساختند (ابن‎جوزي، 8/57). دامنه اين جدالها به داخل ايران کشيد و گفته‎اند در
اصفهان نيز ميان شيعيان و شنيان، نزاعي سخت پديد آمد و خانه‎هاي بازرگانان قمي به
تاراج رفت تا آنکه رکن‎الدوله آن فتنه را خاموش ساخت (بوسه، 249). اما دلايلي حاکي
از اين معني در دست است که آل بويه آنجا که سياست يا خوي مال‎اندوزي آنها اقتضا
مي‎کرد، بر شيعيان قلمرو خود يا حاکمان مدعي تشيّع هم مي‎تاختند، چنانکه عضدالدوله،
رئيس علويان عراق، محمدبن‎عمربن‎يحيي علوي حسيني را گرفت و يک ميليون دينار از
اموال او را مصادره کرد (ذهبي، 2/179). نيز ابواحمد حسيني موسوي، پدر شريف رضي و
برادر او ابوعبدالله را در بند کد و به شيراز فرستاد (ابن‎اثير، 8/710). در
402ق/1011م در بغداد، محضري بر ضد خلفاي فاطمي که در شام پيشرفت کرده بودند، به
امضاي بزرگان شيعه و سني چون شريف رضي، شريف مرتضي، امام ابوحامد اسفراييني و قاضي
ابومحمدبن‎اکفافي نوشته شد و نويسندگان آن انتساب فاطميان را به علي‎بن‎ابي طالب(ع)
مردود شمردند و آنان را به دَيصان‎بن‎سعيد خُرّمي نسبت دادند. بار ديگر در
444ق/1052م علماي عراق، محضر ديگري نوشتند و آنان را در اصل يهودي نَسَب دانستند
(ذهبي، 2/200، 284). جدال آل بويه با حمدانيان مدعي تشيّع نيز مشهور است. ولي از
نقش عظيم شيعيان، خاصه اظراف شيعي مذهب که به دانش و مال شهره بودند، در دولت آل
بويه نمي‎توان غافل بود. از مشهورترين اشراف شيعي اين روزگار، شريف رضي گردآورنده
نهج‎البلاغه، و شريف مرتضي متکلّم بزرگ شيعي و نويسنده کتاب امالي را مي‎توان نام
برد. شريف رضي از سوي بهاءالدوله به نقابت طالبيان عراق برگزيده شد و لقب «الرضيُّ
ذوالحَسَبَين» يافت، و دومي به «ذوالمجدين» ملقب شد (ابن‎اثير، 9/189).
سازمان اقتصادي، برخلاف پاره‎اي تحولات مذهبي که در اثر چيرگي آل بويه بر بغداد
پديد آمد، سازمان اقتصادي آن دولت در مقايسه با عصر قدرت خلفا و امراي ديگر، تغيير
چنداني نيافت. نظام اقطاع و اصول مالياتي براساس سازمان فئودالي همچنان سيطره داشت.
اختلافات جزئي البته از نظر رعيت هم با اصول سابق تعارضي نداشت و حداکثر درحد تغيير
مسقطَع يا تبديل ماليات بود. پديده‎اي که در روزگار آل بويه شيوع بيشتر يافت،
واگذاري حق گردآوري ماليات يک منطقه به امير يا وزير يا صاحب منصبي بود که خدمتي
انجام داده بود که گاه اصولاً به عنوان مستمري به وي واگذار مي‎شد. نظام اقطاع
مالياتي به تدريج باعث استقلال مالي مُقطَع، و شعف ديوان خراج و گاه تهي ماندن
خزانه دولت مي‎شد، چنانکه عزالدوله پس از ناکامي در حمله به حَمدانيان، براي بهبود
اوضاع مالي خود، بر اقطاعات ترکان و سبکتکين حاجب در خوزستان دست انداخت. ابن‎اثير
(8/456) از 2 طبقه مقطع ياد مي‎کند: مقطع کشوري که از نزديکان و ياران آل بويه
مي‎بود، و مقطع لشکري از سران ارتش. وي يادآوري مي‎کند: مقطع کشوري که از نزديکان و
ياران آل بويه مي‎بود، و مقطع لشکري از سران ارتش. وي يادآوري مي‎کند که مقطعان
کشوري در روزگار معزالدوله باعث ويراني ديهها و املاک شدند و غلامانشان در گرفتن
ماليات که عشر ان مي‎بايست به بيت‎المال رود، بيداد کردند. اين مقطعان چون آن ديه
را به ويراني مي‎کشيدند، با اقطاعي ديگر تعويض مي‎کردند. اما آن املاک که در اقطاع
سرداران و لشکريان مي‎بود، روي به آباداني مي‎نهاد و درآمدش افزون مي‎شد. اما اين
امر مانع از آن نبود که آل بويه هرچند يک بار، اموال مقطعان را مصادره کنند (ابوعلي
مسکويه، 2/184-188). مقطعان هم از اين‎رو هيچ پروا آبادي املاک و ديهها را
نمي‎داشتند (همو، 2/97). اما درآمد برخي از فرمانروايان آل بويه که به کارهاي
عمراني وسيع تمايل داشتند، به‎ويژه عضدالدوله، ارقام شگفت انگيزي را نشان مي‎دهد.
اسنادي که به صورت سفرنامه‎ها و مکاتبات و رسايل برجاي مانده، گوشه‎اي از اين
درآمدها را مصادره اموال وزرا و امرا يا ميراث ثروتمندان تشکيل مي‎داد (همو،
2/185). گفته‎اند مردم از بيم مي‎گريختند و وصيت‎نامه برجاي نمي‎نهادند تا اموال
آنان پوشيده بماند. گاه رشوه مي‎ستاندند يا مناصب مهم را مي‎فروختند. فخرالدوله
وزارت را فروخت (نکـ «وزارت» در همين مقاله)، و معزالدوله براي نخستين‎بار منصب
قاضي‎القضاتي و شحنگي بغداد را به تيول داد، و ابوالعباس
عبدالله‎بن‎حسين‎بن‎ابي‎الشوارب را، در ازاي هر سال 000‘200 درهم، به قاضي‎القضاتي
برگماشت (ابن‎خلکان، 1/406). گاه مالياتهاي بي‎سابقه وضع مي‎کردند که اغلب مايه
شورش مردم مي‎شد. صمصام‎الدوله در 375ق/985م بر جامه‎هاي ابريشمين و پنبه‎اي
10/1بهاي آنها عوارض نهاد، اما با مخالفت مردم روبه‎رو شد (ابن‎اثير، 9/46)، و کوشش
مجدد بهاءالدوله براي اين کار نيز با شورش مجدد مردم ناکام ماند (صابي، تاريخ،
336). عضدالدوله حتي بر رقاصگان (بيروني، 472) و معاملات چهارپايان و کالاهاي
بازرگاني، عوارض بست و تجارت نخ و ابريشم را که پيش از آن براي همه آزاد بود،
انحصاري ساخت (روذ راوري، 3/71). مقدسي يادآوري مي‎کند که در روزگار او مالياتهاي
بسيار سنگين در عراق برقرار بوده است. وي مي‎گويد قرمطيان را در بصره، ديواني و
ديلميان را ديواني ديگر است، تا آنجا که از يک ميش، 4 درهم عوارض مي‎گيرند و از
حاجيان باج مي‎ستانند (1/186). همين مصادره‎ها و ماليتها بود که درآمد طمع انداخت
که آن را به روزي يک ميليون درهم رساند (ابن‎جوزي، 7/116). از اين ميان، وي حدود
000‘346‘3 دينار تنها از ماليات فارس و کرمان و عمان و عشيره عوارض کشتيها در سيراف
و مهروبان (ابن‎بلخي، 172)، و 30 ميليون درهم از خوزستان (ابن‎حوقل، 233) به دست
مي‎آورد. او بخشي از اين درآمدها را در کارهاي عمراني و عطايا به علما و احسان به
مستمندان صرف مي‎کرد (ابن‎اثير، 9/20، 21). و در 2 نوبت که از خليفه خلعت و لقب
يافت، هربار بيش از نيم ميليون دينار به رسم هديه نزد خليفه فرستاد (صابي، رسوم،
75)، ولي از بخلاو نيز حکايتها هست و از سخن ابوشجاع روذ راوري، برمي‎آيد که او ر
محاسبه دخل و خرج، از قيراطي چشم‎پوشي نمي‎کرده است (3/72، 73). ابوعلي مسکويه که
به تصريح خود، در خدمت آل بويه مي‎زيسته است، مي‎گويد: «وي رسوم صحيحي به سود رعيت
وضع کرد و مالياتهاي زايد را برداشت. به کار ستم ديدگان رسيدگي مي‎کرد و مالياتهايي
را که از حاجيان مي‎گرفتند، اصلاح مي‎فرمود» (2/407). ولي ابن‎اثير از رسوم ظالمانه
و مالياتهاي بي‎سابقه او ياد مي‎کند (9/22). داستانهايي که از عدل و داد وي نقل
کرده‎اند (مثلاً: نظام‎الملک، 87-97) خالي از مبالغه بسيار نيست. درمذمت او نيز
مبالغتي رفته است (مثلاً: مقدسي، 2/669). گفته‎اند که وي آغاز دريافت ماليات از
کشاورزان را که اول نوروز ايراني و پيش از رسيدن محصول بود، به نوروز معتضدي (ژوئن
برابر با خرداد) انداخت (ابوعلي مسکويه، 2/407). در قلمرو رکن‎الدوله نيز ابتدا
براساس نوروز معتضدي ماليات مي‎ستاندند، يعني آن را از خرداد تا ارديبهشت، در 12
قسط مي‎گرفتند. سپس عاملان گردآوري ماليات در جبل و ديلم آن را 9 ماهه کردند؛ يعني
از ارديبهشت تا دي را بدان اختصاص دادند. رکن‎الدوله آن را 10 ماهه ـ از ارديبهشت
تا بهمن ـ کرد و صاحب‎بن‎عباد آن را به رسم نخستين بازگرداند و 12 ماهه ساخت «به
دروازه دفعه ارباب خراج هريک خراج خود مي‎رسانيدند» (قمي، 144-145). نيز در ايام
رکن‎الدوله، عامل قم يک چند ماليات کساني را که پول نداشتند، از ديگران مي‎گرفت تا
صاحب‎بن‎عباد آن رسم را برانداخت.
ديگر فرمانروايان آل بويه هم زردپوست بودند. رکن‎الدوله نيک‎نفس‎ترين فرمانرواي اين
سلسله از بيم آنکه درهمي از دست دهد، به آباداني قلمرو خود چندان توجهي نداشت و به
همان ماليات معمولي بسنده مي‎کرد (ابوعلي مسکويه، 2/281) درحالي که فقط از ارجان
بيش از نيم ميليون دينار به او مي‎رسيد (ابن‎حوقل، 265). از فخرالدوله پس از مرگ،
به جز جواهر و اشياء قيمتي ديگر، چند ميليون دينار و بيش از 100 ميليون درهم برجاي
ماند، و بهاءالدوله نزديک به همين مقدار مال اندوخت (ابن‎تغري بردي، 4/233).
عمران و آبادي: بحث و مطالعه در اين باره، بدون در نظر گرفتن اوضاع اقتصادي و نيز
سيرت فرمانروايان آل بويه، البته ناقص خواهد بود. گرچه آبادانيهاي بسياري که اين
فرمانروايان در قلمرو خود پديد آوردند، خاصه در امور آبياري و کشاورزي، حاصل نظام
اقتصادي روزگار، و نتيجه افزايش درآمدهاي آنان قلمداد شده است، ولي پيداست که اهل
اصلاحات و آباداني بوده‎اند. اين معني در مقايسه با امراي معاصر آنان در عراق، چون
بريديان و حمدانيان، سخت مشهود است. جدالهاي متوالي و خونين اميرالامراها و حکامي
که‎خواهان سيطره بر مرکز خلافت (مرکز قدرت و درآمد) بودند، ويران شده بود. اصلاحات
و کارهاي عمراني وي در عراق، ازجمله تعمير سدّ بادوريا بر رودالرفيل، باعث آبادي و
فراواني و ارزاني شد و مردم روي به بغداد نهادند (ابوعلي مسکويه، 2/156). از اينجا
آباداني بغداد را مي‎توان دريافت که گفته‎اند در روزگار او، بغداد 000‘17 گرمابه
داشته است (صابي، رسوم، 15). همو براي ساختن کاخي جهت خويش، نابسامانيها پديد آورد
و بسياري از بناهاي سامرا و شهرالمنصور و حصارها و دروازه‎ها را ويران کرد تا از
مصالح آنها استفاده کند. وي اموال مردم را به زور مي‎گرفت (ابن‎جوزي، 7/2). نيز در
اواخر عمر، فرمان داد بيمارستاني در بغداد بنا کنند و املاکي بر آن وقف سازند
(355ق/966م)، اما عمرش وفا نکرد و درگذشت (همو، 7/33). بيشترين اصلاحات و
آبادانيها، مربوط به روزگار عضدالدوله است. ابوعلي مسکويه انبوهي از اين آبادانيها
را برمي‎شمارد که برخي از آنها براي مطالعه خصايل شخصي عضدالدوله خالي از فايده
نيست. مي‎گويد عضدالدوله فرمان داد خانه‎ها و بازارها و مساجدي را که در فتنه‎هاي
بغداد دستخوش آتش سوزي و آسيب شده بود، بازسازي کنند و صاحبان خانه‎ها را واداشت که
آنها را به زيباترين شکل بسازند و آنان را که دست تنگ بودند، براي اين کار وام
مي‎داد، و اگر غايب بودند، وکيلاني تعيين مي‎کرد که به نيابت از آنان، آن کار را به
انجام رسانند (2/404، 405). نيز بيمارستاني در شيراز (مستوفي، نزهة، 115) .
بيمارستان معروف ديگري در بغداد پايه‎گذاري کرد و پزشکاني نام آور به آنجا برد و
تأسيسات ممتاز در آنجا نهاد. در روزگار او شيراز چنان آباد و پرجمعيت شد که جاي
لشکر نماند و او در نزديکي شهر، محلّتي ساخت به نام «فنا خسروگرد» و لشکريان را در
آن نشاند و شهر چنان آباد شد که 000‘20 دينار درآمد داشت (همو، همان، 114). کاخ
باشکوه وي که مقدسي از آن با شگفتي ياد مي‎کند 360 اتاق داشت که ديوارهاي آن را با
کاشي چيني آراسته بودند (1/668). نيز به جاي شهر اردشير خوره يا گور قديم، شهر
فيروزآباد را بنا کرد (مستوفي، نزهة، 118) و در کازرون سرايي براي سمساران ساخت که
خود روزي 000‘10 درهم از آنجا سود برمي‎گرفت. سد عظيمي هم بر پايه‎هايي از ساروج بر
روي رود کُر بنا کرد که به بندِ امير يا بند عضدي (ابن‎بلخي، 151) معروف شد. در 2
سوي اين سد، 10 دولاب قرار گرفت که زير هر دولاب، آسيابي سوار شد. نيز کاريزهاي
شيراز، آب را به 300 ديه مي‎رسانيدند (مقدسي، 2/661). در کرمان هم قصري و مناره‎اي
برآورد و در ميان اروندرود و کارون براي عبور کشتيها و وصول از دجله و فرات به
کارون، آبراهه‎اي بنياد کرد. يکي از برجسته‎ترين کارهاي او، ظاهر ساختن مرقد
اميرالمؤمنين علي(ع) و بناي آرامگاهي در آنجا بود؟ (ابن‎عماد، 3/78). پدر وي
رکن‎الدوله هم به رغم پول دوستي، آثاري از خود بر جاي نهاد که نمايانگر علاقه وي به
آسايش حال رعيت بود. احداث نهر رکناباد در شيراز (مستوفي، نزهة، 115)، و مرمت پل
ايذه در خوزستان ازجمله کارهاي اوست.
وزارت: منصب وزارت که در روزگار نخستين خلفي عباسي در دولت اسلامي پديدا شد، در
آغاز مفهومي بسيط، در حد نظارت بر ديوان خراج و مشاوره و کتابت خليفه داشت. اما به
تدريج در دوره اول عباسي نيرو گرفت و با ظهور وزيران کاردان و پرآوازه‎اي که بر آن
مسند نشستند (اگرچه همواره از صولت خلفا در بيم بودند) قدرت و هيبتي عظيم يافت. در
اوايل سده 4ق/10م همراه با ضعف تدريجي خليفگان و چيرگي امرا بر بغداد، کار واژپونه
شد و خلفا گرفتار صولت وزيران شدند. اما اين نيز چندان نماند و به نشيب انحطاط فرو
افتاد و وزيران از دخل و تصرف وسيع در امور دولت باز ماندند و حتي پاره‎اي از
امتيازات ديرين خود را از دست دادند. ازجمله از روزگار مقتدر عباسي، املاک وسيعي که
در تيول وزيران بود و به گفته ابوعلي مسکويه (1/159) 000‘170 دينار درآمد داشت.
بازپس گرفته شد و از آن پس براي آنان چون ساير رجال ديواني، حقوقي ثابت برقرار گشت،
چنانکه همان خلفه براي علي‎بن‎عيسي‎الجراح 000‘5 دينار حقوق در ماه تعيين کرد
(صابي، وزراء، 306). با چيرگي آل بويه بر بغداد، منصب وزارتِ دستگاه خلافت برافتاد
(مسعودي، التنبيه، 345) و وظايف آن به کاتبان و سپس به وزيران دولت آل بويه محلول
گشت و اداره امور دربار خلافت را حاجبخليفه عهده‎دار شد. با اين حال، تا چندي نيز
بر مشاور و مدير دولت معزالدوله عنوان وزير اطلاق نمي‎شد و حتي بعداً نيز که وزارت
تثبيت گرديد، کساني که نسبت به خلافت و منصصب وزارت تعصّبي داشتند و عنوان وزارت
امرا را نمي‎پسنديدند، به وزيران آل بويه عنوان کاتبان ديلمي و وزيران عباسي دادند
(صابي، وزراء، 5). درحقيقت نيز برخي از نخستين وزيران اين سلسله، بيشتر کار کتابت
داشتند تا وزارت. حتي مسعودي نيز از مديران دولت معزالدوله به عنوان «کاتب» ياد
مي‎کند (التنبيه، 346)؛ چنانکه ابوسعيد اسرائيلي‎بن‎موسي نصراني، کاتب عمادالذوله
بود.
پديده‎اي که در ساختار وزارت اين روزگار جلب توجه مي‎کند، آن است که برخي از
فرمانروايان آل بويه 2 کس را به وزارت خود برمي‎گماردند. باتوجه به اين معني که
عضدالدوله و جانشين او که بر عراق هم چيرگي داشتند، شيراز را تختگاه خود مي‎دانستند
و همان‎سان که اشارت شد، قاضي‎القضات در آنجا مي‎نشست، وزير دولت آنان نيز مي‎بايست
در شيراز مقام گزيند و وزيري ديگر هم در بغداد داشته باشند. ابوعلي مسکويه (2/412)،
نصربن‎هارون مسيحي را وزير عضدالدوله در شيراز و مطهربن‎عبدالله را وزير او در
بغداد مي‎داند. وجود 2 وزير، يکي مسيحي و ديگري مسلمان در دولت عضدالدوله، به سادگي
مي‎تواند نظريه جالب ماوردي در باب انتخاب 2 وزير و شرايط آنها (صص 25-33) را در
ذهن تداعي کند، ولي آشکار است که نظريات نوگرايانه وي محل اعتنا و اجرا نبوده است
خاصه که در روزگار فخرالدوله، پس از صاحب‎بن‎عباد، وزارت به مزايده رفت و وي با
رشوه سنگيني که از خريدار وزارت و وزير مشاغل، ستاند، هر 2 را به وزارت برگمارد
(متز، 1/115).
معزالدوله هم 2 وزير داشت: ابوالفضل شيرازي و ابوالفرج‎بن‎فسانجس، بي‎آنکه بر هيچ
يک عنوان وزير اطلاق شود (ابوعلي مسکويه، 2/198). به هر حال وزيران از رواج لقب
پرستي بر کنار نماندند و افزون بر عنوان وزير، القاب جديد و بي‎سابقه ديگر مانند
وزير‎الوزراء هم به دنبال نام آنان رواج يافت. ابن‎بَقِيّه نخستين وزيري بود که 2
لقب يافت: الناصح، و نصيرالدوله (ابن‎خلکان، 5/120). نيز جلال‎الدوله در 416ق/1025م
وزير خود، ابن‎ماکولاي دوم را عَلَم‎الدين، سعدالدوله، امين‎المله و شرف‎الملک لقب
داد. اگرچه صابي به دلايل گوناگون و ازجمله مسأله القاب، به شدت از تنزل مقام
وزيران در روزگار عضدالدوله و صمصام‎الدوله انتقاد مي‎کند و مي‎گويد در اين روزگار،
القاب بزرگ را به بي‎مايگان و القاب ناچيز را به بزرگان مي‎دهند و وزيران را به
کنيه مي‎خوانند و احترام آنان را رعايت نمي‎کنند (وزراء، 169)، باز بايد به يادداشت
که رواح القاب رنگارنگِ وزيران بعدي، با نفوذ و قدرت آنان نسبت به عکس داشت.
وزارت در روزگار آل بويه دستخوش نشيب و فرازهاي خاصي بود. برخي مانند ابن‎عميد و
نيز ابن‎عباد که چون در مصاحبت ابن‎عميد مي‎زيست، «صاحب» لقب يافت، در نهايت شوکت و
اقتدار مي‎زيستند. پاره‎اي چون ابومحمد مُهَلَّبي و ابن‎بَقِيّه و ابن‎سَهلان، از
قتل و جرح و مُنله و مصادره اموال خود و خانواده و حواشي نيز برکنار نمي‎ماندند.
اين امر همان‎سان که از اوضاع و شرايط اجتماعي و نظام اقتصادي فرمانروا سرچشمه
مي‎گرفت، به خوي و مزاج فرمانروايان نيز ارتباط مي‎داشت. مقايسه ميان وزراي شاخه
فارس و عراق و ري، اين معني را نشان مي‎دهد. معزالدوله، وزير اديب و فاضل و محتشم
(ثعالبي، 2/202) خود، ابومحمد مهلّبي را زير ضربات تازيانه گرفت (ابوعلي مسکويه،
2/145) و پس از مرگش (352ق/963م) اموال وي و خانواده و آشنايان و حتي اموال
چارواداران و ملّاحاني را که روزي به او خدمتي کرده بودند، مصادره کرد (همو، 2/197،
198). پسرش بختيار نيز ابن‎بقيه وزير را که از آشپزي دارالمملکه به وزارت برنشانده
بود (ابن‎خلکان، 5/118) به دستور عضدالدوله کور کرد و به نزد وي فرستاد تا لگدکوب
پيلان کنند (همو، 5/119) و سپس بر دار بياويزد. همين عضدالدوله، ابوالفتح‎بن‎عميد
را که يک وقت واسطه ميان وي و رکن‎الدوله شده بود و عضدالدوله درحقيقت دولت خويش و
اميرالامرايي و رياست عاليه بر برادرانش را مديونِ او بود، به سبب گوشه چشمي که با
بختيار داشت، کور و مثله کرد. در عوض ابوالفضل ابن‎عميد (د 359ق/970م)، اديب و
دانشمند و وزير مشهور فخرالدوله، از شکوه و هيبتي عظيم برخوردار بودند.
سلطان‎الدوله نيز دستور داد که بر در سراي ابومحمدبن‎سهلان ـ قبل از آنکه به قتلش
رساند ـ در اوقات نماز طبل زنند (ابن‎جوزي، 7/301)، کاري که تا آن هنگام جز براي
خليفه و امير آل بويه مرسوم نبود.
دانش و فرهنگ: درخشانترين دوره تمدن اسلامي سده‎هاي 4 و 5ق/10 و 11م است که بايد آن
را دوره باروري علوم و فنون در تمدن و فرهنگ اسلامي پس از دوره نقل و ترجمه و تفسير
علوم اوايل شمرد. آثار چشمگير دانشمندان حوزه فرمانروايي آل بويه، در زمينه‎هاي
گوناگون علمي، اگرچه برآمده از روند تاريخي و متکامل دانش پژوهي در قلمرو اسلام
است، اما نمي‎توان از وابستگي بخشي از آن به برخي از فرمانروايان فرهيخته آل بويه
چشم پوشيد، چه بسياري از اين دانشمندان، ازجمله وزيران و نديمان و قاضيان و نزديکان
آنان بودند. تأليف شفا اثر مشهورِ ابوعلي‎سينا، در همين روزگار و در دربار آخرين
امير از شاخه آل بويه ري آغاز شد (قفطي، 273) و يکي از آثار مهم پزشکي،
کامل‎الصناعة مجوسي که ديرزماني نزدِ همگان حجت بود، در کنف حمايت آل بويه ساخته
آمد والاغاني، دائرةالمعارف گرانبهاي ادب عرب اثر ابوالفرج اصفهاني، و الفهرست
ابن‎نديم، منبع معتبر کتاب شناسي 4 سده نخست اسلام، از نگاشته‎هاي همين عصر است.
يکي از عوامل مهم پيشرفت علمي اين سده را بايد رواج کتاب و گسترش بازارِ ورّاقان يا
کتابفروشان در سرزمينهاي اسلامي دانست. پاره‎اي از اين بازارها، مانند بازار
ورّاقانِ بغداد، نزديک دروازه بصره، گذشته از آنکه مرکز نشر کتاب بود، علماي هر فن
را نيز در خود گرد مي‎آورد و اينان در انجا به بحث و تبادل آراء مي‎پرداختند.
فرمانروايان آل بويه، پس از نخستين نسل، غالباً مردماني بافرهنگ و دانش دوست بودند.
عضدالدوله که در واقع پرورده ابوالفضل‎بن‎عميد، اديب و دانشمند و وزير نامور پدرش
بود (ابن‎اثير، 8/606). نزداساتيد بزرگ روزگار درس خواند و همواره با افتخار از
آنان ياد مي‎کرد (قفطي، 236). شايد به پاس آن بود که براي دانشمندان هر فن، از فقيه
تا رياضيدان، حقوقي معين کرد و در خانه اش، جايي به گردهمايي آنان اختصاص داد
(ابوعلي مسکويه، 2/408). وي کتابخانه بزرگي در شيراز بنا کرد. اينک درباره ساختمان
و سرپرست و کتابدار و ناظر آنجا و حتي فهرست کتابها و نقشه‎هاي آن آگاهيهاي وسيعي
در دست است (مقدسي، 2/668، 669) که مايه شگفتي است. همو بيمارستانهاي بزرگي در
شيراز و بغداد «باخازنان و دربانان و وکلاء و ناظران، و داروها و نوشيدنيها و فرش و
آلات» (ابن‎جوزي، 7/112) بنياد کرد که «عضدي» نام گرفت. به ويژه، بيمارستان بغداد،
با پزشکان و جراحان و داروسازان چيره دستي که خود برگزيده بود، از پژوهشگاههاي
معتبر معتبر پزشکي آن روزگار به شمار مي‎امد. ثعالبي اشعاري هم به عضدالدوله نسبت
داده است 02/195، 196). از نامه‎اي که وي به افتکين مولي معزالدوله و فاتح دمشق
نوشته، برمي‎آيد که در ادب عرب تبحّر داشته است (ابن‎خلکان، 4/53، 54). گفته‎اند که
مجالست با شعرا را بر همنشيني با امرا ترجيح مي‎داد (ثعالبي، 2/195، 196) و خود را
غلام ابوعلي فارسي در نحو مي‎دانست (ابن‎خلکان، 2/80)،. بالجمله «روز بازار اهل فضل
و بلاغت، عهد او بود،‎گويي جهان به جمله علوم آبستن ماند تا به عهد او رسيد»
(ابن‎اسفندبار، 140). اما او هم از خشونت از حق دانشمندان برکنار نبود، چه ابواسحاق
صابي، طبيب و منجم و اديب و صاحب رسايل مشهور را که در استواري دولت عزالدوله پاي
فشرده بود (قفطي، 54)، پس از چيرگي بر بغداد گرفت و خواست لگدکوب پيلان کند. اما
شفاعت کردند و او به زندانش افکند، تا در 371ق/981م او را رها ساخت و گفت کتابي در
تاريخ دولت ديلميان بنويسد و او کتاب‎التاجي را بر ساخت (ابن‎اثير، 9/15؛
ابن‎خلکان، 1/52). نيز قاضي ابوعلي تنوخي را که در آغاز حمايت کرده بود (تنوخي،
1/مقدمه، 24) گرفتار کرد و از کارها معزول ساخت (ابن‎اثير، 9/15). شرف‎الدوله هم
دوستدار علم بود و دانشمندان را به گرد خويش جمع مي‎کرد. همو به اري دانشمنداني چون
ابواسحاق صابي و بيژن پسر رستم کوهي که در ساختن آلات رصد و علم نجوم چيره دس بود،
رصد خانه‎اي در بغداد بنياد کرد (قفطي، 54، 220). ثعالبي غير از عضدالدوله، اشعاري
از عزالدوله بختيار نقل کرده و ابوالحسين احمدبن‎عضدالدوله را اديب آل بويه دانسته
است (2/097-199). مجدالدوله آخرين امير آل بويه از شاخه ري، بيشتر عمر را در
کتابخانه گذراند. نزديکان و وزيران دانشمند و اديب آل بويه نيز در دانش دوستي
شهره‎اند و کتابخانه‎ها و مجالس علمي و ادبي، يا آثار علمي انها در نوع خود کم نظير
است. در مجلس ابوالفضل‎بن‎عميد، ملقب به جاحظ دوم، شاعران بسيار گرد مي‎آمدند و
مناظرات ادبي رواج داشت. وي از غارت خانه خويش آن چنان دلگير نشد که از گمان به
تاراج رفتن کتابخانه عظيمي که طي سالها فراهم آورده بود (ابوعلي مسکويه، 2/224،
225). (ثعالبي، 3/189) لااقل از 23 شاعر عرب زبان نام مي‎برد که در مجلس
صاحب‎بن‎عباد حضور مي‎يافتند و ازجمله ستايشگران او بودند. وي کتابخانه بسيار مشهور
و عظيمي داشت که گفته‎اند شامل 400 بار شتر کتاب بود و فهرست آنها به 10 مجلد
مي‎رسيد. مشهورترين کسي که در اوان جواني به او پيوست، بديع‎الزمان همداني صاحب
مقامات مشهور است (عوفي، 2/17). به احتمال قوي کتابخانه‎اي که محمود غزنوي پس از
تسخير ري، تصرف کرد و کتابهاي کلامي آن بسوزانيد (ابن‎اثير، 9/372) همان کتابخانه
صاحب‎بن‎عباد بوده است. در منزل ابن‎سعدان، وزيري صمصام‎الدوله نيز دانشمندان بزرگي
چون ابن‎زرعه، ابوعلي مسکويه، ابوالوفاء بوزجاني و ابوحيان توحيدي گرد مي‎امدند و
به مباحثه علمي مشغول مي‎شدند (ابوحيان، 1/108). ابونصر شاپوربن‎اردشير وزيرِ
بهاءالدوله نيز در محله شيعه‎نشين کَرخِ بغداد، دارالعلمي بنا کرد و کتابهاي بسيار
خريد و به آنجا منتقل ساخت. مؤيدالملک‎الرُّخَجي وزيرِ مشرِّف‎الدوله هم بيمارستاني
در واسط بساخت و اموال بسيار وقف آن کرد (ابن‎اثير، 9/329). ابوعلي‎سينا که يک چند
وزارت شمس‎الدوله را به عهده داشت و بيشتر اشتهار شمس‎الدوله هم از اين باب است،
خود از بزرگترين دانشمندان ايراني و صاحب آثار جاوداني در پزشکي و فلسفه است.
ابوعلي سَوّار، يکي از کاتبان عضدالدوله نيز 2 کتابخانه در بصره و رامهرمز بنا کرد
و موقوفاتي براي انها مقرر داشت. در کتابخانه رامهرمز همواره استادي، کلام معتزلي
تدريس مي‎کرد و حقوق مرتب مي‎گرفت (مقدسي، 2/617). شريف رضي، اديب بزرگ شيعي و نقيب
علويان عراق، خانه‎اي جهت دانشجويانِ ملازم خود اختصاص داد و نام دارالعلم بر آن
نهاد (شريف رضي، 1/3). پيداست که اين کتابخانه‎ها و دارالعلمها و مراکز علمي، غير
از مساجد و جوامعي بود که در سراسر جهان اسلام، مراکز واقعي آموزش علوم اسلامي و
ادبي به شمار مي‎رفت. غير از شريف رضي و برادرش شريف مرتضي علم‎الهدي بسياري از
آثار رانقدري از خود بر جاي نهادند و گزاف نيست اگر گفته شود در همين روزگار فرصت
فعاليت يافتند و معارف شيعي، به‎ويژه کلام، بيشتر در همين دوره مدرن شد.
تفاوت بسياري که از نظر ادبي ميان دربار آل که از نظر ادبي ميان دربار آل بويه و
سامانيان در خراسان بزرگ مشهود است، معلول توجه امراي ساماني به ادب پارسي و رواج
آن در قلمرو آنهاست. با آنکه بيشتر دانشمندان و وزيران آل بويه ايراني بودند، از
نفوذ و رواج ادب پارسي در قلمرو آنان چندان خبري نيست؛ چنانکه برخي از فرمانروايان
و نيز وزيران آن سلسله، به عربي مي‎نوشتند و شعر مي‎سرودند. با اين حال، دربار آل
بويه به‎ويژه در ري، يکسره از اديبان و شاعران پارسي گوي تهي نبود. ابومحمد
منصوربن‎علي‎منطقي رازي، استاد شعرِ دَري، از معاصران صاحب‎بن‎عباد بود و اين وزير
به شعر او علاقه داشت و بديع‎الزمان همداني را به شعر او آزمود (عوفي، 2/17).
ازجمله شاعران پارسي گوي اين عصر در قلمرو آل بويه، بايد از خسروي سرخسي ملقب به
حکيم و ستايشگر صاحب‎بن‎عباد (همو، 2/18)، ابوعبدالله محمدبن‎عبدالله جنيدي (صفا،
1/441) و ابوزيد محمدبن‎علي‎غضايري رازي، ستايشگر واپسين امراب آل بويه به شرح زير
ياد مي‎شوند:
ادبيات (شعر، لغت، نحو، صنايع ادبي): ابوعلي محمدبن‎احمدبن‎محمدبن‎معقل نيشابوري
ميداني (د 336ق/947م)؛ ابوالحسن محمدبن‎احمد مافروخي (د 348ق/959م)؛ ابوالفرج
اصفهاني، صاحب‎الاغاني (د 356ق/967م)؛ ابوسعيد حسن‎بن‎عبدالله‎بن‎مرزبان سيرافي،
صاحب طبقات‎النجاة و شرح‎الکتاب سيبويه (د 368ق/978م)؛ ابوسهل صعلوکي نيشابوري (د
369ق/979م)؛ ابوعلي حسن‎بن‎احمد فارسي (د 377ق/987م) صاحب‎الايضاح والتکمله در نحو
که به نام عضدالدوله نگاشت؛ ابوالحسن علي‎بن‎عيسي رمّاني (د 380ق/990م)،
صاحب‎الجامع‎في‎علم‎القران و شرح‎الکتاب سيبويه: ابوالحسين احمدبن‎فارِسِ رازي،
صاحب‎المجمل (د 395ق/1005م) و ابوالفضل احمدبن‎حسن همداني معروف به بديع‎الزمان (د
398ق/1008م) صاحب مقامات و رسايل مشهور.
قرآن و حديث: ابواحمد محمدبن‎احمدالعسال اصفهاني (د 349ق/960م)؛ ابواحمد
محمدبن‎حسين‎بن‎الغطريف جرجاني (د 376ق/986م)؛ ابوالحسن علي‎بن‎عمر دارقُطني (د
386ق/996م)، صاحب کتابهاي‎السنن، علل‎الحديث، القراءات؛ ابونصر اسماعيل‎بن‎حماد
جوهري (د 393ق/1003م) صاحب کتاب‎الصحاح و ابوعبدالله محمدبن‎عبدالله حاکم نيشابوري
(د 405ق/1014م) صاحب‎المستدرک، الصحيح، و تاريخ نيشابور.
فقه و اصول و تفسير: ابوالحسن عبدالله‎بن‎حسين‎بن‎لال کَرخي فقيه (د 340ق/951م)؛
امام ابوبکر احمدبن‎ابراهيم‎بن‎اسماعيل جرجاني (د 371ق/981م)؛
احمدبن‎حسين‎بن‎علي‎ابوحامد مروزي معروف به ابن‎الطبري (د 376ق/986م) و امام
ابوحامد احمدبن‎محمدبن‎احمد اسفرايني (د 406ق/1015م).
تاريخ و جغرافي: علي‎بن‎حسين‎بن‎علي‎مسعودي (د 345ق/956م)، صاحب مروج‎الذهب؛
ابواسحاق ابراهيم‎بن‎محمد فارسي اصطخري (د 346ق/957م)، صاحب مسالک‎الممالک؛
حسن‎بن‎محمدبن‎حسن قمي، صاحب تاريخ قم و ابوسعد منصوربن‎حسين ابي (د 421ق/1030م)
وزير مجدالدوله، صاحب کتابهاي تاريخ‎الري، و نثرالدرر.
کلام و فلسفه و منطق: قاضي عبدالجباربن‎احمد معتزلي (د 415ق/1024م)، صاحب کتاب
تنزيه‎القرآن عن‎المطاعن؛ ابوسليمان محمدبن‎طاهربن‎بهرام منطقي سجستاني (د پس
391ق/1001م)، صاحب كلام في‎المنطق و تعاليق حكيمة؛ ابوعبدالله محمدبن‎عمران بغدادي
مرزباني (د 384ق/994م)، صاحب اخبار‎المعتزلة؛ ابوعلي احمدبن‎محمدبن‎يعقوب مسکويه (د
421ق/1030م)، صاحب تجارب‎الامم و تهذيب‎الاخلاق، ابوعلي حسين‎بن‎سينا (د
428ق/1037م)، صاحب شفا، قانون، اشارات و بيش از 200 کتاب و رساله ديگر؛ ابوالقاسم
علي‎بن‎حسين مشهور به سيد (شريف) مرتضي و ملقب به علم‎الهدي (د 436ق/1044م)، صاحب
کتابهاي امالي، الشافي و ديوان شعر و ابومحمد حسن‎بن‎موسي نوبختي.
تصوف: ابوعبدالله محمدبن‎خفيف شيرازي (د 371ق/981م)؛ ابواسحاق ابراهيم‎بن‎شيبان
قِرْمَسيني (د 337ق/948م).
پزشکي و رياضي و نجوم: ابوالحسن سنان‎بن‎ثابت (د 331ق/942م)، ابوالحسن احمدبن‎محمد
طبيب طبري (د 366ق/976م) صاحب کتاب المعالجات‎البقراطية؛ علي‎بن‎عباس مجوسي اهوازي
(د 384ق/994م) صاحب دائرةالمعارف بزرگ پزشکي عصر، موسوم به کامل‎الصناعة يا
الکتاب‎الملکي؛ ابوالوفاء محمدبن‎محمد يحيي‎بن‎اسماعيل‎بن‎عباس بوزجاني (د
388ق/998م) صاحب رسالاتي در هندسه و حساب و نجوم که بيشتر آن از ميان رفته است؛
ابوالخير جرايحي، رئيس جرّاحان بيمارستان عضدي بغداد؛ ابواسحق ابراهيم‎بن‎بکوس
(بکس) اعشاري، صاحب کُنّاش کبير و قراباذين؛ ابوالحسين عبدالرحمن‎بن‎عمر منجم و
بيژن پسر رستم کوهي.

مآخذ: آقابزرگ، طبقات اعلام‎الشيعة (القرن‎الرابع)، بيروت، دارالکتب‎العربي، 1390ق،
فهرست؛ ابن‎ابي‎الحديد، ابوحامدبن‎هيةالله، شرح نهج‎البلاغة، به کوشش محمد ابوالفضل
ابراهيم، قاهره، داراحياءالکتب‎العربية، 1960م؛ ابن‎اثير، عزالدين، الکامل بيروت،
دارصادر 1399ق؛ ابن‎اسفنديار، محمدبن‎حسن، تاريخ طبرستان، به کوشش عباس اقبال،
تهران، کلاله خاور، 1320ش؛ ابن‎باويه، محمدبن‎علي، عيون اخبارالرضا، تهران، علميه
اسلاميه؛ ابن‎بلخي، فارسنامه، به کوشش گاي لسترنج و رينولد نيکلسون، ليدن، 1339ق؛
ابن‎تغري بردي، يوسف، النجوم‎الزاهرة، مصر، وزارةالتفافة و‎الارشاد‎القومي؛
ابن‎جوزي، عبدالرحمن، المنتظم، حيدرآباد دکن، دائرةالمعارف‎العثمانية، 1358ق؛
ابن‎حوقل، ابوالقاسم محمد، صورةالارض، بيروت، دارمکتبةالحياة؛ ابن‎خلکان،
احمدبن‎محمد، وفيات‎الاعيان، به کوشش احسان عباس، بيروت، دارصادر، 1398ق؛
ابن‎طقطقي، محمدبن‎علي، تاريخ فخري، ترجمه محمدوحيد گلپايگاني، تهران، بنگاه ترجمه
و نشر کتاب، 1360ش؛ ابن‎عماد، عبدالحي، شذرات‎الذهب، قاهره، مکتبةالقدسي، 1350ق؛
ابوحيان توحيدي، الامتاع والمؤانسه، به کوشش احمد امين و احمدالزين، قاهره،
لجنةالتأليف والترجمة والنشر، 1939م؛ ابوعلي مسکويه، احمدبن‎محمد، تجارب‎الامم، به
کوشش آمدروز، 1332ق، طبع افست؛ اطلس تاريخي ايران، دانشگاه تهران، 1350ش؛ اقبال،
عباس و حسن پيرنيا، تاريخ ايران، تهران، خيام، 1362ش؛ بناکتي، داوودبن‎تاج‎الدين،
تاريخ، به کوشش ر.ن. فراي، ترجمه حسن انوشه، تهران، اميرکبير، 1363ش؛ بيروني،
ابوريحان، تحقيق ماللهند، حيدرآباد دکن، دائرةالمعارف‎العثمانية، 1377ق/1958م؛
بيهقي، علي‎بن‎زيد، تاريخ بيهق، به کوشش احمد بهمنيار، تهران، 1317ش؛ تنوخي، ابوعلي
محسن، نشوارالمحاضرة، به کوشش عبودشالجي، بيروت، دارصادر، 1971م، مقدمه؛ ثعالبي،
ابومنصور، يتيمةالدهر، 1352ق و بيروت، دارالکتاب‎العربي، 3/181، 10/355، 11/398؛
ذهبي، شمس‎الدين محمد، العبر، به کوشش ابوهاجر محمد، بيروت، دارالکتب، العربية،
1405ق؛ روذراوري، ابوشجاع محمد، ذيل تجارب‎الامم، به کوشش هـ ف آمد روز، قاهره،
1334ق؛ شريف رضي، ابوالحسن محد، ديوان، بيروت، مؤسسه اعلمي، صابي، هلال‎بن‎محسن،
الوزراء، به کوشش عبدالستار احمد فراج، داراحياء‎الکتب‎العربية، 1959م؛ همو، رسوم
دارالخلافه، ترجمه محمدرضا شفيعي کدکني، تهران، بنياد فرهنگ ايران، 1346ش؛ همو،
تاريخ، به کوشش هـ ف آمدروز و ش برجليوث، قاهره، 1337ق/1919م، ج 8 (همراه ذيل کتاب
تجارب‎الامم)؛ صاحبي نخجواني، هندوشاه‎بن‎سنجر، تجارب‎السلف، به کوشش عباس اقبال،
تهران، طهوري، 1357ش؛ صفا، ذبيح‎الله، تاريخ ادبيات در ايران، تهران، ابن‎سينا،
1338ش؛ صولي، محمدبن‎يحيي، اخبار‎الراضي، به کوشش ج. هيورث دن، قاهره، مطيعةالصاوي؛
عتبي، ابونصر محمد، تاريخ يميني، ترجمه ناصح‎بن‎ظفر جرفادقاني، به کوشش جعفر شعار،
تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1357ش؛ عوفي، محمد، لباب‎الالباب، به کوشش ادوارد
براون، ليدن، 1906م؛ قزويني رازي، عبدالجليل، النقض، به کوشش جلال‎الدين محدّث
ارموي، تهران، 1371ق؛ قفطي، ابوالحسن علي، اِخبارالعلماء، بيروت، دارالآثار؛ قمي،
حسن‎بن‎محمد، تاريخ قم، ترجمه حسن‎بن‎علي‎بن‎حسن عبدالملک‎قمي، به کوشش جلال‎الدين
تهراني، تهران، توس، 1361ش؛ گرديزي، عبدالحي‎بن‎ضحّاک، تاريخ، به کوشش عبدالحي
حبيبي، تهران، دنياي کتاب، 1363ش؛ ماوردي، علي‎بن‎محمد، الاحکام‎السلطنية، بيروت،
دارالکتب‎العربية، 1405ق؛ متز، آدام، تمدن اسلامي در قرن چهارم هجري، ترجمه عليرضا
ذکاوتي قراگزلو، تهران، اميرکبير، 1362ش؛ مجمل‎التواريخ والقصص، به کوشش محمدتقي
بهار، تهران، کلاله خاور، 1318ش؛ مستوفي، حمدالله، نزهةالقلوب، به کوشش گاي لسترنج،
ليدن، 1331ق؛ همو، تاريخ گزيده، به کوشش عبدالحسين نوايي، تهران، اميرکبير، 1362ش؛
مسعودي، علي‎بن‎حسين، مروج‎الذهب، به کوشش باربيه دومنار، پاريس، 1877م؛ همو،
التنبيه والاشراف، بيروت؛ مقدسي، محمدبن‎احمد، احسن‎التقاسيم، ترجمه علينقي منزوي،
تهران، شرکت مؤلفان و مترجمان، 1361ش؛ مقريزي، تقي‎الدين احمد، السلوک، قاهره،
لجنةتأليف والترجمةوالنشر، 1942م؛ مينورسکي، ولاديمر، «فرمانروايي و قلمرو
ديلميان». بررسيهاي تاريخي، س 1، شمـ 4، دي 1353ش، صص 656، 665، 663؛
نظام‎الملک‎طوسي، حسن‎بن‎علي، ساستنامه، به کوشش جعف شعار، تهران، جيبي، 1358ش؛
همداني، محمدبن‎عبدالملک، تکلمة تاريخ‎الطبري، به کوشش آلبرت يوسف کنعان، بيروت،
المطبعةالکاتوليکية، 1961م؛ ياقوت حموي، ابوعبدالله، معجم‎البلدان. به کوشش
فرديناندووِستنفلد، لايپزيک، 1866-1870.
صادق سجادي

 





/ 415