شماره مقاله:404
آلِ ثاني، سلسلهاي منسوب به ثانيبنمحمد که از اواسط سدة 13ق/19م به تدريج
نيرومند شدند و حکومت شبه جزيرة قَطَر را در دست گرفتند و تاکنون نيز در آنجا فرمان
ميرانند.
نياکان آل ثاني از طريق قبيلة معاضيد منشعب از قبيلة وُهبه که خود از بنبحَنْظَله
جدا گشته است، به بنبتميم نسب ميبرند (حمزه، 140). آنان نخست در شرق نجد
ميزيستند و با آل شيخ و محمدبنعبدالوهاب، از طريق نياي مشترکشان عمروبنمِداد
خويشاوندند. عمروبنمداد دوازدهمين نياي ثانيبنمحمد و دهمين نياي
محمدبنعبدالوهاب است (ابوناب، 85). نياکان اين خاندان در سدة 11ق/17م با
عموزادههايشان خاندان مَعَد و آل بوگواره از روستاي عُشَيْقر در الوَشْم، بخش شرقي
نجد، به حرکت درآمدند و در واحة جَبْرين يا يَبْرين در 200 ميلي جنوب غربي شبه
جزيرة قطر سکني گزيدند، اما اندکي بعد آن ناحيه را ترک گفتند و نخست به اَلسَّکک در
جنوب قطر رفتند و از آنجا به سوي الرُّوَيْس والزُّباره کوچيدند (ابوحاکمه، «رشد
دولتهاي خليج» ، 45؛ ابوناب، 85). چنين مينمايد که خشکسالي عربستان مرکزي در همان
روزگار، سبب مهاجرت آنان از نجد (ابوحاکمه، «تاريخ شرق شبه جزيرة عرب» ، 50) و
مهاجرتهاي متعدّد ديگري شد که تأثير بسياري درآيندة پارهاي از مناطق ساحلي
خليجفارس برجاي نهاد. از آن پس تا سدة 13ق/19م که شبه جزيرة عربستان و کرانههاي
خليجفارس يکي از مهمترين و پرمخاطرهترين دورانهاي سياسي خود را ميگذراندند،
آگاهي چنداني از اين خاندان دردست نيست. استيلاي روبه ضعف امپراتوري عثماني در
منطقه، همراه با افزايش نفوذ بريتانيا در خليجفارس و درياي عمان براي تضمين سلطة
خود بر هند، نيرو گرفتن پارهاي از قبايل و خاندانهاي عرب و بهويژه برآمدن آيين
جديد وهابي که ميرفت تا بخش بزرگي از شبه جزيرة عربستان را به زير سلطه کشد، از
علل مهم تحولات سياسي و جغرافيايي منطقه بوده است. در اواسط سدة 13ق/19م ميان آل
خليفه که از ساليان پيش بر قطر چيره شده بودند، و آل مسعود که در پي تسخير سراسر
شبه جزيرة عربستان بودند، بر سر استيلا بر منطقه نزاع بود تا در 1259ق/1843م
سعوديان چيره شدند و راه را براي آل ثاني هموار ساختند (غرايبه، 1/376). اگرچه
محمدبنثاني سالها پيش از اين تاريخ براي دست يافتن بر بخشهايي از قطر و فرمانروايي
بر آن کوششهاي کرده بود، از اين تاريخ به بعد است که آل ثاني در تاريخ منطقه ظاهر
شدند و پس از طي بيش از يک قرن به يکي از بزرگترين خاندانهاي حاکم در امارت حاشية
سفلاي خليجفارس تبديل گشتند.
1.محمدبنثاني (د 1295ق/1878م). وي پس از پدر به رياست قبيلة معاضيد (قلعه جي، 659)
و رهبري خانواده دست يافت (ابوناب، 86, 85) و برخلاف آل خليفه که قطر را جزء
مستملکات خود ميدانستند، بلافاصله پس از پيروزي سعوديان بر آل خليفه در
1259ق/1843م به اطاعت آنان گردن نهاد. با آنکه آل خليفه در قطر ماندگار شدند و
گفتهاند که محمد از سوي آنان به حکومت دوحه منصوب شد (ابوحاکمه، «رشد دولتهاي
خليج»، 45)، ولي محمد آشکارا دل با سعوديان داشت و بارها کوشيد تا خود را از
استيلاي آل خليفه برهاند (قدوره، 94، 95). شايد هم تهاجم عبداللهبنفيصب سعودي به
قصد غارت قطر در 1275ق/1859م (قائم مقامي، 29) به دعوت محمدبنثاني صورت گرفته
باشد. سرانجام اين کوششها به يک سلسله پيکارها ميان آل ثاني و آل خليفه منجر گرديد.
در 1282ق/1865م محمدبنخليفه به دستياري شيخابوظبي در جنگي دريايي محمدبنثاني را
معلوب کرد و او را واداشت که هر ساله به آل خليفه خراج دهد (زرين قلم، 132). با
اينهمه آل ثاني از مبارزه با سلطة آل خليفه دست برنداشتند. وقتي شيخقاسم پسر
شيخمحمدبنثاني بر ضداستيلاي بحرينيان سر به شورش برداشت، شيخمحمدبنخليفه نيز
برادر خود شيخعلي را به دوحه فرستاد و او دست به کشتار و غارت زد. شيخقاسم براي
صلح به بحرين رفت (1284ق/1867م) ولي شيخمحمدبنخليفه او را به زندان افکند
(ريحاني، 2/270-271). قطريان براي نجات قاسم به بحرين تاختند، ولي در پيکاري دريايي
که در دامسه به وقوع پيوست شکست خوردند و عقب نشستند (همو، 2/271)، اما سرانجام تني
چند از نزديکان شيخ بحرين را اسير کردند و در برابر آزادي آنان، قاسم را از بند
رهاندند (غرايبه، 1/259؛ ابوناب، 87). اندکي بعد شيخمحمدبنخليفه به بهانة جمع
آوري ماليات، و به روايتي به کمک شيخزايد امير ابوظبي، به دوحه تاخت و دست به
کشتار و غارت زد (نشأت، 270؛ ابوناب، 88). کلنل پلي نمايندة انگلستان در خليجفارس
که براي به دست آوردن جاي پايي در قطر مترصد فرصتي بود، دخالت کرد و شيخمحمد را به
عقبنشيني واداشت. بدين ترتيب وي به استقرار «مناسبات اتحاد» با قطر توفيق يافت
(لوتسکي، 225) و براساس پيماني که در 1285ق/1868م با محمدبنثاني منعقد ساخت، مقرر
شد که شيخ به واسطه و ضمانت بريتانيا بحرين خراج دهد و خود در يکي از مناطق ساحلي
سکني گزيند و در امور بحرين دخالت نکند و اختلافاتش را با همسايگان به نمايندة
انگلستان ارجاع دهد و نظر او را بپذيرد و از هر عملي که صلح دريايي را به خطر
اندازد، خودداري ورزد (لاريمر، I/801؛ ابوناب، 89, 88). کلنل پلي همچنين دربارة پي
آمدهاي نقض عهد به شيخ قطر هشدار داد.
دوران حکومت محمدبنثاني، بهويژه پس از عقد قرارداد، با تاريخ زندگي و حکومت پسرش
شيخقاسم سخت درآميخته است، چنانکه به روشني نميتوان پايان دوران حکومت محمد و
آغاز حکومت قاسم را تعيين کرد. اما چنين مينمايد که شيخمحمد پس از 1285ق/1868م،
عملاً رشتة کارها را به پسرش سپرد و حتي گفتهاند که رياست قبيله را نيز به او
واگذاشت (زرکلي، 6/19؛ قس: غرايبه، 1/259). از اينرو شايد رها ساختن ال ثاني از
قيد نفوذ و سلطة آل خليفه به کمک عثمانيان در 1289ق/1872م و انتساب آن به
محمدبنثاني (ابوحاکمه، «رشد دولتهاي خليج»، 45) خالي از تسامح به نظر نميرسد، چه
در آن هنگام شيخقاسم طرف مذاکره با نمايندة عثماني بود نه شيخمحمد و وي حتي سلطة
ترکان را نيز نپذيرفت و به رغم پيمان پسر با آنان، برافراشتن پرچم عثماني بر فراز
خانهاش خودداري کرد (لاريمر، I/802).
2.قاسمبنمحمدبنثاني (د 1331ق/1913م). وي يکي از بزرگترين اميران آل ثاني است که
پس از مبارزات بسيار، در دوحه دولتي مستقل بنياد نهاد. قاسم در روزگاري که پدرش با
آل خليفه درآويخته بود، فعاليتهاي بسياري از خود نشان داد و در پيکار با بحرينيان
شرکت جست. پس از انعقاد پيمان در 1285ق/1868م ميان محمدبنثاني و دولت بريتانيا که
منجر به گوشهنشيني شيخمحمد شد. قاسم نيروي بيشتري يافت و ظاهراً به تشويق و فرمان
پدر، رشتة کارها را در دست گرفت. با اينهمه برخي آغاز حکومت رسمي او را 1293ق/1876م
دانستهاند که از سوي عثمانيان به حکومت دوحه منصوب شد (همو، I/804) و بعضي نيز
تاريخ مرگ محمدبنثاني در 1295ق/1878م را آغاز حکومت قاسم شمردهاند (ابوحاکمه،
«رشد دولتهاي خليج»، 45).
روزگار حکومت قاسم، با فعاليت ترکان عثماني براي تجديد نفوذ خود در کرانههاي جنوبي
خليجفارس، و رقابت با دولت بريتانيا همزمان بود. مدحت پاشا فرماندار بغداد با اين
عقيده که دولت عثماني به جاي متصرفات از دست رفتهاش در اروپا ميبايست خود را در
شرق و سواحل خليجفارس گسترش دهد، تصميم به تصرف نجد، اَحْساء، بحرين، کويت و قطر
گرفت (نشأت، 353). در 1288ق/1871م پس از اشغال احساء و قطيف توسط نيروهاي عثماني و
تعيين عبداللهبنفيصل سعودي به عنوان «قائم مقام» عثماني در نجد، مدحث پاشا ادعا
کرد که مناطقي چون بحرين، قطر، ساحل عمان و سلطاننشين مسقط نيز جزء قلمرو او به
شمار ميرود (کلي، 142)، و اگرچه باب عالي پس از انقراض بريتانيا، به ردّ ادعاي
مدحث پاشا پرداخت، اما پس از مذاکراتي ميان شيخقاسم و هيأت نمايندگي عثماني شيخ
پرچم آن دولت را در قلمرو خود به اهتزاز درآورد، و در ذيقعدة 1289ق/ژانويه 1872م
نيز پادگاني از سربازان عثماني در دوحة تأسيس شد (لاريمر، 1/802-803 قس: 1/260؛
بونداروفسکي، 84). شيخقاسم که براي مقابله با نفوذ بريتانيا به ياري مدحت پاشا
اميدوار شده بود، با عهدهدار شدن نقش رهبري اجتماعي و ديني مردم کوشيد تا آنها را
به اتحاد فراخواند و نزاعهاي قبيلهاي را از ميان بردارد (ابوناب، 91). درواقع
گرايش شديد شيخقاسم به عثمانيان بدان معني بود که موافقت نامة 1285ق/1868م
انگلستان با شيخمحمد از نظر وي ارزش ندارد. در اين زمان شيخقاسم با نيرويي که
يافته بود توانست گامهايي در جهت تثبيت حاکميت خود بردارد، اما کوششهايي همچون
دوباره سازي بنادر زُباره و عُبَيد با مخالفت شديد آل خليفه و مشکل تراشيهاي
انگلستان که شيخقاسم را دست نشاندة خويش نميديد روبهرو شد. از همين روست که برخي
از نمايندگان انگليسي در خليجفارس او را مردي موذي و فاقد ثبان اخلاقي و فرصت طلب
(کرزن، 2/541) و حتي از زمره دزدان دريايي شمردهاند (لاريمر، I/804). با اينهمه،
ستوان فريزر دستيار «نماينده مقيم» بريتانيا که در 1292ق/1875م از دوحه ديدار کرد،
با اعتراف به تزلزلي که به واسطة نفوذ عثمانيان در دوحه بر نيروي انگليس در
خليجفارس وارد آمده، معتقد بود که شيوخ آل ثاني چندان از ترکان دلخوش نيستند، ولي
از بيم اخراج و تبعيد به استانبول، ناخشنودي خويش را آشکار نميسازند (همانجا).
ظاهراً در همين سال بود که عثمانيان به دلايلي تصميم گرفتند نيروهاي خود را از
خليجفارس خارج سازند و شيوخ محلي در مناطق مذکور زيرنظر آن دولت به حکومت پردازند
(نشأت، 358). شايد اين تصميم سبب شده باشد که قاسم به انگلستان و عثماني، خاصه پس
از مرگ پدرش در 1295ق/1878م و رسميت يافتن حکومت او متناقض به نظر ميرسد. اين معني
شايد ناشي از ضعف و قوتي باشد که پي درپي بر سلطة عثماني و انگلستان در خليجفارس
وارد ميشده است. به گزارش لاريمر (I/809) شيخقاسم در ربيعالآخر 1298ق/مارس 1881م
با نمايندة بريتانيا تماس گرفت و از محدوديت قلمرو خويش شکايت کرد، در حاليکه همو
در جاي ديگر گفته است که شيخقاسم در ذيقعدة 1298ق/سپتامبر 1881م به آزار بازرگانان
هندي ـ انگليسي دوحه پرداخت و اگرچه کار به مصالحه انجاميد، اما در سال بعد مراکز
تجاري آنان را بست و به اعتراض بريتانيا توجهي نشان نداد (لاريمر، I/811).
انگليسيان به عنوان مقابله، او را به وارد آوردن خسارت به کالاي اتباع هندي خود
متهم ساختند و وادارش کردند که مبلغي غرامت دهد (ابوناب، 93). ظاهراً در همين هنگام
بود که کلنل راس نمايندة بريتانيا به دولت متبوع خود پيشنهاد کرد که شيخقاسم را به
شناسايي موافقت نامة 1285ق/1868م وادارد، اما حکومت انگليسي هند به اين سبب که چنين
عملي ممکن است مشکلاتي در روابط آنها با عثماني به بار آورد، فقط به پذيرش شفاهيِ
آن موافقتنامه از سوي شيخ بسنده کرد. اين کار به انجام رسيد و سرانجام شيخقاسم به
رغم طرفداري از عثمانيان، پذيرفت که از جنگ دريايي با همسايگان بپرهيزد و اختلافات
خود را با انان به نمايندة بريتانيا ارجاع دهد (لاريمر، I/811). در پي همين موافقت
در محرم 1299ق/دسامبر 1881م قاسم به سبب اختلافي که با امير ابوظبي بر سر
خُورالعَديد داشت، آمادة حمله بر او شد. امّا به توصية نمايندة انگلستان از اين
تصميم بازگشت. همچنين در 1303ق/1886م خواست با پشتيباني عثمانيان خورالعديد را
اشغال کند، ولي اينبار نيز انگليسيان مانع شدند (کلي، 146). با اينهمه به نظر
ميرسد که شيخقاسم چندان به مفاد عهدنامه پايبند نبود، زيرا در 1304ق/1887م
انگليسيان غرامت هنگفتي از او به سبب شرکت در عمليات دريازني بر ضد کشتيهاي بحريني
مطالبه کردند (نشأت، 358). شگفت است که قاسم در همين حال به مخالفت با عثمانيان
برخاست و براي خنثي کردن فعاليت آنها که ميخواستند دفتري گمرکي در قطر بگشايند
دوحه را ترگ گفت (1304ق/1887م). اين کار باعث پريشاني تمور شد و بدويان بنيهاجر
بازار شهر را غارت کردند (لاريمر، I/806). شايد همين معني باعث شده باشد که
شيخابوظبي، بزرگترين امير تحتالحماية عمان مُتَصالحه، که از مدتها پيش با
شيخقاسم اختلاف داشت، قبايل متحد خويش را بر ضد او بسيج کند و گروهي از افراد
قبايل بوشَعر به دوحه بتازند. در يکي از زد و خوردهايي که در اين ميان در گرفت
فرزند شيخقاسم کشته شد. شيخقاسم به رغم آنکه پذيرفته بود اختلافات خود را با
همسايگانش به نمايندة بريتانيا ارجاع دهد، ابتدا از عثمانيان احساء مدد جست و سپس
به دربار استانبول روي آورد، ولي چون در اثر فشار سفير بريتانيا در باب عالي، پاسخ
مساعدي دريافت نکرد (بونداروفسکي، 88). از ابنرشيدامير نجد ياري خواست (کرزن،
2/542) و گويا با ياري ابنسِبْهان نايب ابنرشيد در رياض و عبدالرحمانبنفيصل
دوحه را بازپس گرفت و به الضُفْرَه ولِوي تاخت و دست به قتل و غارت گشود (کلي،
146). اما چون ابنرشيد ياري خويش را قطع کرد و شيخقاسم نتوانست به تنهايي با
قبايلي که امير ابوظبي بسيج کرده بود درآويزد، به قلمرو خود بازگشت (همو، 147). در
اين ميان عثمانيان براي تجديد دوستي با شيخقاسم دست به فعاليت زدند. نافذ پاشا
والي بصره از دوحه ديدار کرد و به شيخ وعدة اعطاي لقب و نشان داد و اندکي بعد نيز
پادگان نظامي عثماني در آنجا برپاي شد (لاريمر، I/806). با اينهمه شيخقاسم هيچ گاه
آشکارا و نستقيم نفوذ عثمانيان را نپذيرفت، و آنگاه که دولت عثماني از اصول سياسي
مدحت پاشا عدول کرد، ترديدي در مخالفت با عثمانيان به خود راه نداد. محمدحافظ پاشا
فرمانده نيروهاي عثماني در احساء نيز به کمک برخي از مخالفان آل ثاني چون قبيلة
عجمان و کويتيها به رهبري شيخمبارک آل صباح به قطر لشکر کشيد و چون به دوحه رسيد
از شيخقاسم خواست که به نزد او آيد. شيخ که در آن وقت خارج از شهر در روستاي
وَجبَه ساکن بود، برادر خود احمد را به نزد پاشا فرستاد و از عدم حضور خود پوزش
خواست، ولي حافظ پاشا خشمناک از اين رفتار، احمد ر با همراهانش توقيف کرد و نيرويي
به وجبه فرستاد. در رمضان 1310ق/مارس 1893م ميان آن دو پيکاري درگرفت و شيخقاسم
نيروهاي عثماني را به سختي درهم شکست (ابوناب، 93, 94). وي پس از اين پيروزي کوشيد
تا عثمانيان را از احساء هم بيرون کند، ولي توفيق نيافت (زرکلي، الاعلام، 6/19).
سلطان عبدالحميد دوم هراسناک از نيرو يافتن شيخقاسم و احتمال شورش سراسري بر ضد
عثمانيان، حافظ پاشا را عزل کرد و نمايندهاي به نزد شيخقاسم فرستاد، اين مذاکره
به صلح انجاميد (ابوناب، 95). در همين روزگار شيخقاسم برآن شد تا به کينخواهي از
آل خليفه که از ديرباز با او سر ناسازگاري داشتند برخيزد. از اينرو به بحرين تاخت
(1311ق/1893م)، ولي به سبب مداخلة ناوگان بريتانيا شکست خورد. غرايبه ميافزايد که
قاسم پس از امضاي معاهدة صلح بازگشت (1/260).
در 1313ق/1895م آلبنعليدر اثر کشمکش با آل خليفه، حاکمان بحرين، به قاسم پناه
بردند و با تأييد فوزي پاشا در زُباره سکني گزيدند. ويلسون نمايندة بريتانيا که از
اين امر بسيار ناخشنود بود، چون از گفتگو با باب عالي نتيجهاي نگرفت و شيخقاسم
نيز از اخراج آنها خودداري کرد، کشتيهاي آلبنعليرا با کشتيهاي خود به بحرين برد.
آلبنعليدر مقابل، تدارک جنگ ديدند، اما شيخعيسي آل خليفه از انگليسيان ياري
خواست. انگليسيان نيز به زباره تاختند و انجا را ويران ساختند (زرين قلم، 155، 156؛
قائم مقامي، 85). نيز گفتهاند که انگلستان به حمايت از حکمران بحرين که مدعي کنترل
بخش شمال غربي شبه جزيرة قطر بود دست به اين حمله زد و آباديهاي ساحلي آنجا و تمام
قايقهاي ماهيگيري و صيد مرواريد را منهدم ساخت (بونداروفسکي، 88). اين وقايع موجب
تضعيف نفوذ عثمانيها در کرانههاي جنوبي خليجفارس شد، تا جايي که وقتي در
1322ق/1904م با سعوديها بر سر قصيم به مذاکره پرداختند و احمد، برادر قاسم، بر او
شوريد، عثمانيها از ياري شيخقاسم ناتوان ماندند و ابنسعود به ياري او برخاست
(فيلبي، 249). ضعف عثماني سرانجام در 1331ق/1913م منجر به امضاي قراردادي ميان اين
دولت و انگلستان شد که به موجب آن عثمانيان از حقوق خود در کويت، بحرين، قطر، مسقط
و عمان چشم پوشيدند (ريحاني، 2/178). با اينهمه انگلستان نتوانست در قطر جاي
عثمانيان را اشغال کند و روابط اين دولت با آل ثاني تا وقتي که شيخقاسم زنده بود و
به زعم عثمانيان به عنوان «قائم مقام» آنها حکم ميراند، هيچ گاه به گرمي نگراييد.
شيخقاسم سرانجام در 1331ق/1913م پس از 111 سال عمر (فيلبي، 269) و به قولي 115 سال
(زرکلي، شبه جزيره، 1/66) درگذشت و در روستاي واصل در 20 کيلومتري شمال دوحه به خاک
سپرده شد.
3.عبداللهبنقاسم (حکومت: 1331-1369ق/1913-1950م)، بلافاصله پس از مرگ پدر رشتة
کارها را در دست گرفت. اما چون نفوذ و نيروي او را نداشت، خاصه به سبب ضعف روزافزون
سلطة عثماني بر شبه جزيرة عربستان، نتوانست استقلالي را که پدرش به دست اورده بود
نگاه دارد (ابوحاکمه، «رشد دولتهاي خليج»، 45). پس از اغاز جنگ جهاني اول و ورود
دولت عثماني به جبهة دول مرکزي (1334ق/1916م) بريتانيا فرصتي به دست آورد تا نفوذ
خود را در کرانههاي خليجفارس تثبيت کند و آنچه را در برخي جايها تا به حال
نتوانسته بود کسب کند، با نيروي نظامي به دست آوَرَد. از اينرو قايقهاي توپدار خود
را به قطر فرستاد و پرسي کاکس نمايندة بريتانيا مقيم در خليجفارس نيز شيخعبدالله
را به امضاي پيمان تحتالحمايگي که سالها پيش اميران عمان و بحرين امضاء کرده بودند
واداشت (ابوناب، 105-106). براساس اين پيمان که در 1334ق/1916م به امضاء رسيد، تمام
روابط خارجي و حق اعطاي امتيازات به بريتانيا واگذار شد و اين دولت حتي به طور
غيررسمي بر سياست داخلي قطر نيز حق نظارت يافت (ابوحاکمه، «رشد دولتهاي خليج»، 46).
پيمان ياد شده در 1353ق/1934م تجديد شد (بيربي، 242) که يکي از مهمترين پي آمدهاي
آن پس از کشف نفت در قطر آشکار گشت. چه در 1354ق/1935م امتياز اکتشاف و استخراج نفت
به مدت 75 سال شمسي ـ تا 2010م/(1431ق) ـ به شركت انگليسي نفت قطر که شاخهاي از
شرکت انگليسي نفت عراق بوده داده شد (غرايبه، 1/260؛ بيربي، 239، 240). در
1356ق/1937م اگرچه ظاهراً در اثر فشار شيخعبدالله، زباره که سالها بر سر مالکيت آن
ميان آل خليفه و آل ثاني اختلاف بود به قطر منضم شد (قدوره، 95؛ ابوحاکمه، «رشد
دولتهاي خليج»، 46)، ولي نفوذ حاکمان محلي به اندازهاي ضعيف شده بود که گفتهاند
قطر در اين روزگار چيزي چيزي به عنوان دستگاه حکومت نداشت (داک آنتوني، 69). با
اينهمه امور داخلي بيشتر به دست حَمَد پسر عبدالله، به عنوان قائم مقام حاکم و
وليعهد او اداره ميشد، تا جايي که مردم گاه فراموش ميکردند که شيخعبدالله حاکم
رسمي است. شيخحمد عملاً حاکم قطر بود (دوفاکتو) و پسرش شيخخليفه وليعهد او به
شمار ميآمد. در آن وقت دوحه هنوز مرکزيت نيافته بود و ادارات دولتي و دفتر
نمايندگي انگلستان در شقوب، نزديک دوحه، مستقر بود و شيخ نيز خود درآنجا ميزيست
(هي، 108, 110). شيخحَمَد در 1367ق/1948م درگذشت و چون وليعهد و حاکم قطر براساس
معاهدة تحتالحمايگي ميبايست با نظارت و تأييد دولت بريتانيا انتخاب شود
(ابوحاکمه، «رشد دولتهاي خليج»، 46)، اين دولت شيخخليفه پسر شيخحمد را به بهانة
جواني از ولايتعهدي دور کرد و شيخعلي پسر شيخعبدالله را به ولايتعهدي نشاند
(ابوناب، 112). 2 سال بعد شيخعبدالله به نفع پسرش علياز حکومت کناره گرفت و رشتة
کارها را به او سپرد (هي، 108) و سرانجام در 1377ق/1957م درگذشت (غرايبه، 1/260) و
در ريان به خاک سپرده شد (ابوناب، 113).
4.عليبنعبدالله (حکومت: 1369-1380ق/1950-1960م)، با کوششهاي دولت انگلستان به
ولايتعهدي و سپس حکومت دست يافت و همواره به معاهدة تحتالحمايگي وفادار ماند و هيچ
گاه اجازه نداد که دولتهاي ديگر در قطر نمايندگي سياسي تأسيس کنند (نشأت، 502).
انگلستان نيز علاوه بر تعيين يک نمايندة سياسي، مشاور مالي ويژهاي براي حاکم، يک
مشاور نظامي که فرماندهي نيروهاي مسلح را نيز به عهده داشت، و يک تن به عنوان رئيس
تشکيلات امنيت داخلي در قطر به کار گماشت (داک آنتوني، 70). در 1368ق/1949م قطر
نخستين امارتي بود که به کاوشهاي نفتي در دريا دست زد و امتياز آن را به شرکتي
انگليسي که در خشکي مشغول استخراج بود نداد. اختلافي که به اين سبب پيش آمد و در
کميتة داري دوحه در 1370ق/1951م مطرح شد و شرکت اکتشاف دريايي نفت شِل امتياز آن را
به دست اورد (بيربي، 241؛ قس: غرايبه، 1/260). در آن زمان بخشي از عايدات نفتي به
قطر تعلق داشت. اما چنين مينمايد که در پي مبارزات ملت ايران با شرکت نفت ايران و
انگليس و ملي شدن صنعت نفت اين کشور، شرکتهاي انگليس براي جلوگيري از سرايت آتش
مخالفتي که در کرانة شمالي خليجفارس برخاسته بود از 1371ق/1952م درآمد نفت را با
قطر بالمناصفه تقسيم کردند (همو، 2429. شيخعلي که کمتر به ادارة امور حکومتي
اشتغال و علاقه داشت و بيشتر وقت خود را در کتابخانهاش ميگذرانيد (داک آنتوني،
72) و کتابخانة عمومي بزرگي هم در قطر ايجاد کرد (قلعه جي، 663)، سرانجام در
ربيعالآخر 1380ق/اکتبر 1960م به نفع پسرش احمد از حکومت کناره گرفت («خاورميانه و
شمال آفريقا »، 595).
5.احمدبنعلي(حکومت: 1380-139ق/1960-1972م)، پس از استعفاي پدر رشته کارها را در
دست گرفت، ولي او هم علاقهاي به امور کشوري نداشت و اوقات خود را در کتابخانه (داک
آنتوني، 72) يا به شکار و تيراندازي و سفرهاي تفريحي به کرانههاي جنوبي ايران
ميگذراند (جناب، 112). در همين تاريخ پيران آل ثاني تصميم گرفتند که پس از مرگ يا
استعفاي احمد، قدرت را به شاخة حمدبنعبدالله منتقل سازند (داک آنتوني، 79). از
اينرو در ربيعالآخر 1380ق/اکتبر 1960م خليفهبنحمد را به ولايتعهدي برگزيدند و
او با همين عنوان، پستهاي حساسي چون رياست پليس، رياست آموزش، وزارت اقتصاد و
بالاخره نخست وزيري (1390ق/1970م) را در دست گرفت.
قطر در اين روزگار يکي از 9 امارتي بود که به انديشة تأسيس امارت متحدة عربي افتاد
و شيخخليفه در اين راه بسيار کوشيد و در مذاکرات شرکت جست. ولي اختلافاتي که در
ميانه پديدار شد باعث گشت که قطر راه خود را از آنها جدا سازد (کيهان، مورخ
3/12/1354ش). يکي از مهمترين وقايع سياسي اين روزگار اعلام استقلال قطر (8 رجب
1391ق/اول سپتامبر 1971م) و الغاء تحتالحمايگي آن بود («خاورميانه ...»، 595). قطر
در همان سال به عضويت اتحادية عرب و سازمان ملل متحد درآمد (ملاح، 16). نخستين
قانون اساسي موقت قطر نيز در 5 فصل و 77 ماده در همين روزگار تدوين شد و در سفر
1391ق/مارس 1971م به امضاي شيخاحمد رسيد (قدوره، 6). براساس اين قانون ميبايست
شورايي متشکل از وزراي دهگانه يعني اعضاي منتخب خاندان حاکم و 20 عضو انتخابي از
ميان 40 کانديداي مردم تأسيس شود، اما اين شورا در روزگار حکومت شيخاحمد هرگز
تشکيل نشد (داک آنتوني، 70). ظاهراً بروز شايعاتي مبني بر احتمال عزل خليفه از
ولايتعدي و انتصاب شيخعبدالعزيز پسر شيخاحمد، و نيز عدم تشکيل شوراي مذکور که
مورد علاقة شيخخليفه بود، او را واداشت که در غياب شيخاحمد که مشغول گذراندن
تعطيلات در ايران بود (همو، 79، 82) دست به کودتا زند و او را از حکومت ساقط کند
(محرم 1392ق/فورية 1972م). اقدام شيخخليفه تقريباً با هيچ مخالفتي روبهرو نشد.
شيخاحمد پس از سقوط به عنوان پناهندة سياسي به دوبي رفت (همو، 84).
اعضاي خاندان آل ثاني علاوه بر مقام امارت قطر، قسمت اعظم مشاغل حساس کشور و
کرسيهاي شوراي وزيران را به خود اختصاص دادهاند.
مآخذ: بونداروفسکي، گريگوري، برتري جويان و امپراياليستها در خليجفارس، ترجمة م.
زمان زاده، تهران، ابوريحان، 1361ش؛ بيربي، ژان ژاک، جزيرهالعرب، ترجمه به عربي
نجده هاجر و سعيدالغز، بيروت، المکتبالتجاري للطباعه والتوزيع والنشر، 1960م؛
جناب، محمدعلي، خليجفارس، آشنايي با امارت آن، تهران، 1349ش؛ حمزه، فؤاد، قلب
جزيرهالعرب، رياض، مکتبهالنصرالحديثه، 1388ق/1968م؛ داک آنتوني، جان، امارات
خليجفارس، ترجمة مهدي مظفري، تهران، پژوهشگاه علوم انساني، 1357ش؛ ريحاني، امين،
ملوکالعرب، بيروت، داالريحاني، 1967م؛ زرکلي، خيرالدين، الاعلام، بيروت، دارالعلم
للملايين، 1984م؛ همو، شبه جزيرهفيعهدالملکعبدالعزيز، بيروت، دارالعلم للملايين،
1985م؛ زرين قلم، علي، سرزمين بحرين، تهران، سيروس، 1337ش؛ غرايبه، محمود
عبدالکريم، مقدمة تاريخالعربالحديث، جامعة دمشق، 1380ق/1960م؛ قائم مقامي،
جهانگير، بحرين و مسائل خليجفارس، تهران، طهوري، 1341ش؛ قدوره، زاهيه،
تاريخالعربالحديث، بيروت، دارالنهضهالعربيه، 1405ق، قلعه جي، قدري،
الخليجالعربي، بيروت، دارالکاتبالعربي، 1385ق/1965م؛ کرزن، جرج، ايران و قضية
ايران، ترجمة غلامعلي وحيد مازندراني، تهران، مرکز انتشارات علمي و فرهنگي، 1362ش؛
کلي، جي، بي، الحدودالشرقيه، شبهالجزيرهالعربيه، ترجمه به عربي خيري حمّاد،
بيروت، دارالمکتبهالحياه، 1971م؛ کيهان (روزنامه) مورخ 3/12/1354 و 14/6/1356ش؛
لوتسکي، و، تاريخ عرب در قرون جديد، ترجمة پرويز بابايي، تهران، چاپار، 1349ش،
نشأت، صادق، تاريخ سياسي خليجفارس، تهران، کانون کتاب، نيز:
Abu Hakima, Ahmad, History of Eastern Arabia, Beirut, Khayats, 1965; Id, »The
Development of the Gulf States«, in The Arabian Peninsula, ed. D, Hopwood, 1972;
Abu Nab, Ibrahim, Qatar, A Story of State Building, 1977; Hay, Rupert, The
Persia Gulf States. Washington, D. C., The Middle East Institute, 1959; Lorimer,
J. G., Gazetteer of the Persian Gulf, O'man and Central Arabia, Calcutta, 1915;
Mallakh, Ragaei, QATAR, London, 1979; The Middle East and North Africa
1984-1985, London, 1984; Ohiby, John, Sa'udi Arabia, Beirut, 1968.
صادق سجادي