گر دولت وصالت خواهد دري گشودن
عشق و شباب و رندي مجموعه مراد است92
شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست
حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآي
باشد که گوي عيشي در اين جهان توان زد94
سرها بدين تخيل بر آستان توان زد91
چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد
گر راه زن تو باشي صد کاروان توان زد 93
باشد که گوي عيشي در اين جهان توان زد94
باشد که گوي عيشي در اين جهان توان زد94
غزل 155
اگر روم ز پي اش فتنهها برانگيزد
و گر به رهگذري يک دم از وفاداري
و گر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس
من آن فريب که در نرگس تو ميبينم
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
تو عمر خواه و صبوري که چرخ شعبده باز
بر آستانه تسليم سر بنه حافظ
که گر ستيزه کني روزگار بستيزد
ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد
چو گرد در پي اش افتم چو باد بگريزد
ز حقه دهنش چون شکر فروريزد
بس آب روي که با خاک ره برآميزد
کجاست شيردلي کز بلا نپرهيزد
هزار بازي از اين طرفهتر برانگيزد
که گر ستيزه کني روزگار بستيزد
که گر ستيزه کني روزگار بستيزد
غزل 156
به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند
به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز
هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکي
هزار نقد به بازار کانات آرند
دريغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هواي ديار ما نرسد
تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد
کسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
به يار يک جهت حق گزار ما نرسد
به دلپذيري نقش نگار ما نرسد
يکي به سکه صاحب عيار ما نرسد
که گردشان به هواي ديار ما نرسد
که گردشان به هواي ديار ما نرسد