غزل 168
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
به لابه گفت شبي مير مجلس تو شوم
پيام داد که خواهم نشست با رندان
رواست در بر اگر ميطپد کبوتر دل
بدان هوس که به مستي ببوسم آن لب لعل
به کوي عشق منه بيدليل راه قدم
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
دريغ و درد که در جست و جوي گنج حضور
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
بسوختيم در اين آرزوي خام و نشد
شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد
بشد به رندي و دردي کشيم نام و نشد
که ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد113
شدم خراب جهاني ز غم تمام و نشد
بسي شدم به گدايي بر کرام و نشد
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
غزل 169
ياري اندر کس نميبينيم ياران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي کجاست
کس نميگويد که ياري داشت حق دوستي
لعلي از کان مروت برنيامد سالهاست
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
گوي توفيق و کرامت در ميان افکندهاند
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغي برنخاست
زهره سازي خوش نميسازد مگر عودش بسوخت
حافظ اسرار الهي کس نميداند خموش
از که ميپرسي که دور روزگاران را چه شد
دوستي کي آخر آمد دوستداران را چه شد
خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد114
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد
مهرباني کي سر آمد شهرياران را چه شد115
کس به ميدان در نميآيد سواران را چه شد
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
کس ندارد ذوق مستي ميگساران را چه شد
از که ميپرسي که دور روزگاران را چه شد
از که ميپرسي که دور روزگاران را چه شد