غزل 179
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
من ار چه در نظر يار خاکسار شدم
چو پرده دار به شمشير ميزند همه را
چه جاي شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است 139
سرود مجلس جمشيد گفتهاند اين بود
غنيمتي شمر اي شمع وصل پروانه140
توانگرا دل درويش خود به دست آور141
بدين رواق زبرجد نوشتهاند به زر
ز مهرباني جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند137
کسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند138
چو بر صحيفه هستي رقم نخواهد ماند
که جام باده بياور که جم نخواهد ماند
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
که جز نکويي اهل کرم نخواهد ماند142
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
غزل 180
اي پسته تو خنده زده بر حديث قند
طوبي ز قامت تو نيارد که دم زند
خواهي که برنخيزدت از ديده رود خون
گر جلوه مينمايي و گر طعنه ميزني
ز آشفتگي حال من آگاه کي شود
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
جايي که يار ما به شکرخنده دم زند
حافظ چو ترک غمزه ترکان نميکني144
داني کجاست جاي تو خوارزم يا خجند
مشتاقم از براي خدا يک شکر بخند
زين قصه بگذرم که سخن ميشود بلند
دل در وفاي صحبت رود کسان مبند
ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند143
آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند
تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند
اي پسته کيستي تو خدا را به خود مخند
داني کجاست جاي تو خوارزم يا خجند
داني کجاست جاي تو خوارزم يا خجند