غزل 183
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
اين همه شهد و شکر کز سخنم ميريزد
همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود148
که ز بند غم ايام نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
مستحق بودم و اينها به زکاتم دادند
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند
که ز بند غم ايام نجاتم دادند
که ز بند غم ايام نجاتم دادند
غزل 184
دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
آسمان بار امانت نتوانست کشيد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد
آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع
کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
با من راه نشين باده مستانه زدند
قرعه کار به نام من ديوانه زدند
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند149
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
غزل 185
نقدها را بود آيا که عياري گيرند
مصلحت ديد من آن است که ياران همه کار
خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقي
قوت بازوي پرهيز به خوبان مفروش
يا رب اين بچه ترکان چه دليرند به خون
رقص بر شعر تر و ناله ني خوش باشد
حافظ ابناي زمان را غم مسکينان نيست
زين ميان گر بتوان به که کناري گيرند150
تا همه صومعه داران پي کاري گيرند
بگذارند و خم طره ياري گيرند
گر فلکشان بگذارد که قراري گيرند
که در اين خيل حصاري به سواري گيرند
که به تير مژه هر لحظه شکاري گيرند
خاصه رقصي که در آن دست نگاري گيرند
زين ميان گر بتوان به که کناري گيرند150
زين ميان گر بتوان به که کناري گيرند150