حسن مه رويان مجلس گر چه دل ميبرد و دين
بر در شاهم گدايي نکتهاي در کار کرد
رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار
در شب قدر ار صبوحي کردهام عيبم مکن
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود
بحث ما در لطف طبع و خوبي اخلاق بود
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
دستم اندر دامن ساقي سيمين ساق بود204
سرخوش آمد يار و جامي بر کنار طاق بود
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود
غزل 207
ياد باد آن که سر کوي توام منزل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
دل چو از پير خرد نقل معاني ميکرد
آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است
در دلم بود که بي دوست نباشم هرگز
دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
راستي خاتم فيروزه بواسحاقي
ديدي آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود
ديده را روشني از خاک درت حاصل بود
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
عشق ميگفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن سوز و نيازي که در آن محفل بود
چه توان کرد که سعي من و دل باطل بود
خم مي ديدم خون در دل و پا در گل بود
مفتي عقل در اين مسله لايعقل بود
خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود
که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود
که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود
غزل 208
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندي
خيره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق
دولت از مرغ همايون طلب و سايه او
گر مدد خواستم از پير مغان عيب مکن
شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود205
گر تو بيداد کني شرط مروت نبود
آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود
تيره آن دل که در او شمع محبت نبود
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود205
شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود205