غزل 211
دوش ميآمد و رخساره برافروخته بود
رسم عاشق کشي و شيوه شهرآشوبي
جان عشاق سپند رخ خود ميدانست
گر چه ميگفت که زارت بکشم ميديدم
کفر زلفش ره دين ميزد و آن سنگين دل
دل بسي خون به کف آورد ولي ديده بريخت2
يار مفروش به دنيا که بسي سود نکرد
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسي ز که آموخته بود
تا کجا باز دل غمزدهاي سوخته بود
جامهاي بود که بر قامت او دوخته بود
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود
که نهانش نظري با من دلسوخته بود
در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود
يا رب اين قلب شناسي ز که آموخته بود
يا رب اين قلب شناسي ز که آموخته بود
غزل 212
يک دو جامم دي سحرگه اتفاق افتاده بود
از سر مستي دگر با شاهد عهد شباب
در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير3
ساقيا جام دمادم ده که در سير طريق4
اي معبر مژدهاي فرما که دوشم آفتاب
نقش ميبستم که گيرم گوشهاي زان چشم مست
گر نکردي نصرت دين شاه يحيي از کرم
حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان مينوشت
طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود
و از لب ساقي شرابم در مذاق افتاده بود
رجعتي ميخواستم ليکن طلاق افتاده بود
عافيت را با نظربازي فراق افتاده بود
هر که عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود
در شکرخواب صبوحي هم وثاق افتاده بود
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود
طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود
طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود