ز دست شاهد نازک عذار عيسي دم
جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل
چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار
به باغ تازه کن آيين دين زردشتي 17
بخواه جام صبوحي به ياد آصف عهد
بود که مجلس حافظ به يمن تربيتش
هر آن چه ميطلبد جمله باشدش موجود
شراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود
ولي چه سود که در وي نه ممکن است خلود
سحر که مرغ درآيد به نغمه داوود
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
وزير ملک سليمان عماد دين محمود18
هر آن چه ميطلبد جمله باشدش موجود
هر آن چه ميطلبد جمله باشدش موجود
غزل 220
از ديده خون دل همه بر روي ما رود
ما در درون سينه هوايي نهفتهايم
خورشيد خاوري کند از رشک جامه چاک
بر خاک راه يار نهاديم روي خويش
سيل است آب ديده و هر کس که بگذرد
ما را به آب ديده شب و روز ماجراست
حافظ به کوي ميکده دايم به صدق دل
چون صوفيان صومعه دار از صفا رود
بر روي ما ز ديده چه گويم چهها رود
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر روي ما رواست اگر آشنا رود
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
زان رهگذر که بر سر کويش چرا رود
چون صوفيان صومعه دار از صفا رود
چون صوفيان صومعه دار از صفا رود
غزل 221
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
چو ماه نو ره بيچارگان نظاره
شب شراب خرابم کند به بيداري
طريق عشق پرآشوب و فتنه است اي دل
بيفتد آن که در اين راه با شتاب رود
ور آشتي طلبم با سر عتاب رود
زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
وگر به روز شکايت کنم به خواب رود
بيفتد آن که در اين راه با شتاب رود
بيفتد آن که در اين راه با شتاب رود