خوي کرده ميخرامد و بر عارض سمن
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
از شرم روي او عرق ژاله ميرود،
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
غزل 227
گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
رندي آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض
اسم اعظم بکند کار خود اي دل خوش باش
عشق ميورزم و اميد که اين فن شريف
چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود
حيواني که ننوشد مي و انسان نشود26
ور نه هر سنگ و گلي لل و مرجان نشود
که به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود
چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود
چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود