غزل 235
زهي خجسته زماني که يار بازآيد
به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم
اگر نه در خم چوگان او رود سر من
مقيم بر سر راهش نشستهام چون گرد
دلي که با سر زلفين او قراري داد
چه جورها که کشيدند بلبلان از دي
ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ
که همچو سرو به دستم1) نگار بازآيد
به کام غمزدگان غمگسار بازآيد
بدان اميد که آن شهسوار بازآيد
ز سر نگويم و سر خود چه کار بازآيد
بدان هوس که بدين رهگذار بازآيد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآيد
به بوي آن که دگر نوبهار بازآيد
که همچو سرو به دستم1) نگار بازآيد
که همچو سرو به دستم1) نگار بازآيد
غزل 236
اگر آن طاير قدسي ز درم بازآيد
دارم اميد بر اين اشک چو باران که دگر
آن که تاج سر من خاک کف پايش بود
خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز
گر نثار قدم يار گرامي نکنم
کوس نودولتي از بام سعادت بزنم
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآيد36
همتي تا به سلامت ز درم بازآيد
همتي تا به سلامت ز درم بازآيد
عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد
برق دولت که برفت از نظرم بازآيد35
از خدا ميطلبم تا به سرم بازآيد
شخصم ار بازنيايد خبرم بازآيد
گوهر جان به چه کار دگرم بازآيد
گر ببينم که مه نوسفرم بازآيد
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتي تا به سلامت ز درم بازآيد