غزل 249
اي صبا نکهتي از خاک ره يار بيار
نکتهاي روح فزا از دهن دوست بگو
تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام
به وفاي تو که خاک ره آن يار عزيز
گردي از رهگذر دوست به کوري رقيب
خامي و ساده دلي شيوه جانبازان نيست
شکر آن را که تو در عشرتي اي مرغ چمن
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بي دوست
روزگاريست که دل چهره مقصود نديد
دلق حافظ به چه ارزد به مياش رنگين کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نامهاي خوش خبر از عالم اسرار بيار
شمهاي از نفحات نفس يار بيار
بي غباري که پديد آيد از اغيار بيار
بهر آسايش اين ديده خونبار بيار
خبري از بر آن دلبر عيار بيار
به اسيران قفس مژده گلزار بيار
عشوهاي زان لب شيرين شکربار بيار
ساقيا آن قدح آينه کردار بيار
وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار
وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار
غزل 250
روي بنماي و وجود خودم از ياد ببر
ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا
زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات
سينه گو شعله آتشکده فارس بکش
دولت پير مغان باد که باقي سهل است
سعي نابرده در اين راه به جايي نرسي
روز مرگم نفسي وعده ديدار بده
دوش ميگفت به مژگان درازت بکشم
حافظ انديشه کن از نازکي خاطر يار
برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
اي دل خام طمع اين سخن از ياد ببر
ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر80
ديگري گو برو و نام من از ياد ببر
مزد اگر ميطلبي طاعت استاد ببر81
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر
برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر
برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر