چه جاي گفته خواجو و شعر سلمانست
صوف برکش ز سر و باده صافي درکش
دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش
ميل رفتن مکن اي دوست دمي با ما باش
رفته گير از برم وز آتش و آب دل و چشم
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير
که شعر حافظ بهتر ز شعر خوب ظهير
سيم درباز و به زر سيمبري در بر گير
بخت گو پشت مکن روي زمين لشکر گير
بر لب جوي طرب جوي و به کف ساغر گير
گونهام زرد و لبم خشک و کنارم تر گير
که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير
که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير
غزل 258
هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز
روندگان طريقت ره بلا سپرند 95
غم حبيب نهان به ز گفت و گوي رقيب
اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست
چه گويمت که ز سوز درون چه ميبينم
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگيخت
که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز
ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز
که نيست سينه ارباب کينه محرم راز
من آن نيم که از اين عشقبازي آيم باز
ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز
که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز
که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز