غلام آن کلماتم که آتش انگيزد
فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمي
بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت107
ميان عاشق و معشوق هيچ حال نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز109
نه آب سرد زند در سخن بر آتش تيز
که جز ولاي توام نيست هيچ دست آويز
که در مقام رضا باش و از قضا مگريز108
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز109
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز109
غزل 267
اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس110
منزل سلمي که بادش هر دم از ما صد سلام
محمل جانان ببوس آن گه به زاري عرضه دار
من که قول ناصحان را خواندمي قول رباب
عشرت شبگير کن مي نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشناييهاست با مير عسس 112
بوسه زن بر خاک آن وادي و مشکين کن نفس
پرصداي ساربانان بيني و بانگ جرس 111
کز فراقت سوختم اي مهربان فرياد رس
گوشمالي ديدم از هجران که اينم پند بس
شب روان را آشناييهاست با مير عسس 112
شب روان را آشناييهاست با مير عسس 112