گفتم از گوي فلک صورت حالي پرسم
گفتمش زلف به خون که شکستي گفتا
حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس120
گفت آن ميکشم اندر خم چوگان که مپرس
حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس120
حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس120
غزل 272
بازآي و دل تنگ مرا مونس جان باش
زان باده که در ميکده عشق فروشند
در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالک122
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
تا بر دلش از غصه غباري ننشيند
حافظ که هوس ميکندش جام جهان بين
گو در نظر آصف جمشيد مکان باش
وين سوخته را محرم اسرار نهان باش
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش121
جهدي کن و سرحلقه رندان جهان باش
گو ميرسم اينک به سلامت نگران باش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
اي سيل سرشک از عقب نامه روان باش
گو در نظر آصف جمشيد مکان باش
گو در نظر آصف جمشيد مکان باش
غزل 273
اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش
شکنج زلف پريشان به دست باد مده
گرت هواست که با خضر همنشين باشي
زبور عشق نوازي نه کار هر مرغيست
طريق خدمت و آيين بندگي کردن
دگر به صيد حرم تيغ برمکش زنهار126
تو شمع انجمني يک زبان و يک دل شو
کمال دلبري و حسن در نظربازيست
خموش حافظ و از جور يار ناله مکن
تو را که گفت که در روي خوب حيران باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش 123 و 124
مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش
نهان ز چشم سکندر چو آب حيوان باش 125
بيا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش
خداي را که رها کن به ما و سلطان باش
و از آن که با دل ما کردهاي پشيمان باش
خيال و کوشش پروانه بين و خندان باش
به شيوه نظر از نادران دوران باش
تو را که گفت که در روي خوب حيران باش
تو را که گفت که در روي خوب حيران باش