تو خفتهاي و نشد عشق را کرانه پديد
جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد
بدين شکسته بيت الحزن که ميآرد
بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بيدل ز مکر و دستانش
تبارک الله از اين ره که نيست پايانش
که جان زنده دلان سوخت در بيابانش
نشان يوسف دل از چه زنخدانش
که سوخت حافظ بيدل ز مکر و دستانش
که سوخت حافظ بيدل ز مکر و دستانش
غزل 281
يا رب اين نوگل خندان که سپردي به منش
گر چه از کوي وفا گشت به صد مرحله دور
گر به سرمنزل سلمي رسي اي باد صبا
به ادب نافه گشايي کن از آن زلف سياه
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
در مقامي که به ياد لب او مي نوشند
عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است147
آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش
ميسپارم به تو از چشم حسود چمنش
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
چشم دارم که سلامي برساني ز منش 145
جاي دلهاي عزيز است به هم برمزنش
محترم دار در آن طره عنبرشکنش
سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش 146
هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش
آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش
آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش
غزل 282
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
نگاري چابکي شنگي کلهدار148
ز تاب آتش سوداي عشقش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گيرم در آغوش
بت سنگين دل سيمين بناگوش
ظريفي مه وشي ترکي قباپوش
به سان ديگ دايم ميزنم جوش
گرش همچون قبا گيرم در آغوش
گرش همچون قبا گيرم در آغوش