اگر پوسيده گردد استخوانم
دل و دينم دل و دينم ببردهست
دواي تو دواي توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
نگردد مهرت از جانم فراموش
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
لب نوشش لب نوشش لب نوش
لب نوشش لب نوشش لب نوش
غزل 283
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
شد آن که اهل نظر بر کناره ميرفتند
به صوت چنگ بگوييم آن حکايتها
شراب خانگي ترس محتسب خورده
ز کوي ميکده دوشش به دوش ميبردند
دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات
محل نور تجليست راي انور شاه150
بجز ثناي جلالش مساز ورد ضمير
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گداي گوشه نشيني تو حافظا مخروش 151
که دور شاه شجاع است مي دلير بنوش
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
که از نهفتن آن ديگ سينه ميزد جوش
به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش
امام شهر که سجاده ميکشيد به دوش
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش 149
چو قرب او طلبي در صفاي نيت کوش
که هست گوش دلش محرم پيام سروش
گداي گوشه نشيني تو حافظا مخروش 151
گداي گوشه نشيني تو حافظا مخروش 151
غزل 284
هاتفي از گوشه ميخانه دوش
لطف الهي بکند کار خويش
اين خرد خام به ميخانه بر
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
گوش من و حلقه گيسوي يار
روي من و خاک در مي فروش
گفت ببخشند گنه مي بنوش
مژده رحمت برساند سروش
تا مي لعل آوردش خون به جوش
هر قدر اي دل که تواني بکوش 152
نکته سربسته چه داني خموش
روي من و خاک در مي فروش
روي من و خاک در مي فروش