شکر چشم تو چه گويم که بدان بيماري
در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست
ميرود حافظ بيدل به تولاي تو خوش
مي کند درد مرا از رخ زيباي تو خوش
ميرود حافظ بيدل به تولاي تو خوش
ميرود حافظ بيدل به تولاي تو خوش
غزل 288
کنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوش
الا اي دولتي طالع که قدر وقت ميداني
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبري باريست
عروس طبع را زيور ز فکر بکر ميبندم
شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلي بستان
مياي در کاسه چشم است ساقي را بناميزد
به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
که شنگولان خوش باشت بياموزند کاري خوش
معاشر دلبري شيرين و ساقي گلعذاري خوش
گوارا بادت اين عشرت که داري روزگاري خوش
سپندي گو بر آتش نه که دارد کار و باري خوش
بود کز دست ايامم به دست افتد نگاري خوش
که مهتابي دل افروز است و طرف لاله زاري خوش
که مستي ميکند با عقل و ميبخشد خماري خوش 165
که شنگولان خوش باشت بياموزند کاري خوش
که شنگولان خوش باشت بياموزند کاري خوش
غزل 289
مجمع خوبي و لطف است عذار چو مهش
دلبرم شاهد و طفل است و به بازي روزي
من همان به که از او نيک نگه دارم دل
بوي شير از لب همچون شکرش ميآيد
چارده ساله بتي چابک1) شيرين دارم
از پي آن گل نورسته دل ما يا رب
يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سينه حافظ بود آرامگهش
ليکنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش 166
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش 167
که بد و نيک نديدهست و ندارد نگهش
گر چه خون ميچکد از شيوه چشم سيهش
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
خود کجا شد که نديديم در اين چند گهش
ببرد زود به جانداري2) خود پادشهش
صدف سينه حافظ بود آرامگهش
صدف سينه حافظ بود آرامگهش