غزل 296
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من
از خم ابروي توام هيچ گشايشي نشد
ابروي دوست کي شود دست کش خيال من
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
من به خيال زاهدي گوشه نشين و طرفه آنک
بي خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
صوفي شهر بين که چون لقمه شبهه ميخورد
حافظ اگر قدم زني در ره خاندان به صدق186
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف187
گر بکشم زهي طرب ور بکشد زهي شرف182
گر چه سخن هميبرد قصه من به هر طرف
وه که در اين خيال کج عمر عزيز شد تلف
کس نزدهست از اين کمان تير مراد بر هدف
ياد پدر نميکنند اين پسران ناخلف183
مغبچهاي ز هر طرف ميزندم به چنگ و دف
مست رياست محتسب باده بده و لا تخف184
پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف185
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف187
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف187
غزل 297
زبان خامه ندارد سر بيان فراق
دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال
سري که بر سر گردون به فخر ميسودم
چگونه باز کنم بال در هواي وصال
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابي
بسي نماند که کشتي عمر غرقه شود
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب
چگونه دعوي وصلت کنم به جان که شدهست
تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق
به راستان که نهادم بر آستان فراق
که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
ز موج شوق تو در بحر بيکران فراق
که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق
قرين آتش هجران و هم قران فراق
تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق
تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق