غزل 310
مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام
يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد1
ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست
گل ز حد برد تنعم نفسي رخ بنما
زلف دلدار چو زنار هميفرمايد3
مرغ روحم که هميزد ز سر سدره صفير
چشم بيمار مرا خواب نه درخور باشد
تو ترحم نکني بر من مخلص گفتم
حافظ ار ميل به ابروي تو دارد شايد
جاي در گوشه محراب کنند اهل کلام
خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام2
سرو مينازد و خوش نيست خدا را بخرام
برو اي شيخ که شد بر تن ما خرقه حرام
عاقبت دانه خال تو فکندش در دام
من له يقتل1) دا دنف2) کيف ينام4
ذاک دعواي و ها انت و تلک الايام
جاي در گوشه محراب کنند اهل کلام
جاي در گوشه محراب کنند اهل کلام
1) چنين است در س ک ي و شرح سودي ، بعضي نسخ: يقبل،2) چنين است در نخ س و شرح سودي، - ، اين مصرع، در عموم نسخ محرف است و تصحيح واقعي آن بدست نيامد ولي
بهمين نحو که فعلاً چاپ شده و مطابق شرح سودي است گويا، قرب صور بواقع باشد، و دنف بفتحتين بيماري
دائمي ملازم است و در اينجا صفت داء است و کلام بتقدير تقديم و تأخير است يعني من له داء و دنف يقتل
کيف ينام يعني کسي که او را بيماري دائمي کشنده ايست چگونه تواند خوابيدن،
غزل 311
عاشق روي جواني خوش1) نوخاستهام
عاشق و رند و نظربازم و ميگويم فاش
شرمم از خرقه آلوده خود ميآيد
خوش بسوز از غمش اي شمع که اينک من نيز
با چنين حيرتم از دست بشد صرفه کار
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاستهام
و از خدا دولت اين غم به دعا خواستهام
تا بداني که به چندين هنر آراستهام
که بر او وصله به صد شعبده پيراستهام
هم بدين کار کمربسته و برخاستهام
در غم افزودهام آنچ از دل و جان کاستهام
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاستهام
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاستهام